برخوابه را گویند که نهالی باشد و گویند این لغت به این معنی ترکی است و در چند نسخه بزخوابه نوشته بودند، ظاهراً تصحیف خوانی شده. (برهان). دشک. نهالی. شادگونه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دوشک و برخوابه و نهالی، و بستری که بر روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). به معنی برخوابه است و آن چیزی است نرم که بر زیر برافکنند و بر آن خوابند و در این لغت بعضی سهو کرده اند و به معنی بز جوان نوشته اند و این لفظ مصحف شده و بز جوان به این معنی در پارسی نیامده و در تحفهالاحباب گفته بزخوابه توشک را گویند... و برخوابه را بزجوانه یا برخوانه خوانده اند و به معنی نهالی دانسته و توشک با ’واو’ و بی ’واو’، زیرانداز خواب است و آن نیز ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). برخوابه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بز جوان و به معنی نهالی ترکی است و تحقیق آن است که توشک به معنی بز جوان در فارسی نیامده و در تحفهالاخیار گفته که توشک برخوابه باشد و در فرهنگها این لفظ را به تصحیف خوانده به معنی بز جوان فهمیده اند و صحیح برخوابه است به معنی نهالی و توشک ترکی است و برخوابه فارسی. (فرهنگ رشیدی). نهالین. (غیاث اللغات) ، در مؤیدالفضلا به معنی گربه نوشته اند که به عربی سنور خوانند. (برهان). در برهان گفته در مؤیدالفضلا... مؤلف گوید: بشک را که گربه باشد به ترکی سهواً تشک دانسته اند.... (انجمن آرا) (آنندراج) ، نمد کوچک و کلفت و ستبر. (ناظم الاطباء). به معنی فرش از لغات ترکی. (غیاث اللغات)
برخوابه را گویند که نهالی باشد و گویند این لغت به این معنی ترکی است و در چند نسخه بزخوابه نوشته بودند، ظاهراً تصحیف خوانی شده. (برهان). دشک. نهالی. شادگونه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دوشک و برخوابه و نهالی، و بستری که بر روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). به معنی برخوابه است و آن چیزی است نرم که بر زیر برافکنند و بر آن خوابند و در این لغت بعضی سهو کرده اند و به معنی بز جوان نوشته اند و این لفظ مصحف شده و بز جوان به این معنی در پارسی نیامده و در تحفهالاحباب گفته بزخوابه توشک را گویند... و برخوابه را بزجوانه یا برخوانه خوانده اند و به معنی نهالی دانسته و توشک با ’واو’ و بی ’واو’، زیرانداز خواب است و آن نیز ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). برخوابه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بز جوان و به معنی نهالی ترکی است و تحقیق آن است که توشک به معنی بز جوان در فارسی نیامده و در تحفهالاخیار گفته که توشک برخوابه باشد و در فرهنگها این لفظ را به تصحیف خوانده به معنی بز جوان فهمیده اند و صحیح برخوابه است به معنی نهالی و توشک ترکی است و برخوابه فارسی. (فرهنگ رشیدی). نهالین. (غیاث اللغات) ، در مؤیدالفضلا به معنی گربه نوشته اند که به عربی سنور خوانند. (برهان). در برهان گفته در مؤیدالفضلا... مؤلف گوید: بشک را که گربه باشد به ترکی سهواً تشک دانسته اند.... (انجمن آرا) (آنندراج) ، نمد کوچک و کلفت و ستبر. (ناظم الاطباء). به معنی فرش از لغات ترکی. (غیاث اللغات)
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برجستن در رفتار از شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آماده شدن برای قیام. (از اقرب الموارد) ، جنبیدن سرنره وقت آلیز و آن آمادگی قیام آن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برجستن در رفتار از شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آماده شدن برای قیام. (از اقرب الموارد) ، جنبیدن سرنره وقت آلیز و آن آمادگی قیام آن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)