تاب، طاقت، توانایی، نیرو، برای مثال چو بگسست زنجیر بی توش گشت / بیفتاد و از درد بی هوش گشت (فردوسی - ۵/۱۹۸)، تن، بدن، جثه، توشه، زاد، خوراک به قدر حاجت
تاب، طاقت، توانایی، نیرو، برای مِثال چو بگسست زنجیر بی توش گشت / بیفتاد و از درد بی هوش گشت (فردوسی - ۵/۱۹۸)، تن، بدن، جثه، توشه، زاد، خوراک به قدر حاجت
تبش و تابش و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تبش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : التمشی، رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت ایضاً) : صقره،توش آفتاب و سختی آن. (ربنجنی از یادداشت ایضاً)
تبش و تابش و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تبش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : التمشی، رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت ایضاً) : صقره،توش آفتاب و سختی آن. (ربنجنی از یادداشت ایضاً)
به زبان پهلوی طاقت بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، طاقت، (فرهنگ جهانگیری)، توانائی که تاب نیز گویندش، (شرفنامۀ منیری)، تاب و توان، (اوبهی)، تاب و طاقت، (انجمن آرا) (آنندراج) : چو بگسست زنجیر بی توش گشت بیفتاد زآن درد بی هوش گشت، فردوسی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، عمودی بزد بر سر ترگ اوی که خون اندرآمد ز تارک به روی چو بر پشت زین مرد، بی توش گشت ز اسب اندرافتاد و بی هوش گشت، فردوسی، فرازآمد از هر سویی صدگراز چو الماس دندانهای دراز ز دست دگر شیر مهتر ز گاو که با جنگ ایشان نبد توش و تاو، فردوسی، ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار، مختاری، - توش و تاو، تاب و توان: به ترکان نداده ست کس باژ و ساو به ایران نبدشان همه توش و تاو، دقیقی، نهاده ست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی توش و تاو، فردوسی، همی شیر خوردی ازو ماده گاو کلان گاو، گوساله بی توش و تاو، فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ، به معنی زور و قوت و قدرت نیز آمده است، (برهان) (ناظم الاطباء)، قوت و توانائی بدن، (فرهنگ رشیدی)، قوت، (فرهنگ جهانگیری)، قوت و فربهی، (انجمن آرا) (آنندراج)، قوت و توانائی جسم و بدن، (غیاث اللغات)، قوت، توان، قدرت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از اوستا ’تویشی’ (توانائی طبیعی، زور، نیرومندی) از ’تو’، هندی باستان ’تاویسی’، (حاشیۀ برهان چ معین) : پیش شهزاده مکتوب نوشتند که در شهر کسی که اورا توش و توانی باشد نمانده، (رشیدی)، به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار، هوش مرا، فردوسی، به یزدان چنین گفت کای کردگار توئی برتر از گردش روزگار ... نگهدار دین و تن و توش من همان نیز بینا دل و هوش من، فردوسی، سواران همی گشته بی توش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال، اسدی، در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش، ناصرخسرو، چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند، (چهارمقالۀ نظامی)، هرکه از کین تو دارد دل، سیه چون لوبیا از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس، سوزنی، خطی کشیده ای ار خط در آن ورق بکشد در آن نگه نکنم من که بی تن و توشم، انوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود، خاقانی، تاجهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 108)، یک دو روز برگذشت این هر دو بی چاره از گرسنگی بی توش شدند، (تاریخ طبرستان)، آنقدر داشتم ز توش و توان کاخترم بودازو همیشه جوان، نظامی، به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان، نظامی، پنداشتم که زیر کدین مجاهدت سندان روزگار به توش و توان، منم، نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، توش و تنم رفت مفرمای صبر مرد به تن صبر کندیا به توش، اوحدی، بازنیاید به هوش عاشق رویت که او توش ز تن ها ربود هوش ز سرها ببرد، اوحدی، کو آن توان و توش کزین خاکدان غم خود را به آستان در دوست بردمی، اوحدی، ، تن و بدن و جثه و ترکیب را نیز گویند، (برهان)، بدن و تن را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، بدن، (فرهنگ رشیدی)، تن و توش، (انجمن آرا) (آنندراج)، اندام، جثه، بدن: برآمدبر آن کار بر پنج سال چو پیلی شد آن کرم