چوبی گنده و بزرگ باشد که در پس در نهند تا در گشوده نگردد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و آن را کلندر و کلندره نیزگویند. (فرهنگ جهانگیری) : پیری اگر تو درون شوی ز در شهر سخت کند بر تو در به تنبه و فانه. ناصرخسرو. ز نقش شوم آن روهای منکر ستنبه گشته هریک تنبۀ در. امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
چوبی گنده و بزرگ باشد که در پس در نهند تا در گشوده نگردد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و آن را کلندر و کلندره نیزگویند. (فرهنگ جهانگیری) : پیری اگر تو درون شوی ز در شهر سخت کند بر تو در به تنبه و فانه. ناصرخسرو. ز نقش شوم آن روهای منکر ستنبه گشته هریک تنبۀ در. امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
بیدار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). بیدار و هوشیار شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیدار شدن از خواب. (از اقرب الموارد) ، آگاه شدن بر امری. (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و در الاساس: تنبهت علی الامر تفطنت له . (اقرب الموارد)
بیدار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). بیدار و هوشیار شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیدار شدن از خواب. (از اقرب الموارد) ، آگاه شدن بر امری. (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و در الاساس: تنبهت علی الامر تفطنت له ُ. (اقرب الموارد)
ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان ’ستمبکه’، قیاس کنید با هندی باستان ’ستمبهه’ (تکبر، پرمدعا) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’ستمبک’، ’ستمبکیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیری). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه) : گرفتش دایه و گفتا چه بودت ستنبه دیو بدخو چه نمودت. (ویس و رامین). ، {{صفت}} مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس). قوی: چون پند (زغن) فرومایه سوی جوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. از ایرانیان بد تهم کینه خواه دلیر و ستنبه بهر کینه گاه. فردوسی. ستنبه دیو بر وی (بر عاشق) زور دارد همیشه چشم او را کور دارد. (ویس و رامین). ستنبه دیو هجران را تو خواندی بدان گاهی که از پیشم براندی. (ویس و رامین). گشته دیو ستنبه را از تاب گوهر تیر او به جای شهاب. سنایی. یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3) ، و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح). گبر دیدی کو پی سگ میرود سخرۀ دیو ستنبه میشود. مولوی. ، صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان) (جهانگیری)، شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان)
ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان ’ستمبکه’، قیاس کنید با هندی باستان ’ستمبهه’ (تکبر، پرمدعا) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’ستمبک’، ’ستمبکیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیری). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه) : گرفتش دایه و گفتا چه بودت ستنبه دیو بدخو چه نمودت. (ویس و رامین). ، {{صِفَت}} مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس). قوی: چون پند (زغن) فرومایه سوی جوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. از ایرانیان بد تهم کینه خواه دلیر و ستنبه بهر کینه گاه. فردوسی. ستنبه دیو بر وی (بر عاشق) زور دارد همیشه چشم او را کور دارد. (ویس و رامین). ستنبه دیو هجران را تو خواندی بدان گاهی که از پیشم براندی. (ویس و رامین). گشته دیو ستنبه را از تاب گوهر تیر او به جای شهاب. سنایی. یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3) ، و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح). گبر دیدی کو پی سگ میرود سخرۀ دیو ستنبه میشود. مولوی. ، صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان) (جهانگیری)، شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان)
لقب مردی از اولیأالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف به ود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود
لقب مردی از اولیأالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف به ود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود
یکی از آلات موسیقی مانند دهل که از چوب و سفال یا فلز سازند و در یک سوی آن پوستی نازک کشندوبهنگام نواختن آنرا در زیر بغل گیرند و با سر انگشتان نوازند دنبک
یکی از آلات موسیقی مانند دهل که از چوب و سفال یا فلز سازند و در یک سوی آن پوستی نازک کشندوبهنگام نواختن آنرا در زیر بغل گیرند و با سر انگشتان نوازند دنبک