کثیف شدن. ضد لطیف شدن. (زوزنی). برهم نشستن و سطبر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سطبر و غلیظ شدن و برهم نشستن. (آنندراج) (از غیاث اللغات). هنگفتی و ستبری و غلظت. (ناظم الاطباء). درهمی. انبوهی. سطبری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کم شدن حجم جسمی یا بیرون شدن هوا یا آب آن و نزدیک شدن اجزاء اصلی آن بیکدیگر. مقابل تخلخل. (یادداشت ایضاً). هو انتقاص اجزاء المرکب من غیر انفصال شی ٔ. (تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : امیر نصر از کثرت و تکاثف اعداد ایشان احتیاط در آن شناخت که چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد بر مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی)، سخت شدن. زفت شدن:فانه (خبز السلت) اذا برد تکاثف تکاثفاً شدیداً حتی ان من یأکله بعد یوم او یومین یظن ان فی بطنه طیناً. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، (اصطلاح فیزیک) مقایسه کردن تودۀ ویژۀ اجسام با یکدیگر. چگالی یک جسم نسبت به جسم دیگر مساوی نسبت تودۀ ویژۀ آنهاست. (فرهنگ فارسی معین). التصاق ذرات جسم را گویند (ضد انبساط) که نسبت مستقیم باوزن مخصوص جسم دارد. جرم یک سانتیمتر مکعب از یک گاز کثافت مخصوص آن گاز است. تکاثف نسبی هر گاز نسبت وزن معینی از آن گاز است به هوای حجم آن. تکاثف مطلق همان وزن مخصوص است. و تکاثف الکتریسیته، عملی است که به توسط آن الکتریسیته را در جسمی ذخیره می کنند
کثیف شدن. ضد لطیف شدن. (زوزنی). برهم نشستن و سطبر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سطبر و غلیظ شدن و برهم نشستن. (آنندراج) (از غیاث اللغات). هنگفتی و ستبری و غلظت. (ناظم الاطباء). درهمی. انبوهی. سطبری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کم شدن حجم جسمی یا بیرون شدن هوا یا آب آن و نزدیک شدن اجزاء اصلی آن بیکدیگر. مقابل تخلخل. (یادداشت ایضاً). هو انتقاص اجزاء المرکب من غیر انفصال شی ٔ. (تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : امیر نصر از کثرت و تکاثف اعداد ایشان احتیاط در آن شناخت که چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد بر مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی)، سخت شدن. زفت شدن:فانه (خبز السلت) اذا برد تکاثف تکاثفاً شدیداً حتی ان من یأکله بعد یوم او یومین یظن ان فی بطنه طیناً. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، (اصطلاح فیزیک) مقایسه کردن تودۀ ویژۀ اجسام با یکدیگر. چگالی یک جسم نسبت به جسم دیگر مساوی نسبت تودۀ ویژۀ آنهاست. (فرهنگ فارسی معین). التصاق ذرات جسم را گویند (ضد انبساط) که نسبت مستقیم باوزن مخصوص جسم دارد. جرم یک سانتیمتر مکعب از یک گاز کثافت مخصوص آن گاز است. تکاثف نسبی هر گاز نسبت وزن معینی از آن گاز است به هوای حجم آن. تکاثف مطلق همان وزن مخصوص است. و تکاثف الکتریسیته، عملی است که به توسط آن الکتریسیته را در جسمی ذخیره می کنند
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تکاور جدا کرد زین. فردوسی. شهنشاه اسب تکاور براند به دهلیز با او زمانی نماند. فردوسی. بیامد هیونی تکاور براه بفرمان آن نام بردار شاه. فردوسی. بگویم که تا اسب بخرد چهار تکاور بکردار باد بهار. فردوسی. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد. (گرشاسبنامه). بیار آن بادپای کوه پیکر زمین کوب و ره انجام و تکاور. مسعودسعد. نگاه کرد نیارند چون برانگیزد در آن تناور کوه تکاورآتش و آب. مسعودسعد. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش. سوزنی. تو نیز به زیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی. با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را. خاقانی. از شیب تازیانۀ او عرش را هراس در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا. خاقانی. ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. نظامی. ز دشت رم گله در هر قرانی به گشن آید تکاور مادیانی. نظامی. عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قویدست را دستبرد. نظامی. تکاور ده اسب مرصعفسار همه زیر هرای گوهرنگار. نظامی. ، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است: چو بشنید پیغام، سنجه برفت بر دیو، فرمان شه برد تفت تکاور همی رفت تا پیش دیو برآورد در پیش او در غریو. فردوسی. - تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) : - تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده: تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی چو یوز از زمین برجهد کش جهانی. منوچهری
پراکنده گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از هم پاشیده شدن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تساقط. (اقرب الموارد). فروافتادن. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، نزد پزشکان ریختن موی باشد بر اثر ضعف نیروی روییدن از پس بیماریهای طولانی که بخارهایی که باعث روییدن موی است کم می گردد یا بکلی زایل می شود. و یا بواسطۀ تقلیل غذا یا به سبب آنکه در طول بیماری مریض از مداومت مرض خسته و از تدبیر و حفظ و مراعات توجه موی خویش عاجز گشته اندک اندک مویها آغاز ریختن می کند و فرق بین تناثر و تمرط آن است که تناثر بطور تفرقه و تمرط یکجا و مجموع سر را عارض شود. (از بحر الجواهر، به نقل از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بیمار شدن مردم و مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
پراکنده گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از هم پاشیده شدن. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تساقط. (اقرب الموارد). فروافتادن. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، نزد پزشکان ریختن موی باشد بر اثر ضعف نیروی روییدن از پس بیماریهای طولانی که بخارهایی که باعث روییدن موی است کم می گردد یا بکلی زایل می شود. و یا بواسطۀ تقلیل غذا یا به سبب آنکه در طول بیماری مریض از مداومت مرض خسته و از تدبیر و حفظ و مراعات توجه موی خویش عاجز گشته اندک اندک مویها آغاز ریختن می کند و فرق بین تناثر و تمرط آن است که تناثر بطور تفرقه و تمرط یکجا و مجموع سر را عارض شود. (از بحر الجواهر، به نقل از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بیمار شدن مردم و مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
با همدیگر نبردکننده در بسیاری مال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکاثر شود، افزون، افزوده، متزاید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
با همدیگر نبردکننده در بسیاری مال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تکاثر شود، افزون، افزوده، متزاید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
بر هم نشینی بر هم نشستن، ستبری، فشردگی، انبوهی چگالی، انبوه شدن ستبر گشتن فراهم آمدن فشرده شدن، غلیظ شدن، فشردگی ستبری، غلظت، جمع تکاثفات. یاتکاثف نسبی. مقایسه کردن توده ویژه اجسام یا یکدیگر چگالی یک جسم نسبت بجسم دیگر مساوی نسبت توده ویژه آنهاست
بر هم نشینی بر هم نشستن، ستبری، فشردگی، انبوهی چگالی، انبوه شدن ستبر گشتن فراهم آمدن فشرده شدن، غلیظ شدن، فشردگی ستبری، غلظت، جمع تکاثفات. یاتکاثف نسبی. مقایسه کردن توده ویژه اجسام یا یکدیگر چگالی یک جسم نسبت بجسم دیگر مساوی نسبت توده ویژه آنهاست