با توش و یال، فردوسی، پراگنده شد دانش و هوش من بخاک اندرآمد تن و توش من، فردوسی، بدو گفت ملاح مفزای کار که اینجا بود کرگدن بی شمار به بالای گاوی پر از خشم و جوش یکی جانور به ز پیلان به توش، اسدی (از فرهنگ جهانگیری)، - بیمارتوش، بیمارتن، ناخوش تن، که تنی بیمار دارد: به ذل غریبان بیمارتوش به اشک یتیمان پیچیده گوش، نظامی، ، خوراک بقدر حاجت را هم گفته اند که قوت لایموت باشد، (برهان)، به معنی قوت بود و قوت، خوراک بقدر حاجت باشد، (فرهنگ جهانگیری)، خورش به قدر حاجت که به تازی قوت گویند و در این جا طعام مسافران را توشه گویند، (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : تو بشناس آن مرد گوهرفروش که خالیگرش مر ترا داد توش، فردوسی (ازفرهنگ رشیدی)، احولی دوبین چو بی بر شد ز توش احولی صد بین ایما در فروش، مولوی، ، در ترکی امر به فرودآمدن باشد، یعنی فرودآی، (برهان)، به معنی سینه، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)
به زبان پهلوی طاقت بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، به معنی تاب و طاقت و توانائی باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، طاقت، (فرهنگ جهانگیری)، توانائی که تاب نیز گویندش، (شرفنامۀ منیری)، تاب و توان، (اوبهی)، تاب و طاقت، (انجمن آرا) (آنندراج) : چو بگسست زنجیر بی توش گشت بیفتاد زآن درد بی هوش گشت، فردوسی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 216)، عمودی بزد بر سر ترگ اوی که خون اندرآمد ز تارک به روی چو بر پشت زین مرد، بی توش گشت ز اسب اندرافتاد و بی هوش گشت، فردوسی، فرازآمد از هر سویی صدگراز چو الماس دندانهای دراز ز دست دگر شیر مهتر ز گاو که با جنگ ایشان نبد توش و تاو، فردوسی، ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار، مختاری، - توش و تاو، تاب و توان: به ترکان نداده ست کس باژ و ساو به ایران نبدشان همه توش و تاو، دقیقی، نهاده ست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی توش و تاو، فردوسی، همی شیر خوردی ازو ماده گاو کلان گاو، گوساله بی توش و تاو، فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ، به معنی زور و قوت و قدرت نیز آمده است، (برهان) (ناظم الاطباء)، قوت و توانائی بدن، (فرهنگ رشیدی)، قوت، (فرهنگ جهانگیری)، قوت و فربهی، (انجمن آرا) (آنندراج)، قوت و توانائی جسم و بدن، (غیاث اللغات)، قوت، توان، قدرت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، از اوستا ’تویشی’ (توانائی طبیعی، زور، نیرومندی) از ’تو’، هندی باستان ’تاویسی’، (حاشیۀ برهان چ معین) : پیش شهزاده مکتوب نوشتند که در شهر کسی که اورا توش و توانی باشد نمانده، (رشیدی)، به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار، هوش مرا، فردوسی، به یزدان چنین گفت کای کردگار توئی برتر از گردش روزگار ... نگهدار دین و تن و توش من همان نیز بینا دل و هوش من، فردوسی، سواران همی گشته بی توش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال، اسدی، در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش، ناصرخسرو، چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند، (چهارمقالۀ نظامی)، هرکه از کین تو دارد دل، سیه چون لوبیا از دو سنگ آس غم بی توش گردد چون عدس، سوزنی، خطی کشیده ای ار خط در آن ورق بکشد در آن نگه نکنم من که بی تن و توشم، انوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود، خاقانی، تاجهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 108)، یک دو روز برگذشت این هر دو بی چاره از گرسنگی بی توش شدند، (تاریخ طبرستان)، آنقدر داشتم ز توش و توان کاخترم بودازو همیشه جوان، نظامی، به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان، نظامی، پنداشتم که زیر کدین مجاهدت سندان روزگار به توش و توان، منم، نزاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، توش و تنم رفت مفرمای صبر مرد به تن صبر کندیا به توش، اوحدی، بازنیاید به هوش عاشق رویت که او توش ز تن ها ربود هوش ز سرها ببرد، اوحدی، کو آن توان و توش کزین خاکدان غم خود را به آستان در دوست بردمی، اوحدی، ، تن و بدن و جثه و ترکیب را نیز گویند، (برهان)، بدن و تن را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، بدن، (فرهنگ رشیدی)، تن و توش، (انجمن آرا) (آنندراج)، اندام، جثه، بدن: برآمدبر آن کار بر پنج سال چو پیلی شد آن کرم با توش و یال، فردوسی، پراگنده شد دانش و هوش من بخاک اندرآمد تن و توش من، فردوسی، بدو گفت ملاح مفزای کار که اینجا بود کرگدن بی شمار به بالای گاوی پر از خشم و جوش یکی جانور به ز پیلان به توش، اسدی (از فرهنگ جهانگیری)، - بیمارتوش، بیمارتن، ناخوش تن، که تنی بیمار دارد: به ذل غریبان بیمارتوش به اشک یتیمان پیچیده گوش، نظامی، ، خوراک بقدر حاجت را هم گفته اند که قوت لایموت باشد، (برهان)، به معنی قوت بود و قوت، خوراک بقدر حاجت باشد، (فرهنگ جهانگیری)، خورش به قدر حاجت که به تازی قوت گویند و در این جا طعام مسافران را توشه گویند، (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : تو بشناس آن مرد گوهرفروش که خالیگرش مر ترا داد توش، فردوسی (ازفرهنگ رشیدی)، احولی دوبین چو بی بر شد ز توش احولی صد بین ایما در فروش، مولوی، ، در ترکی امر به فرودآمدن باشد، یعنی فرودآی، (برهان)، به معنی سینه، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
جوجی یا چوچی، نام پسر بزرگ چنگیز است، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تاریخ جهانگشا و ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 143 و تاریخ گزیده چ برون ص 573 و 575 شود
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از ’توش’ به معنی قوت و توانائی که ’های’ نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و ’های’ نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه توش). به معنی قوت و لازمۀ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیۀ سفر کردن است. (آنندراج) : نگر بستگانند و بی چارگان و بی توشگانند و بی زاورا. رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توشۀ خویش زود از او بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش. رودکی (از یادداشت ایضاً). بدو گفت خسرو که از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشه ست با ما نه بار و بنه. فردوسی. به پیلان گردنکش و گاومیش سپه راهمی توشه بردند پیش. فردوسی. بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت کزین توشه، خوردن نفرمائیم به سیری رسیدن نیفزائیم. فردوسی. همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز. اسدی. بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در این ره مدان توشه و یار نیک به از دانش نیک و کردار نیک. اسدی. توشۀ تو علم و طاعت است در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا ترا بس است یکی شاخسار من. ناصرخسرو. کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در. ناصرخسرو. جو توشۀ پیغامبران است و توشۀ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشۀ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون. سنائی. نان دونان نخورم بیش که دین توشۀ هر دو سرای است مرا. خاقانی. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان. خاقانی. در گوشه ای بمیر وپی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر. نظامی. چند زنی تیر به هر گوشه ای غافلی از توشۀ بی توشه ای. نظامی. به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشۀ سخت. نظامی. مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به. سعدی. مرد بی توشه کاو فتاد از پای در کمربند او چه زر چه خزف. (گلستان). گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. (گلستان). رجوع به توشۀ راه شود، ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره: اگر توشه مان نیکنامی بود روانمان بدان سر گرامی بود. فردوسی. ور آن کس که او بازماند ز خورد ندارد همی توشه از کارکرد. فردوسی. نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید بکوشید و آن توشۀ جان کنید. فردوسی. نمانم که ویران بود گوشه ای بیابد ز من هر کسی توشه ای. فردوسی. - بی توشه، گوشۀ بی توشه، ناحیۀ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل: دیدم زمئی چو دیگ جوشان بی توشه چو وادی خموشان. مکتبی. - ، بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز. - توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را. سنایی. - توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء). ، افادۀ معنی ذخیرۀ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید، یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیرۀ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج). - توشۀ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشۀ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشۀ آخرت.... (کلیله و دمنه). - توشۀ آن سرای، توشۀ آخرت: پناه روانست دین از نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشۀ آن سرای. اسدی. رجوع به ترکیب قبل شود
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان گرگان است که 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 107 و 126 شود
برخوابه را گویند که نهالی باشد و گویند این لغت به این معنی ترکی است و در چند نسخه بزخوابه نوشته بودند، ظاهراً تصحیف خوانی شده. (برهان). دشک. نهالی. شادگونه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دوشک و برخوابه و نهالی، و بستری که بر روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). به معنی برخوابه است و آن چیزی است نرم که بر زیر برافکنند و بر آن خوابند و در این لغت بعضی سهو کرده اند و به معنی بز جوان نوشته اند و این لفظ مصحف شده و بز جوان به این معنی در پارسی نیامده و در تحفهالاحباب گفته بزخوابه توشک را گویند... و برخوابه را بزجوانه یا برخوانه خوانده اند و به معنی نهالی دانسته و توشک با ’واو’ و بی ’واو’، زیرانداز خواب است و آن نیز ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). برخوابه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بز جوان و به معنی نهالی ترکی است و تحقیق آن است که توشک به معنی بز جوان در فارسی نیامده و در تحفهالاخیار گفته که توشک برخوابه باشد و در فرهنگها این لفظ را به تصحیف خوانده به معنی بز جوان فهمیده اند و صحیح برخوابه است به معنی نهالی و توشک ترکی است و برخوابه فارسی. (فرهنگ رشیدی). نهالین. (غیاث اللغات) ، در مؤیدالفضلا به معنی گربه نوشته اند که به عربی سنور خوانند. (برهان). در برهان گفته در مؤیدالفضلا... مؤلف گوید: بشک را که گربه باشد به ترکی سهواً تشک دانسته اند.... (انجمن آرا) (آنندراج) ، نمد کوچک و کلفت و ستبر. (ناظم الاطباء). به معنی فرش از لغات ترکی. (غیاث اللغات)
برخوابه را گویند که نهالی باشد و گویند این لغت به این معنی ترکی است و در چند نسخه بزخوابه نوشته بودند، ظاهراً تصحیف خوانی شده. (برهان). دشک. نهالی. شادگونه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دوشک و برخوابه و نهالی، و بستری که بر روی آن می خوابند. (ناظم الاطباء). به معنی برخوابه است و آن چیزی است نرم که بر زیر برافکنند و بر آن خوابند و در این لغت بعضی سهو کرده اند و به معنی بز جوان نوشته اند و این لفظ مصحف شده و بز جوان به این معنی در پارسی نیامده و در تحفهالاحباب گفته بزخوابه توشک را گویند... و برخوابه را بزجوانه یا برخوانه خوانده اند و به معنی نهالی دانسته و توشک با ’واو’ و بی ’واو’، زیرانداز خواب است و آن نیز ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). برخوابه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بز جوان و به معنی نهالی ترکی است و تحقیق آن است که توشک به معنی بز جوان در فارسی نیامده و در تحفهالاخیار گفته که توشک برخوابه باشد و در فرهنگها این لفظ را به تصحیف خوانده به معنی بز جوان فهمیده اند و صحیح برخوابه است به معنی نهالی و توشک ترکی است و برخوابه فارسی. (فرهنگ رشیدی). نهالین. (غیاث اللغات) ، در مؤیدالفضلا به معنی گربه نوشته اند که به عربی سنور خوانند. (برهان). در برهان گفته در مؤیدالفضلا... مؤلف گوید: بشک را که گربه باشد به ترکی سهواً تشک دانسته اند.... (انجمن آرا) (آنندراج) ، نمد کوچک و کلفت و ستبر. (ناظم الاطباء). به معنی فرش از لغات ترکی. (غیاث اللغات)
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)
توژی باشد که ضیافت کردن اطفال است یکدیگر را و آن را در خراسان دانگانه می گویند و در مازندران پلاپچکاک نامند، (برهان) (از آنندراج)، توژی، دانگانه، (ناظم الاطباء)، در تهران و مشهد و بروجرد دنگی گویند، (حاشیۀ برهان چ معین)