از مردم تراکیه: مردمان تراکیه اسامی مختلف دارند و باستثنای گت ها و تراوس و تراکیهاکه بالاتر از کرس تن یانها سکنی گزیده اند باقی مردمان تراکیه همه دارای یک نوع عادات و اخلاق می باشند... اخلاق تراوس ها مانند اخلاق تراکیها است باستثنای این دو مورد: وقتی که طفلی بدنیا می آید دور او جمع شده نوحه خوانی کرده یک بیک مشقات و بلیاتی را که در این دنیا باید تحمل کند می گویند و تأسف از زادن او می کنند، بعکس، وقتی که کسی می میرد شادی می کنند از این که متوفی از چه بلیاتی رسته و حالا در چه احوال خوشی است. (ایران باستان ج 1 ص 619). رجوع به تراس و تراکیه شود
از مردم تراکیه: مردمان تراکیه اسامی مختلف دارند و باستثنای گت ها و تراوس و تراکیهاکه بالاتر از کرس تن یانها سکنی گزیده اند باقی مردمان تراکیه همه دارای یک نوع عادات و اخلاق می باشند... اخلاق تراوس ها مانند اخلاق تراکیها است باستثنای این دو مورد: وقتی که طفلی بدنیا می آید دور او جمع شده نوحه خوانی کرده یک بیک مشقات و بلیاتی را که در این دنیا باید تحمل کند می گویند و تأسف از زادن او می کنند، بعکس، وقتی که کسی می میرد شادی می کنند از این که متوفی از چه بلیاتی رسته و حالا در چه احوال خوشی است. (ایران باستان ج 1 ص 619). رجوع به تراس و تراکیه شود
پادشاه ایران و پسر کیقباد. (ولف). کاووس. کیکاوس: از آواز ابریشم و بانگ نای سمن عارضان پیش کاوس بپای. فردوسی. نخستین چوکاوس با آفرین کی آرش دوم بد، سوم کی پشین. فردوسی. چو کاوس روی کنیزک بدید دلش مهر و پیوند او برگزید. فردوسی. کاوس درفراق سیاوش به اشک خون با لشکری چه کرد بتنها من آن کنم. خاقانی. رجوع به کاووس شود
پادشاه ایران و پسر کیقباد. (ولف). کاووس. کیکاوس: از آواز ابریشم و بانگ نای سمن عارضان پیش کاوس بپای. فردوسی. نخستین چوکاوس با آفرین کی آرش دوم بد، سوم کی پشین. فردوسی. چو کاوس روی کنیزک بدید دلش مهر و پیوند او برگزید. فردوسی. کاوس درفراق سیاوش به اشک خون با لشکری چه کرد بتنها من آن کنم. خاقانی. رجوع به کاووس شود
بر وزن و معنی تکاب است که زمین آب کند و دورۀ کوه و زمینی که در آن بعضی جاها آب ایستاده و بعضی جاها روان و بعضی جاها خشک و بعضی سبز باشد. (برهان). همان تکاب است. (از شرفنامۀ منیری). تبدیل تکاب است و به همان معنی آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). زمین آب کند و مجرایی که سیل کنده باشد و زمین ناهموار که بعضی جای آن را آب فروگرفته باشد و بعضی جای خشک بود. (ناظم الاطباء). از تک +آو (آب) =تکاب. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تکاب و تگاب و تگاو شود، نیز نام آهنگی است. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی پرده ای است از موسیقی که پردۀ تکاو گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : وقت سحر گه چکاو خوش بزند در تکاو ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد. منوچهری. رجوع به تگاب و تگاو شود، رشیدی بمعنی قحفی که در ته آن لوله باشد سوراخدار و آن را بر دهن شیشه گذاشته گلاب و شراب در آن ریزند تا شیشه پر شود، دراین صورت شعر سوزنی که در هجو گفته مناسب است: خری سبوی سری دوره گوش و خم پهلو کمانه پشت و کدو گردنی تکاو گلو. (انجمن آرا) (آنندراج)
بر وزن و معنی تکاب است که زمین آب کند و دورۀ کوه و زمینی که در آن بعضی جاها آب ایستاده و بعضی جاها روان و بعضی جاها خشک و بعضی سبز باشد. (برهان). همان تکاب است. (از شرفنامۀ منیری). تبدیل تکاب است و به همان معنی آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). زمین آب کند و مجرایی که سیل کنده باشد و زمین ناهموار که بعضی جای آن را آب فروگرفته باشد و بعضی جای خشک بود. (ناظم الاطباء). از تک +آو (آب) =تکاب. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تکاب و تگاب و تگاو شود، نیز نام آهنگی است. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی پرده ای است از موسیقی که پردۀ تکاو گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : وقت سحر گه چکاو خوش بزند در تکاو ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد. منوچهری. رجوع به تگاب و تگاو شود، رشیدی بمعنی قحفی که در ته آن لوله باشد سوراخدار و آن را بر دهن شیشه گذاشته گلاب و شراب در آن ریزند تا شیشه پر شود، دراین صورت شعر سوزنی که در هجو گفته مناسب است: خری سبوی سری دوره گوش و خم پهلو کمانه پشت و کدو گردنی تکاو گلو. (انجمن آرا) (آنندراج)
نگریستن بگوشۀ چشم از تکبر یا غضب و رخساره کژ کردن در آن حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از گوشۀ چشم نگریستن از کبر یا غضب. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، کوچک کردن چشم و کشیدن پلکها در نگاه کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : و هو یتشاوس فی نظره اذا نظر بمؤخر عینیه و مال بوجهه فی شق العین التی ینظر بها. (متن اللغه) ، اظهار تکبرو نخوت کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برگردانیدن سر و با یک چشم به آسمان نگریستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
نگریستن بگوشۀ چشم از تکبر یا غضب و رخساره کژ کردن در آن حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از گوشۀ چشم نگریستن از کبر یا غضب. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، کوچک کردن چشم و کشیدن پلکها در نگاه کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : و هو یتشاوس فی نظره اذا نظر بمؤخر عینیه و مال بوجهه فی شق العین التی ینظر بها. (متن اللغه) ، اظهار تکبرو نخوت کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برگردانیدن سر و با یک چشم به آسمان نگریستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
گیاه بسیار و بریکدیگر نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، توبرتو و برهم. (آنندراج). گوشت توبرتو شده و بسیار برهم نشسته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکاوس شود، به اصطلاح عروض در پی هم آمدن چهار حرکت باجتماع دو سبب چون ضربنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و آن چهار متحرک و ساکنی است چنانکه فعلتن که از مستفعلن خیزد و این فاصله کبری است و شرح آن در قسم عروض داده آمده است و گفته شده که این قافیت در شعر پارسی خوش آینده نباشد چنانکه متکلفی گفته است: گریار من غم دلم بخوردی زین بهترک به حال من نگردی. و اشتقاق این لفظ از تکاوس است بمعنی انبوهی و مزاحمت و گویند نبت متکاوس، یعنی گیاهی درهم رسته و بهم بیرون شده و به سبب کثرت متحرکات این قافیت، و دوری آن از اعتدال آن را بتزاحم گیاه و درهم رستگی آن تشبیه کردند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 206)
گیاه بسیار و بریکدیگر نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، توبرتو و برهم. (آنندراج). گوشت توبرتو شده و بسیار برهم نشسته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکاوس شود، به اصطلاح عروض در پی هم آمدن چهار حرکت باجتماع دو سبب چون ضربنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و آن چهار متحرک و ساکنی است چنانکه فعلتن که از مستفعلن خیزد و این فاصله کبری است و شرح آن در قسم عروض داده آمده است و گفته شده که این قافیت در شعر پارسی خوش آینده نباشد چنانکه متکلفی گفته است: گریار من غم دلم بخوردی زین بهترک به حال من نگردی. و اشتقاق این لفظ از تکاوس است بمعنی انبوهی و مزاحمت و گویند نبت متکاوس، یعنی گیاهی درهم رسته و بهم بیرون شده و به سبب کثرت متحرکات این قافیت، و دوری آن از اعتدال آن را بتزاحم گیاه و درهم رستگی آن تشبیه کردند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 206)
تو بر تو بر هم، انبوه شونده دست و پا گیر، در هم رسته انبوه شونده مزاحم، درهم رسته، چهار متحرک و یک ساکن است چنانک فعلتن که از مستفعلن خیزد و این فاصله کبری است و در شعر فارسی خوشایند نیست چنانک متکلفی گفته: گریار من غم دلم بخوردی زین بهترک بحال من نگردی
تو بر تو بر هم، انبوه شونده دست و پا گیر، در هم رسته انبوه شونده مزاحم، درهم رسته، چهار متحرک و یک ساکن است چنانک فعلتن که از مستفعلن خیزد و این فاصله کبری است و در شعر فارسی خوشایند نیست چنانک متکلفی گفته: گریار من غم دلم بخوردی زین بهترک بحال من نگردی