جدول جو
جدول جو

معنی تیزان - جستجوی لغت در جدول جو

تیزان
در حال تیزیدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تیزان
(تَ سَحْ حُ)
مردن: تاز تیزاناً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیران
تصویر تیران
(پسرانه)
نام چند تن از پادشاهان سلسله اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیزان
تصویر هیزان
(دخترانه)
نیرومند، توانا (نگارش کردی: هزان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیتان
تصویر تیتان
بزرگ ترین قمر سیارۀ زحل
تیتانیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزاب
تصویر تیزاب
مایعی بی رنگ و تندبو که فلزات را (غیر از طلا و برخی فلزات کمیاب دیگر) حل می کند، در طب و صنعت به کار می رود. استنشاق بخار آن خطرناک است، تندآب، اسیدنیتریک، اسیدازتیک، جوهر شوره
تیزاب سلطانی: در علم شیمی مخلوط اسیدنیتریک و اسیدکلریدریک که می تواند طلا و طلای سفید را حل کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزان
تصویر میزان
مقیاس، معیار، جمع موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزنا
تصویر تیزنا
محل تیزی و برندگی شمشیر، کارد و مانند آن، لبۀ تیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزان
تصویر ریزان
ریزنده، درحال ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیزان
تصویر خیزان
خیزانیدن، خیزنده، در حال برخاستن، برخاستن
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ تاز، بمعنی محبوبان و امردان، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
شرابی محلل که بدان مداوا کنند، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تَیْ یِ)
متکبر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). لاف زننده و تکبرنماینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یِ)
نام پدر ابوالهیثم ملک صحابی انصاری است. (منتهی الارب). صحابی انصاری به افرادی اطلاق می شود که از اهل مدینه و از قبایل اوس و خزرج بودند و زمانی که پیامبر اسلام (ص) به مدینه هجرت کرد، در کنار وی قرار گرفتند. این افراد نه تنها در جنگ ها بلکه در گسترش و ترویج آموزه های دین اسلام در مدینه و سایر مناطق نقش داشتند. وفاداری و فداکاری آنها در تاریخ اسلام به عنوان نمونه هایی از ایثار و ایمان قوی یاد شده است.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گمراه گردیدن و رفتن به هر جای سرگردان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیران شدن. (تاج المصادر بیهقی). تیه. تیه. (ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گمراه و سرگردان. نعت است از تیهان وتیه. (منتهی الارب). گمراه و سرگردان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) :
شبانگاه ایزان خردادماه
سوی آسیا رفت نزدیک شاه،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)،
رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دل نهادن بر چیزی، (از ’وزن’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آنکه خیزد، (یادداشت مؤلف)، در حال خیزیدن:
باد سحری سپیده دم خیزانست،
منوچهری،
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان،
نظامی،
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان،
نظامی،
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را می گزید،
نظامی،
،
در حال خاستن، در حال بلند شدن،
- اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن:
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل،
منوچهری،
آخر آن مور میان بستۀ افتان خیزان
چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت،
سعدی (طیبات)،
- اوفتان و خیزان، افتان و خیزان:
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان،
نظامی،
دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان، (گلستان)،
پروانه ام اوفتان و خیزان
یکبار بسوز و وارهانم،
سعدی (ترجیعات)،
- افتان و خیزان، اوفتان و خیزان:
وزینجانب افتان و خیزان جوان
همیرفت بیچاره هر سو دوان،
سعدی (بوستان)،
،
موج، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده:
ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه،
فردوسی،
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دم ّ سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)،
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد،
فردوسی،
بهر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای،
فردوسی،
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه،
فردوسی،
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه،
فردوسی،
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان زبهر شکار،
فردوسی،
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاه کردن بر شاه تفت،
فردوسی،
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان ...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه،
فردوسی،
شب و روز تازان چو باد دمان
نه پروای آب و نه اندوه نان،
فردوسی،
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید،
فردوسی،
فرستاده با نامه تازان ز جای
بیک هفته آمد سوی سوفرای،
فردوسی،
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان بر پهلوان،
فردوسی،
فرستاده تازان بکابل رسید
وزو شاه کابل سخنها شنید،
فردوسی،
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه،
فردوسی،
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و تازان و دل شادمان،
فردوسی،
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدش فرموده بود،
فردوسی،
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال،
فرخی،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها،
منوچهری،
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)،
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری بخم ّ کمند،
(گرشاسبنامه)،
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر،
ناصرخسرو،
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست
کسی کنار نگیرد سوار تازان را،
ناصرخسرو،
گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام،
خاقانی،
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور ترکی مکن تازان مشو،
خاقانی،
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان،
نظامی،
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان،
سعدی
لغت نامه دهخدا
دهی است از بلوک ماربین و سده در شمال غربی اصفهان، (از حاشیۀ شرفنامۀ نظامی چ وحید) :
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود،
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از میزان
تصویر میزان
ترازو، جمع موازین
فرهنگ لغت هوشیار
در حال تاختن، بتاخت با سرعت (آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزان
تصویر توزان
مقابل و روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزان
تصویر خیزان
جهنده، موج کوهه آب، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیهان
تصویر تیهان
گمراه گردیدن، سرگردان متکبر، لاف زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیجان
تصویر تیجان
از ریشه پهلوی، جمع باج، تاج ها افسرها جمع تاج. افسرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیزنا
تصویر تیزنا
تیزی تیغ شمشیر خنجر و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیجان
تصویر تیجان
جمع تاج، افسرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزان
تصویر خیزان
جهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزان
تصویر میزان
ترازو، اندازه، مقدار، مفرد موازین، هفتمین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود ماه مهر در آن قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزاب
تصویر تیزاب
اسیدنیتریک، مایعی است بی رنگ و تندبو، همه فلزات غیر از طلا را آب می کند، اگر با اسیدکلریدریک آمیخته شود، تیزآب سلطانی می شود که طلا را هم آب می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیزنا
تصویر تیزنا
لبه تیز تیغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازان
تصویر تازان
در حال تاختن، به تاخت، باسرعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزان
تصویر میزان
تراز، ترازو
فرهنگ واژه فارسی سره