جدول جو
جدول جو

معنی تهی - جستجوی لغت در جدول جو

تهی
مقابل پر، آنچه چیزی در داخل آن نباشد، خالی، بی ارزش، تنها، برای مثال کوفته بر سفرۀ من گو مباش / کوفته را نان تهی کوفته ست (سعدی۱ - ۱۰۳)
تصویری از تهی
تصویر تهی
فرهنگ فارسی عمید
تهی
(تَ / تِ / تُ)
به معنی خالی... که در مقابل پر است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). پهلوی توهیک، تیهیک، تهک، تی. خالی، مقابل پر. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’توهیک’ و ’تیهیک’... از پارسی باستان ’توثیه که’ از ’توسیه’ ’توسیه’ هندی باستانی ’توچ چیه’ اوستا ’تئوش’... طبری ’تیسا’ (خالی) هرن، تهی را ذیل کلمه ’ته’ آورده. (حاشیۀ برهان چ معین) :
خم و خنبه پر، از انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
بدو گفت اگر گنج باشد تهی
چه باید مرا تخت شاهنشهی.
فردوسی.
به رومی تو اکنون و، ایران تهی است
همه مرز بی ارز و بی فرهی است.
فردوسی.
نه جائی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.
اسدی.
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان.
اسدی.
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چو نیاموختی چه دانی گفت
چیز برناید از تهی زنبیل.
ناصرخسرو.
از آن تهی تر دستی مدان که پر نشود
مگر بدآنکه کند دست یار خویش تهی.
ناصرخسرو.
چو هر دو تهی می برآیند از آب
چه عیب آورد مرسبد را سبد.
ناصرخسرو (دیوان ص 112).
دارم از چرخ تهی دو گله چندانکه مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر بازکنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 543)
چرخ قرابۀ تهی است پارۀ خاک در میان
پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم.
خاقانی.
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خوان چنین باشد این خوان چکنم.
خاقانی.
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دگر کسان تهیند.
نظامی.
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.
سوزنی.
مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی.
مولوی.
ترک کن این جبر را که بس تهی است
تا بدانی سرّ سرّ جبر چیست.
مولوی.
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار.
سعدی.
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی (گلستان).
ز دعوی پری زآن تهی می روی
تهی آی تا پرمعانی روی.
سعدی.
ای از تو مرا گوش پر و دیده تهی
خوش آنکه ز گوش، پای در دیده نهی
تو مردم دیده ای نه آویزۀ گوش
از گوش به دیده آی کز دیده بهی.
؟ (از انجمن آرا).
صحبت جاهلان چو دیگ تهی است
کز درون خالی و برون سیهی است.
؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پای تهی، پای بی کفش. پای برهنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهی پای شود.
- خانه تهی، بی کاخال. خالی از مردم یا کاخال. (یادداشت ایضاً).
- دست تهی، فقیر. بی چیز. بی مال. (یادداشت ایضاً). رجوع به تهیدست شود.
- شکمی تهی، که طعام در وی نبود. (یادداشت ایضاً).
- مغز تهی، بی خرد. بی فهم. (یادداشت ایضاً).
- میان تهی، مجوف و میان خالی. (ناظم الاطباء). مجوف. اجوف. کاواک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی. (گلستان).
- نان تهی، نان بی نانخورش و نان تنها. (ناظم الاطباء). بی نانخورش. عفار. قفار:
شکم من بر آن دو نان تهیش
راست چون فعل ملح و کانیروست.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گنده پیری گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو (از یادداشت ایضاً).
نان تهی نه و همه آفاق نام من
گنج روان نه همه آفاق گم گم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 843).
، خالی. عاری. عریان. بی برگ و بار:
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
کوش تا وام جمله بازدهی
تا تو مانی و یک ستور تهی.
نظامی.
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی، بلکه با فراوان چیز.
نظامی.
گرگ و شیر و خرس داند عشق چیست
کم ز سگ باشدکه از عشق او تهی است.
مولوی.
کوه بیچاره چه داند گفت چیست
زآنکه بیچاره ز گفتن ها تهی است.
مولوی.
، مجرد. ساده:
در معنی بوسۀ تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.
خاقانی.
، بی ارزش:
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نظامی.
عاجزی در دین و زهر خویشتن
خیز زین زهر تهی بیزار شو.
عطار.
، خلاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گروهی از پیشینیان زآن سوی (هشتم فلک) تهی نهادند بی کرانه. و گروهی جسم نهادند آرمیده بی کرانه. و نزدیک ارسطوطالیس، بیرون از عالم نه جسم است و نه تهی. (التفهیم یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تهی
(تِ)
مؤنث ذا، یعنی اسم اشاره ای که بدان به زن اشاره کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تهی
خالی، مقابل پر
تصویری از تهی
تصویر تهی
فرهنگ لغت هوشیار
تهی
((تُ))
خالی
تصویری از تهی
تصویر تهی
فرهنگ فارسی معین
تهی
خالی
تصویری از تهی
تصویر تهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تهی
پوچ، تخلیه، خالی، خلاء
متضاد: پر، مملو، عاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنی
تصویر تنی
(دخترانه)
در گویش مازندران شکوفه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تهم
تصویر تهم
(پسرانه)
قوی، نیرومند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تهیج
تصویر تهیج
به هیجان آمدن، برانگیخته شدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهیو
تصویر تهیو
آماده شدن، آمادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهیه
تصویر تهیه
مهیا کردن، آماده ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ترسانیدن. (از اقرب الموارد) : تهیبنی زید، ای اخافنی. (اقرب الموارد) ، شکوه داشتن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَبْ بُ)
در باد گرم مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). سموم زده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دالائی است که در بخش خمین شهرستان محلات واقع است و 341 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَبْ بُ)
ریهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریخته و فرودریده شدن خاک و ریگ و جز آن و روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تهمت نهاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَبْ بُ)
برانگیختن کسی را بر عشق و شیفتگی. (اقرب الموارد) ، رفتن به رفتاری نیکو. (از اقرب الموارد). رفتاری است نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ هی یَ / یِ)
تهیئه. آماده کردن. ساختن. (فرهنگ فارسی معین). آمادگی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تدارک و بسیج و آمادگی و ترتیب و آنچه برای پیشرفت کار و انجام آن آماده و حاضر کنند. (ناظم الاطباء). ساز. آمادگی. ساختگی. ج، تهیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ساختن. (تاج المصادر بیهقی). بساختن. (زوزنی). تدارک دیدن و حاضر نمودن. (قاموس کتاب مقدس).
- روز تهیه، لفظی است که از برای روز ششم هفته استعمال شده آن را روز تهیه گفتند چون که در آن روز خوراک و مایحتاج روز سبت را آماده می کردند.... (قاموس کتاب مقدس).
- کلاس تهیه، معمولاً به کلاسی اطلاق می شود که در دبستان به مدت یکسال یا کمتر شاگردان خردسال را در آنجا برای تحصیل ابتدائی آماده کنند و همین وضع در بعضی از دانشکده ها هم وجود داشت که جوانان را برای تحصیل در دانشکده ای به مدت یکسال در کلاس تهیه (پره پاراتوار) مهیای تحصیل در دانشگاه می کردند. و اکنون هر دو متروک مانده است
لغت نامه دهخدا
(کَش ش)
نظم و ترتیب و آمادگی و تدارک. ج، تهیات. (ناظم الاطباء). نیکو ساختن. آماده کردن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
ریهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تهور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). فرودریدن بنا. (ناظم الاطباء). رجوع به تهور شود
لغت نامه دهخدا
(تَهَُ)
برخاستن باد و گرد و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). گرد برخاستن. (زوزنی). برخاستن باد و غبار و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، برانگیخته گردیدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. (سندبادنامه ص 202). رجوع به تهییج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
شکسته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته شدن استخوان بعد از شکسته بندی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعطا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
گسترده گردیدن و منبسط شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تهیع السراب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تهیب
تصویر تهیب
ترسیدن، شکوه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیج
تصویر تهیج
به هیجان آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیم
تصویر تهیم
کسی که باو تهمت زده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیو
تصویر تهیو
آماده بودن ساخته شدن ساخته و آماده شدن برای کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیه
تصویر تهیه
نظم و ترتیب، آماده ساختن، تدارک و بسیج و آمادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهیج
تصویر تهیج
((تَ هَ یُّ))
برانگیخته شدن، به هیجان آمدن، برانگیختگی، هیجان، جمع تهیجات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهیه
تصویر تهیه
((تَ هِ یِّ))
آماده کردن، ساختن، آمادگی، بسیج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهیؤ
تصویر تهیؤ
((تَ هَ یُّ))
آماده بودن، ساخته شدن، آمادگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تهیه
تصویر تهیه
آمایش، بسیجیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده، اندوخته، پیش بینی، تامین، تجهیز، تحصیل، تدارک، تدوین، ترتیب، تعبیه، تمهید، تنظیم، تیار، ذخیره، فراهم، مهیا، آمادگی، بسیج، آماده کردن، فراهم کردن، مهیا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد