مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
مقیاس، معیار، جمع موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
مقیاس، معیار، جمعِ موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مِهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
نام پدر ابوالهیثم ملک صحابی انصاری است. (منتهی الارب). صحابی انصاری به افرادی اطلاق می شود که از اهل مدینه و از قبایل اوس و خزرج بودند و زمانی که پیامبر اسلام (ص) به مدینه هجرت کرد، در کنار وی قرار گرفتند. این افراد نه تنها در جنگ ها بلکه در گسترش و ترویج آموزه های دین اسلام در مدینه و سایر مناطق نقش داشتند. وفاداری و فداکاری آنها در تاریخ اسلام به عنوان نمونه هایی از ایثار و ایمان قوی یاد شده است.
نام پدر ابوالهیثم ملک صحابی انصاری است. (منتهی الارب). صحابی انصاری به افرادی اطلاق می شود که از اهل مدینه و از قبایل اوس و خزرج بودند و زمانی که پیامبر اسلام (ص) به مدینه هجرت کرد، در کنار وی قرار گرفتند. این افراد نه تنها در جنگ ها بلکه در گسترش و ترویج آموزه های دین اسلام در مدینه و سایر مناطق نقش داشتند. وفاداری و فداکاری آنها در تاریخ اسلام به عنوان نمونه هایی از ایثار و ایمان قوی یاد شده است.
گمراه گردیدن و رفتن به هر جای سرگردان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیران شدن. (تاج المصادر بیهقی). تیه. تیه. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
گمراه گردیدن و رفتن به هر جای سرگردان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیران شدن. (تاج المصادر بیهقی). تَیه. تِیه. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) : شبانگاه ایزان خردادماه سوی آسیا رفت نزدیک شاه، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)، رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) : شبانگاه ایزان خردادماه سوی آسیا رفت نزدیک شاه، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)، رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
آنکه خیزد، (یادداشت مؤلف)، در حال خیزیدن: باد سحری سپیده دم خیزانست، منوچهری، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، چو دود از آتش من گشت خیزان ز من زاده ولی از من گریزان، نظامی، ز بس رود خیزان که از می رسید لب رامشان رود را می گزید، نظامی، ، در حال خاستن، در حال بلند شدن، - اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن: بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل، منوچهری، آخر آن مور میان بستۀ افتان خیزان چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت، سعدی (طیبات)، - اوفتان و خیزان، افتان و خیزان: خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان، (گلستان)، پروانه ام اوفتان و خیزان یکبار بسوز و وارهانم، سعدی (ترجیعات)، - افتان و خیزان، اوفتان و خیزان: وزینجانب افتان و خیزان جوان همیرفت بیچاره هر سو دوان، سعدی (بوستان)، ، موج، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد، (ناظم الاطباء)
آنکه خیزد، (یادداشت مؤلف)، در حال خیزیدن: باد سحری سپیده دم خیزانست، منوچهری، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، چو دود از آتش من گشت خیزان ز من زاده ولی از من گریزان، نظامی، ز بس رود خیزان که از می رسید لب رامشان رود را می گزید، نظامی، ، در حال خاستن، در حال بلند شدن، - اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن: بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل، منوچهری، آخر آن مور میان بستۀ افتان خیزان چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت، سعدی (طیبات)، - اوفتان و خیزان، افتان و خیزان: خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان، (گلستان)، پروانه ام اوفتان و خیزان یکبار بسوز و وارهانم، سعدی (ترجیعات)، - افتان و خیزان، اوفتان و خیزان: وزینجانب افتان و خیزان جوان همیرفت بیچاره هر سو دوان، سعدی (بوستان)، ، موج، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد، (ناظم الاطباء)
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده: ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه، فردوسی، بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دم ّ سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)، برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد، فردوسی، بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای، فردوسی، بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی و از تخم نوذر بدند برفتند یکسر ز پیش سپاه گرازان و تازان بنزدیک شاه، فردوسی، بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه، فردوسی، بگشتند گرد لب جویبار گرازان و تازان زبهر شکار، فردوسی، سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت، فردوسی، هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان ... سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان براه، فردوسی، شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان، فردوسی، فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید، فردوسی، فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای، فردوسی، فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان، فردوسی، فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید، فردوسی، که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه، فردوسی، هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان، فردوسی، همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدش فرموده بود، فردوسی، هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال، فرخی، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها، منوچهری، آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری بخم ّ کمند، (گرشاسبنامه)، سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر، ناصرخسرو، کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کنار نگیرد سوار تازان را، ناصرخسرو، گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام، خاقانی، خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور ترکی مکن تازان مشو، خاقانی، روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان، نظامی، یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان، سعدی
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده: ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه، فردوسی، بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دُم ّ سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)، برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد، فردوسی، بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای، فردوسی، بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی و از تخم نوذر بدند برفتند یکسر ز پیش سپاه گرازان و تازان بنزدیک شاه، فردوسی، بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه، فردوسی، بگشتند گرد لب جویبار گرازان و تازان زبهر شکار، فردوسی، سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت، فردوسی، هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان ... سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان براه، فردوسی، شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان، فردوسی، فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید، فردوسی، فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای، فردوسی، فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان، فردوسی، فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید، فردوسی، که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه، فردوسی، هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان، فردوسی، همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدْش فرموده بود، فردوسی، هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال، فرخی، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها، منوچهری، آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری بخم ّ کمند، (گرشاسبنامه)، سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر، ناصرخسرو، کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کنار نگیرد سوار تازان را، ناصرخسرو، گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام، خاقانی، خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور ترکی مکن تازان مشو، خاقانی، روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان، نظامی، یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان، سعدی