جدول جو
جدول جو

معنی تکرش - جستجوی لغت در جدول جو

تکرش
(تَنُ)
فراهم آمدن قوم، ترنجیده و دژم شدن روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکرم
تصویر تکرم
به تکلف کرم کردن، اظهار کرم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عکرش
تصویر عکرش
گیاهی ترش که در بیخ نخل می روید و از آفات نخل است، گیاهی مرتعی با ساقه های نازک، برگ های باریک و گل های سبز رنگ که بیشتر در مناطق کوهستانی و جنگل ها می روید و خوراک حیوانات علف خوار است
فرهنگ فارسی عمید
قطعاتی از گلوله و خمپاره و مانند این ها که بر اثر انفجار پراکنده می شود، کیسه یا جعبه که در قدیم تیرهای کمان را در آن می گذاشتند و به پهلوی خود آویزان می کردند، تیردان، شغا، شکار، کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکرر
تصویر تکرر
مکرر شدن، دوباره شدن، دوباره صورت گرفتن کاری، دودله شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ترش کردن روی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تکریشه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در اللسان آمده، پختن گوشت در کرش: کرش اللحم، طبخه فی الکرش. (از اقرب الموارد). رجوع به تکریشه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
به خواب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تسخط. (اقرب الموارد) ، ناپسند و ناخوش داشتن، چیزی را کم شمردن و به ناجایگاه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تسخط شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
تشنج. (تاج العروس) (ذیل اقرب الموارد). در شواهد زیر از ترجمه محاسن اصفهان این کلمه بی آنکه در متن عربی آن آمده باشد بمعنی مغازله. ملاعبه. نوازشهای عاشقانه، بکار رفته است: او را (شیرین را) مخفی به اصفهان آورد و بکرات، (پرویز) بنا شناخت بر سبیل امتحان با او تکرمش ساخت و عشق باخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 67). همینکه مرد با او تکرمش و تجمش آغازکرد زن برفور گفت... (ترجمه محاسن اصفهان ص 112)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
دور شدن از لوم و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بزرگی نمودن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). به تکلف کرم نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و از روی تبرع و تکرم حلقه وار پیرامن حال مسلمانان درآمده. (تاریخ قم ص 9)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
پاییدن و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثباب ورزیدن به مکان. (از اقرب الموارد) ، ملازم کار گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان شفت است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُءْ)
وضو کردن جهت نماز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لانه امرالماء علی اکارعه، ای اطرافه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بمعنی وضو کردن و این مأخوذ از اکارع است که بمعنی پایچه باشد، چون در وضو دست و پای شویند لهذا تکرع گفتند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَنُ)
مکرر شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مکرر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دودله شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
کره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). تباه شدن نان و سبز گردیدن و کره برآوردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). متغیر شدن لون و بوی و مزۀ طعام یا چیزی دیگر و این مصدر جعلی است از کرج که معرب کره باشد و کره به فتحتین و کاف عربی سبزی یا مثل پنبه چیزی که در ایام برسات بر آچار و غیره پیدا آید، به هندی پهپوندی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مصدری منحوت از کره فارسی بمعنی کپک و کفک و کپره... تباه شدن و سبز گردیدن و کره برآوردن نان از دیرماندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
یرا گرفتن و درترنجیدن اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). تشنج جلد. (از اقرب الموارد). و رجوع به یرا شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ)
کرابه چیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و کرابه بالضم، خرما که از بیخ شاخ چینند بعد درو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ترش، (ناظم الاطباء)، رجوع به ترش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). شتاب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درترنجیده و فراهم شدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ثیل. نجمه. (یادداشت مؤلف). اسم صنف اخیر ثیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
تیردان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 218). مخفف تیرکش است که تیردان باشد. (برهان). در اصل تیرکش بود بمعنی جای تیرکشیدن بجهت کثرت استعمال کسره برای تخفیف بفتح بدل شده و یا را حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). بمعنی تیردان است و آن را مخفف تیرکش دانسته اند و آنرا شغاوشگا، به کاف فارسی نیز گفته اند. (انجمن آرا). تیردان و تیرکش. (ناظم الاطباء). ظرفی است که تیرها و پیکانها را در آن گذارند. (قاموس کتاب مقدس). کیش. فضه. جعبه. خوله:
گر کوک ترکشت ریخته شد
من دیده بترکشت برنشانم.
عماره.
بفرمای تااسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
فردوسی.
پیاده بکردار آتش بدند
سپرداربا تیرو ترکش بدند.
فردوسی.
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت، بردست بت رویان سوار.
فرخی.
گر ملک تیر و کمان در خور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکشگر
از بر و بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی.
ترکش ای ترک بیکسو فکن و جامۀ جنگ
چنگ برگیر و بنه درعه و شمشیر از چنگ.
فرخی.
هوا رزمگه کوهش این ابرش است
درخشش کمان آسمان ترکش است.
اسدی.
چنان دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد بنزدیک تیغش چخید.
اسدی.
از بر جود تو پر تیری
که بر آرد زمانه از ترکش.
سوزنی.
امیدم باندازۀ دل رسیده ست
خدنگم ببالای ترکش فتاده ست.
خاقانی.
