جدول جو
جدول جو

معنی توأم - جستجوی لغت در جدول جو

توأم
(تَ ءَ)
از ’ت ٔم’ یا ’ؤم’، بچۀ هم شکم. بچۀ دوگانه. (دهار). هم شکم. (زمخشری) (ملخص اللغات حسن خطیب) (مهذب الاسماء). یکی از دو تن که به یک شکم زاده شده اند. همزاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همزاد، دو باشد یا زائد از آن، نر باشد یا ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همزاد و حملی، دو باشد و یا زیادتر و نر باشد یا ماده. ج، توائم، توآم. (ناظم الاطباء). آن یک بچه که با بچۀ دیگر از یک حمل زن پیدا شده باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، توائم، توآم. (منتهی الارب) :... به عصیان مبتلی گردد که بطن و فرج توأمند. (گلستان).
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچۀگرگ توأم است.
ابن یمین.
رجوع به اقرب الموارد و کشاف اصطلاحات الفنون شود، نزد بلغاء نام تشریع است و نیز آنرا توشیح نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، به شعر ذوقافیتین نیز اطلاق کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دوم تیر قمار یا تیری از تیرهای قمار. (منتهی الارب). دویم تیر قمار. (ناظم الاطباء). نام تیری است از ده تیر قمار که عرب بدان بازی کنند. (آنندراج). اصله ووأم. (منتهی الارب). دوم تیر که بدان قمار کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
توأم
(تَ ءَ)
منزلی است مر جوزا را. (منتهی الارب). برج جوزا. (ناظم الاطباء). صاحب صبح الاعشی نویسد: مردمان از توأم به جوزا تعبیر کنند لیکن حسین بن یونس حاسب در کتاب خود که ’هیئه الصور الفلکیه’ نام دارد گوید مردم در این تعبیر بخطا رفته اند، چه جوزا صورت ’جبار’ است در زمرۀ صور جنوبی و قدم راست توأم بعض ستاره های جبار است که برتاج اوست و گوید توأم بر خط وسطالسماء (صورت) دوجسد است به دو سر بیکدیگر چسبیده، هر یک را دستی و پائی است و دو سر آن صورت، بر سوی مشرق است و دو پای آن، بر سوی مغرب و ذراع شامی، آن دو سر بود و دست راست آن که از سوی شمال است ذراع یمانی است و آن ستاره از ذراع یمانی که روشن است شعری غمیصاست و دست راست توأم به توابع کشیده بود. (صبح الاعشی ج 2 ص 152)
لغت نامه دهخدا
توأم
(تَ ءَ)
قبیله ای از حبش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توام
تصویر توام
دوقلو، دو بچه که در یک موقع از یک شکم زاییده شوند، هم شکم، همزاد، توأمان، دوبلغانه، جنابه
چیزی که همراه، جفت و در کنار چیز دیگر باشد، مثل زن وشوهر
فرهنگ فارسی عمید
(تُءْمْ)
همزاد. (از المنجد). دوقلو. (دزی ج 1 ص 139)
لغت نامه دهخدا
(رَءْ سُتْ تَ اَ مِلْ غَ)
ستاره ای است از ثوابت از قدر اول در غربی ذراع مبسوطه بر سر دوپیکر که آنرا انورالتوأمین نیز نامند واقع در جوزا. (از گاهنامه) (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به صور الکواکب ص 167 شود
لغت نامه دهخدا
(رَءْ سَتْ تَ اَ مَ)
جای ذراع است در نزد منجمان و خود دو ستاره است که اولی رارأس التوأم المتقدم و دومی را رأس التوأم المتأخر نامند. (از یادداشت مؤلف) (از صور الکواکب ص 160). و رجوع به صورت بین صص 166- 168 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَتْ تَ ءَ مَ)
دو ستاره بر سر دوپیکر که ذراع مبسوطه نامند و آنکه بر طرف مغرب واقع شده رأس التوأم الغربی نام دارد و آنکه بر طرف مشرقست رأس التوأم الشرقی. ستارۀ غربی از قدر اول است و آنرا انورالتوأمین نیز خوانند و ستارۀ شرقی از قدر دوم و آنرا اخفی التوأمین گویند
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ تَاَ)
خط توأمان به اصطلاح خوش نویسان آنست که بر دو ورق صفحۀ کاغذ نقوش مختلف کشند که هرگاه هر دو صفحه را روی هم گذارند، صورت حرف برنگ سفید از آن نمایان شود. (آنندراج) :
دهم یاد هم آغوشی بآن طفل
که مکتوبم بخط توأمان است.
