جدول جو
جدول جو

معنی تنگدل - جستجوی لغت در جدول جو

تنگدل
(تَ دِ)
تنک دل. کنایه از ملول و ناخوش. (آنندراج). دل فگار و ناامید. (ناظم الاطباء). اندوهگین. افسرده. غمگین. (فرهنگ فارسی معین) :
همی زار بگریست بر کشتگان
بر آن تنگدل بخت برگشتگان.
فردوسی.
ز پیری مرا تنگدل دید دهر
بمن بازداد از گناهش دوبهر.
فردوسی.
نبد هیچ اسبی سزاوار اوی
ببد تنگدل آن گو نامجوی.
فردوسی.
به چاه اندر افتاد و بشکست دست
شد آن تنگدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی.
معجون مفرح بود این تنگدلان را
مر بی سلبان را به زمستان سلب اینست.
منوچهری.
شیر را تنگدل دید. (کلیله و دمنه).
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی.
خاقانی.
فرومانداز آن زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل.
نظامی.
مرهمش دلنواز تنگدلان
آهنش پای بند سنگدلان.
نظامی.
مبادا تنگدل را تنگدستی
که با دیوانگی صعب است مستی.
نظامی.
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود.
نظامی.
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبد ازو تنگدل.
سعدی (بوستان).
شنید این سخن خواجۀ سنگدل
که برگشت درویش از او تنگدل.
سعدی (بوستان).
هرگز از دور زمان ننالیده ام... مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود... به جامع کوفه درآمدم تنگدل. (گلستان). در انجیل آمده است که ای فرزند آدم اگر توانگری دهمت مشتغل شوی بمال از من وگردرویش کنمت تنگدل نشینی. (گلستان).
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
دنیا به چشم تنگدلان چشم سوزن است.
سعدی.
هم تازه رویم هم خجل، هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را.
سعدی.
ممسک برای مال همه سال تنگدل
سعدی بروی خوب همه روزخرم است.
سعدی.
غنچه گو تنگدل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم.
حافظ.
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود.
حافظ.
، بخیل و لئیم و خسیس. (ناظم الاطباء). بخیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
، شفیق و مهربان. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگدلی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تنگدل
اندوهگین، افسرده
تصویری از تنگدل
تصویر تنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تنگدل
((~. دِ))
اندوهگین، افسرده
تصویری از تنگدل
تصویر تنگدل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگدلی
تصویر تنگدلی
افسردگی، اندوهگینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگدل
تصویر سنگدل
بی رحم، سخت دل، دل سخت، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ دَ)
افسرده و غمگین ساختن. ملول و ناخوش داشتن:
مرا دهانک تنگ تو، تنگدل دارد
میان لاغر تو، لاغر و نزار و حزین.
فرخی.
رجوع به تنگدل ودیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
کنایه از سخت دل و بی رحم. (برهان). بی رحم. جفاکار. (آنندراج). سخت دل. بی مروت. (ناظم الاطباء). قاسی. قسی. دل سخت. دل سنگ:
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
ز کار نبشته بشد تنگدل
که آن مرد بی دانش و سنگدل.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2165).
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل
ندانست کردار آن سنگدل.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2165).
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 2264).
با تو خوکردم و خود باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان.
فرخی.
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 313).
بر من ای سنگدل و روت مکن
ناز بر من تو به ابروت مکن.
بارانی.
وآنگهم سنگدل نگهبانی
که چو او در کلیسیاباشد.
مسعودسعد (دیوان ص 108).
ما از شمار آدمیانیم و سنگدل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
چو گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
سنگدل باش و در رحم بیندای به قیر.
سوزنی.
با سنگدلان بسیم و زر شاید زیست
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
در اندیشه ام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم.
سعدی.
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من.
حافظ.
چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
غمگین و افسرده شدن. ملول و ناخوش شدن. تنگدل گشتن. اندوهناک شدن:
ز گفتار او تنگدل شد قباد
بشد تیز مغزش ز گفتار داد.
فردوسی.
ز گفتار او تنگدل شد شغاد
برآشفت و سر سوی زابل نهاد.
فردوسی.
شدی تنگدل چون نیامد خرام
بجستم همی زین سخن کام و نام.
فردوسی.
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت.
فردوسی.
چنان تنگدل شد به یکبارگی
که شمشیرزد بر سر بارگی.
فردوسی.
ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و، پیغام او بیار.
فرخی.
او جواب نوشت که ترکمانان قوی گشته اند و تدارک فساد ایشان جز به رایت و رکاب خاصه نتوان کرد. محموداین نامه بخواند و تنگدل شد و لشکر بکشید. (زین الاخبار). چون به نزدیک حظیره رسید بره ای بگریخت، موسی (ع) تنگدل شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خوردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 277).
کسری تنگدل شد بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). آنگاه یوسف را عذر خواست و متمکن گردانید و بپادشاهی مشغول شد. (قصص الانبیاء ص 73). شعیب تنگدل شد. دعا کرد. خدا فرمود اگر فرمان نبرند... (قصص الانبیاءص 128). و سفیدجامگان بسیار شدند و نفیر به بغداد رسید و خلیفه مهدی بود اندر آن روزگار. تنگدل شد و بسیار لشکرها فرستاد. (از تاریخ بخارا ص 80). زن کفشگر... تنگدل شد. (کلیله و دمنه).
تنگدل چون شدی ز موی سپید
که در افزای عمرت امروز است ؟
خاقانی.
شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد و مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود. (سندبادنامه ص 43). گرماوه بان از غصه تنگدل شد. (سندبادنامه ص 178). به وقت عود سلطان، حال او اعلام دادند. بر واقعۀ او تنگدل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 360).
شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگدلم چون نشوم تنگدل ؟
نظامی.
یهود چون این حکم بشنیدند که ایشان از این زمره و عداد نبودند و در این شمار داخل نگشته، نیک تنگدل و منضجر شدند. (جهانگشای جوینی).
از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام.
سعدی.
رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ)
دل فگاری و آزردگی و غمگینی. (ناظم الاطباء). اندوهگینی. افسردگی. غمگینی. (فرهنگ فارسی معین) :
یا زنده شبی کز غم او آنکه درست است
از تنگدلی جامه کند لخته و پاره.
خسروانی.
این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی
آن برآید که دل مرد نخواهد بزبان.
فرخی.
سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی
چنین درشت سخن گشته ام به طبع و به جنگ.
فرخی.
چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران.
فرخی.
رافضیم سوی تو و تو سوی من
ناصبیی نیست جای تنگدلی.
ناصرخسرو.
صبر کنم با جهان از آنکه همی
کار نیاید نکو به تنگدلی.
ناصرخسرو.
تا چو شبه گیسوان فرونهلد
کی رهد ای خواجه گل ز تنگدلی
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگدلی غمگنی ز بی عملی.
ناصرخسرو.
زرد چرایی نه جفا می کشی
تنگدلی چیست در این دلخوشی ؟
نظامی.
خرقۀ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ.
نظامی.
جام مینایی می، سدّ ره تنگدلی است
منه ازدست که سیل غمت از جا ببرد.
حافظ.
رجوع به تنگدلی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خوا / خا تَ)
افسرده و غمگین کردن. ملول و ناخوش گردانیدن. اندوهناک کردن: خواجه گفت امروز بهترم ولیکن هر ساعتی مرا تنگدل کند این... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد خود را تنگدل کرد.
نظامی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ شُ دَ)
غمگین و افسرده شدن. ملول و ناخوش گشتن. اندوهگین و غمناک گردیدن:
از آن مردمان تنگدل گشت شاه
بخوبی نکرد اندر ایشان نگاه.
فردوسی.
وگر تنگدل گردی ای نامدار
سوی کابلستان یکی کن گذار.
فردوسی.
بترسید کآید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه.
فردوسی.
چنان تنگدل گشت از او شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار.
فردوسی.
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن ؟
فرخی.
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری.
فرخی.
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگدلی غمگنی ز بی عملی.
ناصرخسرو.
گفتند اگر ما را پاره پاره کنی این کلمه را نگوییم تا آنکه یونس نومید شد و تنگدل گشت. (قصص الانبیاء ص 133). مگر روزی این پسر به عذری دیرتر بخدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
مشو ایمن که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی به تنگ آید.
(گلستان).
رجوع به تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
زاری کردن. غم خوردن. غمگین شدن:
وگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست
اینهمه تنگدلی کردن ما خیره چراست ؟
مسعودسعد.
رجوع به تنگدلی و تنگدل و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَخْ خُ)
دستار در سر بستن. (زوزنی) ، دست پاک کردن بمندیل و مالیدن بدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و انکر الکسائی تمندل و تندل بالمندیل و تمندل، اذا شده برأسه و اعتم به. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگدل
تصویر سنگدل
بی رحم، بی مروت، دل سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگدلی
تصویر تنگدلی
اندوهگینی افسردگی غمگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگدل
تصویر سنگدل
((~. دِ))
کنایه از بی رحم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگدل
تصویر سنگدل
قسی القلب، بی احساس، بی رحم
فرهنگ واژه فارسی سره
افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول
متضاد: شاد، خرسند، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تپه، بلندی، یدک، یدکی
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه ی کوچک، چوب نازک خیلی کوچک، نوک داس یا هر ابزاری شبیه داس، زایده، ستیغ نوک کوه، کشتی گیر جوان، نوچه
فرهنگ گویش مازندرانی
بی رحم، دلچسب
دیکشنری اردو به فارسی