وز فم الحوت نهادی دندان
بر سر ترکش ترکان اسد.
خاقانی.
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار.
نظامی.
تیر اندازد بسوی سایه او
ترکشش خالی شود در جستجو.
مولوی.
چون به ترکش بنگرید آن بی نظیر
دید کم از ترکشش یک چوب تیر.
مولوی.
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
- آخرین تیر ترکش، آخرین چاره. آخرین وسیله.
- ترکش انداختن، دو وجه می تواند باشد یا از جهت خالی شدن ترکش ازتیر بسبب تیراندازی یا از جهت حمله بر دشمن زیرا که وقت جنگ هر چه بدست آید بر دشمن انداخته شود. (از آنندراج). حمله کردن از روی خشم. (ناظم الاطباء) :
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته.
نظامی.
- ، احتمال دارد که ترکش انداختن بمعنی انداختن کیش فدا بود و آن چنانست که امرا وسلاطین ترکش مرصعی با خود دارند تا اگر حریف قصد ایشان بکند و ایشان بر او دست نیابند و بگریزند ترکش مزبور را در راه بیندازند تا دشمن مشغول گرفتن آن شود و آنها در این فرصت از چنگ دشمن رهایی یابند. (از آنندراج).
- ترکش بستن، آماده جنگ و خونریزی شدن:
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
(بوستان).
- ، فارغ شدن ازجنگ و پیکار. (ناظم الاطباء).
- ، بیزار شدن از زندگانی. (از ناظم الاطباء).
- ترکش جوزا، ستاره هایی را گویند در برج جوزا که بصورت ترکش واقع شده اند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز کیش ماست که پر تیر ترکش جوزاست
ز آس ماست که شد آسمان بمه انور.
نظام قاری.
- ، تارهای روی سازها را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ترکش دوز،آنکه ترکش می سازد و ترکش مرمت می کند. (ناظم الاطباء) :
ماه ترکش دوز قربان شد دل زارم از او
سینه همچون ترکش قیمه است افکارم از او.
سیفی (از آنندراج).
- ترکش ریختن، مغلوب گشتن و تسلیم شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیر ترکش ریختن در پایان این ترکیبها شود.
- ترکش سهم الغیب، آفت ناگهان. (ناظم الاطباء). کنایه از بلای ناگهانی. (آنندراج) :
کیست کز غمزۀ تو تیر نهانی نخورد
صف مژگان کجت ترکش سهم الغیب است.
تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به سهم الغیب شود.
- ترکش کش، کسی که ترکش می بندد. (ناظم الاطباء).
- ، کسی که ترکش پر تیررا با امیران و سواران و دلیران برد تا در هنگام حاجت بدان دسترسی یابند:
چو گیرد تک باد و ابر، ابرشم
سزد گر شود ماه ترکش کشم.
(گرشاسب نامه).
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش و تیرزن.
(بوستان).
- ترکشگر، که ترکش همراه سرداران و شاهان برد:
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکشگر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 150).
- ترکش نهادن، گذاشتن ترکش را از پیش خود باراده، آنگه من بعد جنگ نکنند. (آنندراج). پرهیز کردن از جنگی که پس از این واقع گردد. (ناظم الاطباء). تسلیم شدن. دست از جنگ کشیدن:
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست برکش نهاد.
(بوستان).
- تیر ترکش ریختن، تسلیم شدن. دست از مبارزه بداشتن. مغلوب شدن. غلبۀ خصم را بر خود پذیرفتن:
چو دانست کز خصم نتوان گریخت
همان جایگه تیر ترکش بریخت.
(بوستان).
و رجوع به ترکش انداختن و ترکش ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
دهی است از دهستان منگور واقع در بخش حومه شهرستان مهاباد و 54 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و چهل و پنج هزار و پانصدگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت. کوهستانی و سردسیر است و 222 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه بادین آباد و چشمه است. محصول آنجا غله و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
سحابی، یکی از بزرگترین سحابیهای آسمان است. (از کتاب هیئت تألیف سرتیب سیدباقر هیوی ص 129). و رجوع به امراءه المسلسله (صورت فلکی) و سحابی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
تیر کش _ تیردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکرش
تصویر عکرش
مرغدیس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرش
تصویر شکرش
بد نام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکرر
تصویر تکرر
مکرر شدن، دو دله شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکرع
تصویر تکرع
پایچه شویی پاد یابگی (پادیابه وضو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکرم
تصویر تکرم
بزرگی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکرو
تصویر تکرو
خودسر، تک رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکری
تصویر تکری
روی در هم کشیدن روی ترش کردن، ناخوشداشت، دست کم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرش
تصویر تمرش
سودگی سوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکرر
تصویر تکرر
((تَ کَ رُّ))
دوباره شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکرم
تصویر تکرم
((تَ کَ رُّ))
اظهار کرم کردن، کرم کردن به تکلیف، جوانمردی نمودن، اظهار کرم، جمع تکرمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
((تَ کَ یا کِ))
تیردان، جعبه یا کیسه ای که در آن تیرهای کمان را جا می دادند و به پهلو می آویختند، هر تکه ای از نارنجک، خمپاره یا بمب که در اثر انفجار از آن جدا شده باشد
فرهنگ فارسی معین