- تنجه
- رد کردن
معنی تنجه - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
(پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی، مرکب از سنج (ریشه سنجیدن) + ه (وسیله سنجش)
روی آوری، پروا، رویکرد، منید، پرداختن، دریافت
زحمت
کابینت، صندوق، قفسه
معیار، مقیاس
بیماری، رنج، درد، خرامی از روی ناز
ناله و زاری
شادی، خوشی
ستاره شمردن
پلید شدن، ناپاک شدن
روایی یافت روا گردانیدن روا کردن، روایی، جمع تنجزات
روای خواستن
بازکاوی
هوشیار شدن
بلند پایه شدن
شعبه ای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را بهم متصل میسازد
روی نهادن، روی آوردن
دور شدن، پاکدامنی
سرازیر، سراشیب غنچه
شلوار کوتاه (تاسر زانو) قسمت پائین در و پنجره که از تخته ساخته میشود
پنج انگشت دست یا پا در انسان
سیلی که بصورت زنند تپانچه طپانچه
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگه سیاه و سپید سنگی که چیزها رابدان وزن کنند وزنه
لب، گرداگرد دهان، چانه
لنجه کردن: چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
لنجه کردن: چانه زدن دربارۀ قیمت چیزی بعد از ختم معامله
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ
رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹)
رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن
رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن،
رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن
رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن،
رفتار از روی ناز و خرام ناز، خرام
روایی خواستن، روایی کردن حاجت را خواستن، خواستار وفای به وعده شدن
سنگی که با آن چیزی را وزن کنند، سنگ ترازو
رو کردن، روی آوردن، رو گرداندن به طرف چیزی
خری که زیر دهانش ورم کرده باشد، خر دم بریده
غنچه، گل ناشکفته، گلی که هنوز شکفته و باز نشده
شعبه ای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط می سازد، بغاز، باب
مقداری از زر و سیم، قطعۀ کوچک طلا یا نقره
مقداری از زر و سیم، قطعۀ کوچک طلا یا نقره