خان آرزو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ / تُو اَ)
بادام دومغز. رجوع به بادام دومغز شود:
فلک از رشک نگذارد بحال خود دو همدم را
بسنگ از یکدگر سازد جدا بادام توأم را.
اثیر شیرازی (از فرهنگ ضیاء).
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ بُدَ)
متصل و مخلوط و یکی شدن. آمیخته شدن. امتزاج
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ مِ شَ)
یکی از توأمان که به سمت شرقی جای دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توأمان (جوزا) و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ بَ تَ)
متصل و یکی کردن. آمیخته کردن. ممزوج و مخلوط کردن چیزی را با چیز دیگر
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ مَ)
دو چشم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ مَ)
توأمان. تثنیۀ توأم. همزادان. سلمان. دو همزاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توأم و توأمان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ می یَ)
مروارید و لؤلؤ. (ناظم الاطباء). نام مروارید است به نسبت توآم که ساحلی از عمان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توآم و تؤامیه شود
لغت نامه دهخدا
(وَءْمْ)
خانه گرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). البیت الدفی ٔ. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
دوگانه تار و پود بافتن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشی آوردن اسب بعد روشی. (منتهی الارب). مجی ٔ الفرس جریاً بعد جری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تئم. همزاد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ مَ)
مؤنث توأم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: توأم للذکر و توأمه للانثی. ج، توأمات. (منتهی الارب) ، نوعی از مرکبهای زنان که سایه ندارد. ج، توأمات. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یک نوع محفۀروبازی جهت نشستن زن مانند پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
از ’ؤد’، آهستگی و درنگی. تؤده (ت ء د / ت ء د) مثله. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). رزانت و تأنی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ)
جمع واژۀ توأم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). توایم. (ناظم الاطباء).
- توائم اللؤلؤ، همانند توائم النجوم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- توائم النجوم،ستاره های با یکدیگر درآمده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کواکب مختلفه. (ناظم الاطباء).
رجوع به توأم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یِ)
جمع واژۀ توأم. و توائم النجوم،کواکب مختلطه. (ناظم الاطباء). رجوع به توائم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فروگرفتن چیزی را آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراگرفتن و بالا آمدن آب بر چیزی. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، برجستن گشن بر ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن فحل بر ناقه. (ذیل اقرب الموارد) ، برجستن و سوار شدن کسی بر کسی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
همزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به توأم و توأمان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَءْ ءِ)
آنکه فربه می کند و کلان می گرداند. (ناظم الاطباء). آنکه کلان سر و زشت صورت گرداند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَءْ ءَ)
کلان سر. زشت پیکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بدهیکل و نازیبا. (از اقرب الموارد). فربه شده و کلان گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ م م)
مقارب، موافق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، امر بین و آشکار. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَءْ سُتْ تَ اَ مِشْ شَ)
ستاره ای است از ثوابت از قدر دوم در شرقی ذراع مبسوطه بر سر دوپیکر واقع در جوزا. (از گاهنامۀ 1311 هجری شمسی سیدجلال الدین تهرانی ص 73) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صور الکواکب ص 168 شود
لغت نامه دهخدا
هم شکم، دو چیز با هم همزاد همزاد جنابه، با هم کودکی که با کودک دیگر در یک هنگام زاییده شده باشد همزاد دو قلو. توامان توامین، جمع توائم، جفت (زن و شوهر)، دو چیز همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توائم
تصویر توائم
توام، توایم، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توام
تصویر توام
همراه
فرهنگ واژه فارسی سره
با، باهم، همراه، جفت، هم زاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد