جدول جو
جدول جو

معنی تودوه - جستجوی لغت در جدول جو

تودوه
جفت که ضد طاق باشد، (فرهنگ رشیدی) (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری)، تروده و زوج و دوگانه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، اما بدین معنی تروه بضم راء و واو معروف در فصل راء گذشت و در نسخۀ سروری توروه به ضم تاء و فتح راء مهمله و واو دوم، و تودوه، به ضم تاء و دال مهمله آورده، واﷲ اعلم، (فرهنگ رشیدی)، به این معنی بجای دال ابجد، رای قرشت هم آمده است، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به تروه و تروده و توروه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تودره
تصویر تودره
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، چرز، جرز، جرد، ابره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توروه
تصویر توروه
جفت، زوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تووه
تصویر تووه
توروه، جفت، زوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توده
تصویر توده
تل، پشته، هر چیزی که روی هم ریخته و کوت کرده باشند مثلاً تودۀ هیزم، تودۀ غله، تودۀ خاکستر، عامه و انبوه مردم
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
جفت را گویند که به عربی زوج خوانند. (برهان) (آنندراج). جفت که ضد طاق است. (شرفنامۀ منیری). زوج و جفت و دوتائی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تل و پشتۀ خاکستر و خرمن غله و امثال آن باشد و هر چیز که بر بالای هم ریزند. (برهان). پشته و تل و خرمن غله و امثال آن و ریگ بسیار که بر بالای هم ریزند. (انجمن آرا) (آنندراج). تل و پشته و انبار و خرمن و تپه و پشتۀ خاکستر و هر چیز روی هم انباشته. (ناظم الاطباء). کوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 461). چیزی باشد که آن را چون تلی سازند مانند خرمن جو و گندم و غیر آن. (صحاح الفرس). تل و پشته و خرمن و قبۀ غله را نیز گویند. (اوبهی). فراهم کردۀ چیزی یا چیزهایی بشکل خرمنی شبیه مخروطی: تودۀ خاک، تودۀ سنگ و غیره. کپّه. با شدن و با کردن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاهان به مغزسر آلوده بود.
فردوسی.
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببرّیم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر.
فردوسی.
پدید آمد آن تودۀ شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید.
فردوسی.
آری به مهره های سقط ننگرد کسی
کاو را به توده پیش بود درّ شاهوار.
فرخی.
بگو آن تودۀ گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبان را، نگار چین و ماچین را.
فرخی.
یک توده شاره های نگارین به ده درست
یک خیمه بردگان دوآیین به ده درم.
فرخی.
فزون از آن نبود ریگ دربیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر.
عنصری.
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه.
(گرشاسبنامه).
گاو لاغر به زاغذ اندر کرد
تودۀ زر به کاغذ اندر کرد.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نشیب و توده وبالا همه خاموش و بی جنبش
چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی.
ناصرخسرو.
بر فلک زآن مسیح سر بفراشت
که بر این خاک توده خانه نداشت.
سنائی.
تکیه بر استخوان توده کرده بود.
(کلیله و دمنه).
شهبازگوهری چه کنی قبه های دود
سیمرغ پیکری چه کنی توده های خاک ؟
خاقانی.
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهرثمین که در این خاک توده بود.
خاقانی.
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودۀ خاکستری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281).
و قصر مشید... که او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقی است. (تاریخ طبرستان).
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل.
(بوستان).
خواجه فرمودند آرزوی شما چیست، اصحاب گفتند بریانی. در آن نزدیک توده ای بود به غایت بزرگ. اشارت فرمودند... اصحاب چون برآمدند سواری آمد و خوان آراسته آورد... (انیس الطالبین بخاری ص 92).
- توده توده، پشته پشته. تل تل. خرمن خرمن:
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا برهم
گهی چون توده توده سوده کافور است بر بالا.
مسعودسعد.
- تودۀ خاک، تل خاک و تپۀ خاک. (ناظم الاطباء).
- توده های خاک، طبقات زمین. (ناظم الاطباء).
- ، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء).
- ، کالبدهای آدمی. (ناظم الاطباء).
، انبوه مردم. عامۀ خلق. (فرهنگ فارسی معین). گروه و جمعیت از مردم. (حاشیۀ برهان چ معین). مردم عادی. اکثریت مردم. عامه
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان زوارم است که در بخش شیروان شهرستان قوچان واقع است و 317 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَءْ زُءْ)
غریدن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
جفت را گویند که به عربی زوج نامند. (برهان) (آنندراج). جفت و زوج. (ناظم الاطباء). جفت که ضد طاق است. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
پرنده ایست بزرگ جثه که آن را شکار کنند و گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری خوانند. (برهان). جانوری است بزرگ جثه که گوشت آن لذیذ است و آن را چال نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). هوبره و حباری. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مرغی است بزرگ که آن را شکار کنند. گوشت لذیذی دارد و به عربی حباری گویند و به هوبره مشهور است و بیشتر آن را با چرغ شکار کنند، و آن را به فارسی چال نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
دمان یوز تازان بر آهوبره
کمین ساخته چرغ بر تودره.
اسدی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
شهری در اسپانیا است که بر کنار رود ابر واقع است و 13700 تن سکنه دارد. محصول آنجا چوب و قند است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَسْ سُ)
برابر شدن بر کسی زمین و یافراگرفتن آن و یا ویران کردن و یا بشکستن: تودأت علیه الارض، منقطع گردیدن و پنهان شدن اخبار از کسی: تودأت علیه و عنه الاخبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گرفتن مال خود را: توداء زید علی ماله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هلاک کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تودی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
امپراتور انام (1830- 1883 میلادی)، آزار و شکنجه ای که او نسبت به مبلغان دین مسیح روا داشت موجب دخالت نظامی دولت فرانسه در کوشن شین و سپس لشکرکشی به تونکن گردید، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
متغیرشدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، سطبر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بی اندیشه بکاری درشدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تودره
تصویر تودره
هوبره حباری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدوه
تصویر تدوه
ستبر گشتن، دگر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توده
تصویر توده
بمعنی عام و انبوه مردم کوت و رویهم ریخته شده، پشته و تل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تووه
تصویر تووه
زوج، جفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توده
تصویر توده
((دِ))
هر چیز روی هم ریخته، انبوه خلق، جمعیت مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تودره
تصویر تودره
((دَ رِ))
هوبره، پرنده ای است وحشی و حلال گوشت، بزرگتر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زردرنگ و خال دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توده
تصویر توده
جماعت، ملت
فرهنگ واژه فارسی سره
انبوه، پشته، تلمبار، خرمن، کومه، جمهور، خلق، عامه، عوام، مردم، گروه، نجد
متضاد: فرد، جمع
فرهنگ واژه مترادف متضاد