زنجبیل، گیاهی پایا، با برگ های دراز و باریک شبیه برگ نی، گل هایی خوشه ای و زرد رنگ و ساقه ای معطر که مزه ای تند دارد و به عنوان ادویه و دارو به کار می رود
زنجبیل، گیاهی پایا، با برگ های دراز و باریک شبیه برگ نی، گل هایی خوشه ای و زرد رنگ و ساقه ای معطر که مزه ای تند دارد و به عنوان ادویه و دارو به کار می رود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
مخفف نگونسار است یعنی هرچیز که آن را سرازیر آویخته باشند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نگونسار شود: و اما آن دیگر را دیدند سرها آویخته و تنها ازبالای قلعه نگوسار کرده. (اسکندرنامۀ خطی). میاجق را نگوسار بر دار کردند. (راحهالصدور). امرای عراق منکوب و خاکسار علم نگوسار بی چاره و در جهان آواره شدند. (راحهالصدور) ، کنایه از شخصی که از خجالت سر به زیر افکنده باشد. (از برهان قاطع). رجوع به نگونسار شود، سرنگون. نگونسار. برگشته. برگردیده. وارون شده. منکوس. (یادداشت مؤلف)
مخفف نگونسار است یعنی هرچیز که آن را سرازیر آویخته باشند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نگونسار شود: و اما آن دیگر را دیدند سرها آویخته و تنها ازبالای قلعه نگوسار کرده. (اسکندرنامۀ خطی). میاجق را نگوسار بر دار کردند. (راحهالصدور). امرای عراق منکوب و خاکسار علم نگوسار بی چاره و در جهان آواره شدند. (راحهالصدور) ، کنایه از شخصی که از خجالت سر به زیر افکنده باشد. (از برهان قاطع). رجوع به نگونسار شود، سرنگون. نگونسار. برگشته. برگردیده. وارون شده. منکوس. (یادداشت مؤلف)
نگونسار. سرنگون. در تمام معانی رجوع به نگونسار شود: این رایت نگونسر و رخش بریده دم بر غافلان هفت خطرگه برآورید. خاقانی. جرمی نکرده حلقۀ گوشش نگونسر است آویخته به سایۀ مشکین کمند او. خاقانی
نگونسار. سرنگون. در تمام معانی رجوع به نگونسار شود: این رایت نگونسر و رخش بریده دم بر غافلان هفت خطرگه برآورید. خاقانی. جرمی نکرده حلقۀ گوشش نگونسر است آویخته به سایۀ مشکین کمند او. خاقانی
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در: ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (از یادداشت ایضاً)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در: ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (از یادداشت ایضاً)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دوسه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دوسه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
نامی از نامهای باریتعالی جل شأنه. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خدا. باریتعالی. (فرهنگ فارسی معین). از نامهای حق تعالی. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مادۀ قبل شود
نامی از نامهای باریتعالی جل شأنه. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خدا. باریتعالی. (فرهنگ فارسی معین). از نامهای حق تعالی. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به مادۀ قبل شود
به اصطلاح سالکان، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل. (برهان). به اصطلاح سالکان، کنایه از وحدت حقیقی است که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست. (آنندراج) : رفتی ز بساط هفت فرشی تا طارم تنگبار عرشی. نظامی. وجود تو در حضرت تنگبار کند پیک ادراک را سنگسار. نظامی (از آنندراج). ، شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامۀ منیری). کسی که به هیچکس اجازۀ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین) : نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار. جمال عبدالرزاق. سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحهالصدور راوندی). از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار. شمس طبسی. ، جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : پناه خلق به جود فراخ دست تو باد که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست. سیدحسن غزنوی. بر در خاقان اکبر آی و کرم جو از در دریای تنگبار چه خیزد؟ خاقانی. ای دربار امید، از تو شده تنگبار از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار. خاقانی. چون در آن قصرتنگبار شدیم چون بم و زیر سازگار شدیم. نظامی. عروس حصاری چو دید آن حصار بلرزید از آن درگه تنگبار. نظامی. دل شه در آن مجلس تنگبار به ابروفراخی درآمد بکار. نظامی. در پردۀ وصل عاشقان را درگاه خیال تنگبار است. سیف اسفرنگ (از آنندراج). ، چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) : بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی. ، چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود
به اصطلاح سالکان، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل. (برهان). به اصطلاح سالکان، کنایه از وحدت حقیقی است که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست. (آنندراج) : رفتی ز بساط هفت فرشی تا طارم تنگبار عرشی. نظامی. وجود تو در حضرت تنگبار کند پیک ادراک را سنگسار. نظامی (از آنندراج). ، شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامۀ منیری). کسی که به هیچکس اجازۀ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین) : نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار. جمال عبدالرزاق. سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحهالصدور راوندی). از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار. شمس طبسی. ، جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : پناه خلق به جود فراخ دست تو باد که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست. سیدحسن غزنوی. بر در خاقان اکبر آی و کرم جو از در دریای تنگبار چه خیزد؟ خاقانی. ای دربار امید، از تو شده تنگبار از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار. خاقانی. چون در آن قصرتنگبار شدیم چون بم و زیر سازگار شدیم. نظامی. عروس حصاری چو دید آن حصار بلرزید از آن درگه تنگبار. نظامی. دل شه در آن مجلس تنگبار به ابروفراخی درآمد بکار. نظامی. در پردۀ وصل عاشقان را درگاه خیال تنگبار است. سیف اسفرنگ (از آنندراج). ، چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) : بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی. ، چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود
بمعنی فسخ است و فسخ در لغت بمعنی ضعف و جهل و فساد رأی و نقصان عقل باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، و به اصطلاح اهل تناسخ آنست که چیزی را دو مرتبه تزلزل واقع شود چنانکه روح انسانی به صورت حیوان دیگر جلوه نمایدو آنرا بگذارد و بصورت نبات چمن پیرا شود. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از فرهنگ دساتیر نقل شد. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. و رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود
بمعنی فسخ است و فسخ در لغت بمعنی ضعف و جهل و فساد رأی و نقصان عقل باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، و به اصطلاح اهل تناسخ آنست که چیزی را دو مرتبه تزلزل واقع شود چنانکه روح انسانی به صورت حیوان دیگر جلوه نمایدو آنرا بگذارد و بصورت نبات چمن پیرا شود. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از فرهنگ دساتیر نقل شد. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. و رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود