جدول جو
جدول جو

معنی توش - جستجوی لغت در جدول جو

توش
تاب، طاقت، توانایی، نیرو، برای مثال چو بگسست زنجیر بی توش گشت / بیفتاد و از درد بی هوش گشت (فردوسی - ۵/۱۹۸)، تن، بدن، جثه، توشه، زاد، خوراک به قدر حاجت
تصویری از توش
تصویر توش
فرهنگ فارسی عمید
توش
(تَ وَ / وِ)
تبش و تابش و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تبش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : التمشی، رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت ایضاً) : صقره،توش آفتاب و سختی آن. (ربنجنی از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
توش
به زبان پهلوی طاقت بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، طاقت، (فرهنگ جهانگیری)، توانائی که تاب نیز گویندش، (شرفنامۀ منیری)، تاب و توان، (اوبهی)، تاب و طاقت، (انجمن آرا) (آنندراج) :
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد زآن درد بی هوش گشت،
فردوسی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)،
عمودی بزد بر سر ترگ اوی
که خون اندرآمد ز تارک به روی
چو بر پشت زین مرد، بی توش گشت
ز اسب اندرافتاد و بی هوش گشت،
فردوسی،
فرازآمد از هر سویی صدگراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد توش و تاو،
فردوسی،
ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور
ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار،
مختاری،
- توش و تاو، تاب و توان:
به ترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو،
دقیقی،
نهاده ست بر قیصران باژ و ساو
ندارند با او کسی توش و تاو،
فردوسی،
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو، گوساله بی توش و تاو،
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
، به معنی زور و قوت و قدرت نیز آمده است، (برهان) (ناظم الاطباء)، قوت و توانائی بدن، (فرهنگ رشیدی)، قوت، (فرهنگ جهانگیری)، قوت و فربهی، (انجمن آرا) (آنندراج)، قوت و توانائی جسم و بدن، (غیاث اللغات)، قوت، توان، قدرت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از اوستا ’تویشی’ (توانائی طبیعی، زور، نیرومندی) از ’تو’، هندی باستان ’تاویسی’، (حاشیۀ برهان چ معین) :
پیش شهزاده مکتوب نوشتند که در شهر کسی که اورا توش و توانی باشد نمانده، (رشیدی)،
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار، هوش مرا،
فردوسی،
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار ...
نگهدار دین و تن و توش من
همان نیز بینا دل و هوش من،
فردوسی،
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال،
اسدی،
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش،
ناصرخسرو،
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند، (چهارمقالۀ نظامی)،
هرکه از کین تو دارد دل، سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس،
سوزنی،
خطی کشیده ای ار خط در آن ورق بکشد
در آن نگه نکنم من که بی تن و توشم،
انوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود،
خاقانی،
تاجهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 108)،
یک دو روز برگذشت این هر دو بی چاره از گرسنگی بی توش شدند، (تاریخ طبرستان)،
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بودازو همیشه جوان،
نظامی،
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان،
نظامی،
پنداشتم که زیر کدین مجاهدت
سندان روزگار به توش و توان، منم،
نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
توش و تنم رفت مفرمای صبر
مرد به تن صبر کندیا به توش،
اوحدی،
بازنیاید به هوش عاشق رویت که او
توش ز تن ها ربود هوش ز سرها ببرد،
اوحدی،
کو آن توان و توش کزین خاکدان غم
خود را به آستان در دوست بردمی،
اوحدی،
، تن و بدن و جثه و ترکیب را نیز گویند، (برهان)، بدن و تن را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، بدن، (فرهنگ رشیدی)، تن و توش، (انجمن آرا) (آنندراج)، اندام، جثه، بدن:
برآمدبر آن کار بر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با توش و یال،
فردوسی،
پراگنده شد دانش و هوش من
بخاک اندرآمد تن و توش من،
فردوسی،
بدو گفت ملاح مفزای کار
که اینجا بود کرگدن بی شمار
به بالای گاوی پر از خشم و جوش
یکی جانور به ز پیلان به توش،
اسدی (از فرهنگ جهانگیری)،
- بیمارتوش، بیمارتن، ناخوش تن، که تنی بیمار دارد:
به ذل غریبان بیمارتوش
به اشک یتیمان پیچیده گوش،
نظامی،
، خوراک بقدر حاجت را هم گفته اند که قوت لایموت باشد، (برهان)، به معنی قوت بود و قوت، خوراک بقدر حاجت باشد، (فرهنگ جهانگیری)، خورش به قدر حاجت که به تازی قوت گویند و در این جا طعام مسافران را توشه گویند، (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
تو بشناس آن مرد گوهرفروش
که خالیگرش مر ترا داد توش،
فردوسی (ازفرهنگ رشیدی)،
احولی دوبین چو بی بر شد ز توش
احولی صد بین ایما در فروش،
مولوی،
، در ترکی امر به فرودآمدن باشد، یعنی فرودآی، (برهان)، به معنی سینه، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
توش
تاب طاقت توانایی، تن بدن جثه، توشه زاد قوت لا یموت
تصویری از توش
تصویر توش
فرهنگ لغت هوشیار
توش
تاب، طاقت، نیرو، تن، بدن، خوراک، لوازم زندگی
تصویری از توش
تصویر توش
فرهنگ فارسی معین
توش
حرارت، گرما، شتاب، سرعت، عجله، به کسی ضربه ناگهانی وارد آوردن، سیلی.، شکمو، انسان یا حیوان شکم گنده، جوش کوچک روی صورت یا بدن، بشتاب، زخم چشم، خارش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توشک
تصویر توشک
تشک، زیرانداز آکنده از پشم یا پنبه که روی تخت خواب یا زمین می اندازند و بر آن می نشینند یا می خوابند، بستر، برخوابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشه
تصویر توشه
زاد، ذخیره و تدارک، خوراک اندک، خوراکی که در سفر با خود بردارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشی
تصویر توشی
نوعی ضیافت که در آن هرکس هر طعامی دارد بیاورد و با هم بخورند، نوعی ضیافت که هر کسی سهم خود را بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشح
تصویر توشح
آویختن شمشیر یا حمایل به شانه، جامه به دوش افکندن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
توشیل. (لسان العجم شعوری ج 1 ص 308). قبای نازک تابستانی که از کتان باشد و توزی نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) :
نگر بستگانند و بی چارگان
و بی توشگانند و بی زاورا.
رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
توشۀ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آگیش.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
بدو گفت خسرو که از خوردنی
چه داری هم از چیز گستردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشه ست با ما نه بار و بنه.
فردوسی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش.
فردوسی.
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر و افسرت
کزین توشه، خوردن نفرمائیم
به سیری رسیدن نیفزائیم.
فردوسی.
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز.
اسدی.
بدینجات از بد نگهبان بود
چو زیدر شدی توشۀ جان بود.
اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
در این ره مدان توشه و یار نیک
به از دانش نیک و کردار نیک.
اسدی.
توشۀ تو علم و طاعت است در این راه
سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن.
ناصرخسرو.
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا ترا بس است یکی شاخسار من.
ناصرخسرو.
کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال
زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در.
ناصرخسرو.
جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر
در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون.
سنائی.
نان دونان نخورم بیش که دین
توشۀ هر دو سرای است مرا.
خاقانی.
امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان.
خاقانی.
در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه.
خاقانی.
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.
نظامی.
چند زنی تیر به هر گوشه ای
غافلی از توشۀ بی توشه ای.
نظامی.
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشۀ سخت.
نظامی.
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به.
سعدی.
مرد بی توشه کاو فتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف.
(گلستان).
گر همه زر جعفری دارد
مرد بی توشه برنگیرد کام.
(گلستان).
رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره:
اگر توشه مان نیکنامی بود
روانمان بدان سر گرامی بود.
فردوسی.
ور آن کس که او بازماند ز خورد
ندارد همی توشه از کارکرد.
فردوسی.
نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید
بکوشید و آن توشۀ جان کنید.
فردوسی.
نمانم که ویران بود گوشه ای
بیابد ز من هر کسی توشه ای.
فردوسی.
- بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل:
دیدم زمئی چو دیگ جوشان
بی توشه چو وادی خموشان.
مکتبی.
- ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز.
- توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش
هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را.
سنایی.
- توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء).
، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج).
- توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه).
- توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت:
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد
در رستگاری ورا از خدای
ره توبه و توشۀ آن سرای.
اسدی.
رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کم شدن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
برخوابه را گویند که نهالی باشد و گویند این لغت به این معنی ترکی است و در چند نسخه بزخوابه نوشته بودند، ظاهراً تصحیف خوانی شده. (برهان). دشک. نهالی. شادگونه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دوشک و برخوابه و نهالی، و بستری که بر روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). به معنی برخوابه است و آن چیزی است نرم که بر زیر برافکنند و بر آن خوابند و در این لغت بعضی سهو کرده اند و به معنی بز جوان نوشته اند و این لفظ مصحف شده و بز جوان به این معنی در پارسی نیامده و در تحفهالاحباب گفته بزخوابه توشک را گویند... و برخوابه را بزجوانه یا برخوانه خوانده اند و به معنی نهالی دانسته و توشک با ’واو’ و بی ’واو’، زیرانداز خواب است و آن نیز ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). برخوابه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بز جوان و به معنی نهالی ترکی است و تحقیق آن است که توشک به معنی بز جوان در فارسی نیامده و در تحفهالاخیار گفته که توشک برخوابه باشد و در فرهنگها این لفظ را به تصحیف خوانده به معنی بز جوان فهمیده اند و صحیح برخوابه است به معنی نهالی و توشک ترکی است و برخوابه فارسی. (فرهنگ رشیدی). نهالین. (غیاث اللغات) ، در مؤیدالفضلا به معنی گربه نوشته اند که به عربی سنور خوانند. (برهان). در برهان گفته در مؤیدالفضلا... مؤلف گوید: بشک را که گربه باشد به ترکی سهواً تشک دانسته اند.... (انجمن آرا) (آنندراج) ، نمد کوچک و کلفت و ستبر. (ناظم الاطباء). به معنی فرش از لغات ترکی. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نمایان شدن سپیدی موی به رنگ نگار: توشی فیه الشیب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَفْ فی)
زشت گردانیدن و بد کردن: توشغ بالسوء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آلودن به بدی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَفْ فُهْ)
برآمدن گوسفند بر کوه به چرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فراگرفتن چپ و راست کوه را، افزون شدن، پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) ، برآمدن سپیدی موی بر سر، تحسن به دروغ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ لَ)
آماده شدن چیزی را. یقال: توشز للشر، یعنی آماده گردید بدی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَفْ فُ)
وشاح در گردن اوکندن (افکندن). (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). حمایل درافکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پیرایه در گردن افکندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : توشحت المراءه توشحاً و اتشحت اتشاحاً، لبست الوشاح. (از اقرب الموارد) ، حمایل وار به گردن آویختن جامه و شمشیر را. یقال: توشح بسیفه و ثوبه، اذا جعله مکان الوشاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و ازهری گوید که توشح جامه، داخل کردن آن زیر بغل راست و افکندن آن بر دوش چپ است چنانکه محرم کند. (از اقرب الموارد) ، معانقه کردن. (ناظم الاطباء) : و هو یتوشحنی، ای یعانقنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وِ)
تابش و حرارت. (ناظم الاطباء). رجوع به توش و تابش و تو و تاب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو شَ)
بیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توشت
تصویر توشت
تابش و حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
بستر، زیر انداز زیر اندازی که از پشم یا پنبه آکنده است و آنرا روی زمین یا روی تختخواب اندازند و بر آن دراز کشند و بخوابند نهالی بستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشه
تصویر توشه
خوراک اندک، زاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشی
تصویر توشی
ضیافتی که در آن هر کس طعامی با خود آورد و با هم تناول کنند دانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توشک
تصویر توشک
((شَ))
زیرانداز، بستر، رختخواب، تشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشه
تصویر توشه
((ش ِ))
خوراک اندک، خوراکی که مسافران همراه خود برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشی
تصویر توشی
مهمانی که در آن هر کس خوراک خود را با خود بیاورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توشک
تصویر توشک
آذوقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توشه
تصویر توشه
اسباب سفر
فرهنگ واژه فارسی سره
آذوقه، ارزاق، برگ، جیره، خواربار، خوراکی، زاد، قوت، قوت لایموت، نوا، رزق، روزی، اندوخته، ذخیره، بار، بنه، ره توشه، زادراه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان انجیراب گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی