جدول جو
جدول جو

معنی تکل - جستجوی لغت در جدول جو

تکل(تَ / تِ کِ)
گوسفند شاخدار جنگی را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آراء) ، پسر سادۀ نوخط را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). مرد جوان که هنوز خط تمام بر عارض او نیامده باشد. (اوبهی). امرد و خطدمیده درشت و بزرگ. و دکل تبدیل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). مردی نو گوشاسب یعنی نوجوان که هنوزش خط تمام اندر نیامده باشد و بر عارضش اندک اثری باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
بدر دانی چراست جفت خسوف
زانکه نمام بود و کور و تکل.
شمس فخری.
رجوع به تگل شود، مردم ابله و بی اندام را هم میگویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، نوعی از دوختن بودمانند بخیه و شلال و کوک و جز اینها. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همچنانکه کودکی را بدکان درزی نشاندند او را مطیع استاد باید بودن. اگر تکل دهد که بدوزد، تکل دوزد و اگر شلال، شلال و اگر بخیه، بخیه و اگر جهک، جهک. (فیه ما فیه)
لغت نامه دهخدا
تکل(تَ جَرْ رُ ءْ)
تکل علیه، لغتی است در اتکل و مذکور است در ’وک ل’. (منتهی الارب). تکل علیه تکلاً (از باب سمع) ، توکل نمود بر او. لغتی است در اتکل. (ناظم الاطباء). رجوع به اتکال شود
لغت نامه دهخدا
تکل
گوسفند شاخ دار قوچ، جوان بلند قد، بی اندام بدهیکل درشت هیکل، امرد درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تکل((تَ کْ لْ))
گرفتن یا دور کردن توپ از پای حریف یا دراز کردن پا در حالتی که بدن تقریباً به حالت خوابیده و موازی با سطح زمین درآید
فرهنگ فارسی معین
تکل((تَ کَ))
گوسفند شاخ دار، جوان بلندقد
تصویری از تکل
تصویر تکل
فرهنگ فارسی معین
تکل
بوریا، حصیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکل
کارپایاپای در شالی زار، تعاون سنتی و متقابل در امور کشاورزی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکلف
تصویر تکلف
رنج و سختی بر خود نهادن، به خود رنج دادن، تظاهر کرن به امری، کاری به مشقت و خلاف عادت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکلم
تصویر تکلم
سخن گفتن، به سخن آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ کَ لَ)
رجل تکله، مرد عاجز که کار خود را بدیگری سپارد و بر وی تکیه نماید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وکله. (اقرب الموارد). رجوع به وکل و وکله شود
لغت نامه دهخدا
(تُ لَ / لِ)
اتابک مظفرالدین تکله (649-656 هجری قمری) یکی از مشهورترین اتابکان لرستان است و او با اتابکان فارس و امرای لر کوچک و شول و مغول درافتاد و قسمت عمده عمر او در زد و خورد گذشته است. کشمکش میان اتابکان فارس و اتابکان لرستان که از عهد هزاراسب شروع شده بود در ایام امارت تکله شدت یافت چه اتابک سعد بن زنگی بقصد استیصال امرای فضلویه و تصرف بلاد لر بزرگ سه بار بطرف متصرفات تکله لشکر کشید ولی در این لشکرکشیها غلبه نیافت بلکه پیروزی و اعتبار نصیب تکله گردید. در سال 655 هجری قمری که اردوی هلاکو عازم بغداد بود تکله بخدمت هلاکو رسید ولی از قتل خلیفه متأثر شد. مخفیانه به لرستان بازگشت و هلاکو گروهی را برای دستگیری او به لرستان فرستاد گرچه برادر تکله دستگیر شد چون تکله به حصار منگشت پناهنده شده بود بگرفتن وی توفیق نیافتند عاقبت هلاکو تکله را زنهار داد و چون به خدمت هلاکو رسید، خان مغول وی را به تبریز برد و در آنجا در سال 656 هجری قمری او را بکشت. (از تاریخ مغول اقبال صص 444-445). این تکله پسر هزاراسب بن ابی طاهر و پنجمین از اتابکان لر بزرگ است. رجوع به تاریخ مغول اقبال (سال 448) شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
گرد درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). احاطه نمودن چیزی را و فراگرفتن، نرم درخشیدن: تکلل السحاب بالبرق، نرم درخشید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اکلیل پوشیدن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به تکلیل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
رنج چیزی بکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رنج بر خود نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت. (از اقرب الموارد). محنت و مشقت و توجه و سعی و کوشش و مداومت و زحمت. (ناظم الاطباء) : هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و یا هیچ تکلفی را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. (کلیله و دمنه).
نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم
از دو چشم آب بر او ریزم و تر گردانم.
عطار.
، بخود گرفتن کاری را بی فرمودن کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، از خویشتن چیزی نمودن که آن نباشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). از خود چیزی نمودن که آن در طبع نباشد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)، افراط در آداب و رسوم و نوازش و ظاهرسازی و ریاکاری و تزویر. (ناظم الاطباء). آرایش. نیکو جلوه گر ساختن چیزی:
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبعبر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن.
منوچهری.
بر عادت سال گذشته که سلطان محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد، امیر را ازاو سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). و چون عید کرده بود سلطان از میدان به صفۀ بزرگ آمد، خوانی نهاده بودند سخت با تکلف. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر آن تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 290). پسر علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293).
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا.
مسعودسعد.
چنانکه مثل او (مناره) هیچ جای نبودی، در غایت تکلف و نیکویی. (تاریخ بخارا ص 61).
به تکلف نشود چون تو عدوت
نتوان یافت جوانی به خضاب.
ادیب صابر.
و آن را بانواع تکلف بیاراست. (کلیله و دمنه). هرکه به تکلف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀ حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که به لباس عاریتی آنرا بیاراید به هیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). و او در ابواب تفقد و تعهد، ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه).
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.
خاقانی.
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد.
خاقانی.
بی تکلف نزد هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست.
مولوی.
شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکرجمیل و دعاء خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان).
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پربها کنیم.
سعدی.
نگویمت به تکلف، فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی، جهان دانش و داد.
سعدی.
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندورن.
(بوستان).
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست.
(بوستان).
جان به تحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره به کرمان باشد.
ابن یمین.
یک مو به تنم بی نمک جلوه نمانده ست
زین بیش به کس بار تکلف نتوان کرد.
سالک قزوینی (از آنندراج).
، در عبارت زیر بمعنی عمد و تعمد آمده است: و اگر شراب گرم باشد، چنانکه اندر تابستان به هوا گرم شده باشد یا به تکلف گرم کرده باشند حرارت آن از حرارت غریزی بس دور نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(تُ لَ / لِ)
دیوانه را گویند. (برهان) (از انجمن آراء) (از آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). دیوانه و شوریده و مجنون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
از ایلات ساکن اطراف اردبیل. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 106). از ایلات اطراف اردبیل و مرکب از 500 خانوار است که ییلاقشان در سبلان و قشلاقشان در مغان است
لغت نامه دهخدا
(تُ لَ)
تکلان. (ناظم الاطباء). رجوع به تکلان شود
لغت نامه دهخدا
از طوایفی هستند که دولت صفوی را بوجود آوردند. رجوع به سبک شناسی بهار ج 3 ص 280، 282، 284، 286 و 287 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
فراهم آمدن و باهم سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ جُ)
سیراب شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سخت دویدن. (ناظم الاطباء). رجوع به متکلس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ جُ)
درشت و سطبر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ)
سپید واکردن دندان در ترشرویی. (منتهی الارب) (آنندراج). ترشرویی کردن و افراط در تعبس و گفته اند الکلوح در اصل آشکار گردیدن دندانهای عبوس است. (از اقرب الموارد) ، ترشرویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبسم. (از اقرب الموارد) ، پیاپی درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی در دهستان اجارود است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و626 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخن گفتن که در مستمع اثر کند. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تکلح
تصویر تکلح
ترشرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکلف
تصویر تکلف
رنج چیزی را کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکلم
تصویر تکلم
سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکلس
تصویر تکلس
مانند آهک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکلس
تصویر تکلس
((تَ کَ لُّ))
آهک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکلف
تصویر تکلف
((تَ کَ لُّ))
خود را به رنج افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکلم
تصویر تکلم
((تَ کَ لُّ))
سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکلف
تصویر تکلف
آلایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تکلم
تصویر تکلم
سخن گویی
فرهنگ واژه فارسی سره
اختلاط، حرف، صحبت، گپ، گفتار، گفتگو، مکالمه، سخن گفتن، گپ زن، گفتگو کردن، مکالمه کردن
متضاد: استماع، گوش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشکال، تجمل، تشریفات، تعارف، رنج، سرسنگینی، به خود رنج دادن، خودنمایی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لطافت، درد و ناراحتی
دیکشنری اردو به فارسی