جانوری است در حجاز مانند گربه. ج، تملان و تمیلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عناق الارض. تفه و نر آن را فنجل گویند. (از ذیل اقرب الموارد)
جانوری است در حجاز مانند گربه. ج، تملان و تمیلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عناق الارض. تفه و نر آن را فنجل گویند. (از ذیل اقرب الموارد)
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته تاغوت، تا، ته، تی، تادار، تادانه، ته دار، تی گیله، تاه، دغدغان
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته تاغوت، تا، تَه، تی، تادار، تادانه، تَه دار، تی گیلَه، تاه، دِغدِغان
محمد بن حسن بن سهل، برادر ذوالریاستین فضل بن سهل. این مرد از طرفداران علوی صاحب زنج بود و بعد تسلیم خلیفه شد و در خفا برای علویان دعوت کرد و به سال 286 هجری قمری کشته شد. (مروج الذهب ج 2 ص 333).... در عهد معتضد از وی سعایت کردند که از برای مرد گمنامی دعوت می کند و گروهی از لشکریان را فاسد کرده است و معتضد او را با عبدالله بن المهتدی بگرفت و هرچه از شمیله پرسیدند به چیزی اقرار نکرد. پس او را به خشبۀ خیمه بستند و آتش برافروختند و شمیله را بر آن آتش کباب کردند... و اقرار نکرد تا سرش ببریدند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 367)
محمد بن حسن بن سهل، برادر ذوالریاستین فضل بن سهل. این مرد از طرفداران علوی صاحب زنج بود و بعد تسلیم خلیفه شد و در خفا برای علویان دعوت کرد و به سال 286 هجری قمری کشته شد. (مروج الذهب ج 2 ص 333).... در عهد معتضد از وی سعایت کردند که از برای مرد گمنامی دعوت می کند و گروهی از لشکریان را فاسد کرده است و معتضد او را با عبدالله بن المهتدی بگرفت و هرچه از شمیله پرسیدند به چیزی اقرار نکرد. پس او را به خشبۀ خیمه بستند و آتش برافروختند و شمیله را بر آن آتش کباب کردند... و اقرار نکرد تا سرش ببریدند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 367)
دهی است از دهستان شادلی بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه است. آب آن از کارون. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است و ساکنین از طایفۀ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان شادلی بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه است. آب آن از کارون. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است و ساکنین از طایفۀ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دوال شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کل و سربار. (اقرب الموارد). گران. (منتهی الارب). هو حمیله علینا، او گران و مانند عیال است بر ما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
دوال شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کل و سربار. (اقرب الموارد). گران. (منتهی الارب). هو حمیله علینا، او گران و مانند عیال است بر ما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
زن برجای مانده، زن لنگ، و منه: ان رجلاً خطب الی معاویه بنته عرجاء فقال انها ضمیله فقال انی ارید ان اتشرف بمصاهرتک و لاارید للسباق فی الحلبه. (منتهی الارب)
زن برجای مانده، زن لنگ، و منه: ان رجلاً خطب الی معاویه بنته عَرجاء فقال انها ضمیله فقال انی ارید ان اتشرف بمصاهرتک و لاارید للسباق فی الحلبه. (منتهی الارب)
تعویذ ومهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. ج، تمیم، تمائم. و فی الحدیث: من علق تمیمه فلا اتم اﷲ له و اما المعاذات اذا کتب فیها القرآن و اسمأاﷲتعالی فلابأس بها. (منتهی الارب). به معنی تعویذ و مهرۀ سیاه و سفید که در گردن طفلان اندازند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تمیمه: تا وصف او تمیمۀ من شد به جنب من تمتام ناتمام سخن بود بو تمام. خاقانی. زهی تمیمۀ حسان ثابت واعشی خهی یتیمۀ سحبان وائل و عتاب. خاقانی. پیش چنین تحفه کو تمیمۀ عقل است واحزن، از جان بو تمام برآمد. خاقانی
تعویذ ومهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. ج، تمیم، تمائم. و فی الحدیث: من علق تمیمه فلا اتم اﷲ له و اما المعاذات اذا کتب فیها القرآن و اسمأاﷲتعالی فلابأس بها. (منتهی الارب). به معنی تعویذ و مهرۀ سیاه و سفید که در گردن طفلان اندازند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تمیمه: تا وصف او تمیمۀ من شد به جنب من تمتام ناتمام سخن بود بو تمام. خاقانی. زهی تمیمۀ حسان ثابت واعشی خهی یتیمۀ سحبان وائل و عتاب. خاقانی. پیش چنین تحفه کو تمیمۀ عقل است واحزن، از جان بو تمام برآمد. خاقانی
سمعانی گوید: دهی است از بیت المقدس و عده ای بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72). و رجوع به سمعانی در ذیل رمیلی شود سکونی گوید: منزلی است در راه بصره بسوی مکه بعد از ضریه. (معجم البلدان)
سمعانی گوید: دهی است از بیت المقدس و عده ای بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان چ بیروت ج 3 ص 72). و رجوع به سمعانی در ذیل رمیلی شود سکونی گوید: منزلی است در راه بصره بسوی مکه بعد از ضریه. (معجم البلدان)
نام شهر و مدینه ای باشد و نام بیشه ای است در نواحی آمل که در میان آملیان به شیمای بیشه شهرت دارد. (برهان). (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است در ایران زمین. (شرفنامۀ منیری). آنچه از تواریخ مازندران معلوم می شود دو تمیشه بوده است یکی را تمیشۀ اهلم و یکی را تمیشۀ بانصران می گفتند. وقتی افراسیاب از ترکستان عزیمت قلع و قمعمنوچهر کرد، منوچهر در حصار تبره ری محصور شد از آنجا به راه لاریجان به بیشۀ تمیشه اهلم آمد و خزاین وزنان خود را به قلعۀ مور فرستاد که در آن عهد مانهیر می نامیدند. (انجمن آرا) (آنندراج). و از کثرت آبادانی شهری شده و طمیس که در قاموس آورده ظاهراً معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). شهرکی است خرد (از دیلمان) به ناحیت طبرستان و گرد وی باره ای و نعمت بسیار و اندرمیان کوه و دریا نهاده است و حصاری دارد استوار، اند روی پشتۀ بسیار. (حدود العالم) : ز آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور پیشه کرد. فردوسی. چو آمد به نزدیک تمیشه باز نیا را به دیدار او بد نیاز. فردوسی. سراپردۀ شاه بیرون زدند ز تمیشه لشکر به هامون زدند. فردوسی. رجوع به مازندران رابینو و تاریخ غازان و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 223 و حبیب السیر و طمیس و تمیشان شود
نام شهر و مدینه ای باشد و نام بیشه ای است در نواحی آمل که در میان آملیان به شیمای بیشه شهرت دارد. (برهان). (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است در ایران زمین. (شرفنامۀ منیری). آنچه از تواریخ مازندران معلوم می شود دو تمیشه بوده است یکی را تمیشۀ اهلم و یکی را تمیشۀ بانصران می گفتند. وقتی افراسیاب از ترکستان عزیمت قلع و قمعمنوچهر کرد، منوچهر در حصار تبره ری محصور شد از آنجا به راه لاریجان به بیشۀ تمیشه اهلم آمد و خزاین وزنان خود را به قلعۀ مور فرستاد که در آن عهد مانهیر می نامیدند. (انجمن آرا) (آنندراج). و از کثرت آبادانی شهری شده و طُمَیس که در قاموس آورده ظاهراً معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). شهرکی است خرد (از دیلمان) به ناحیت طبرستان و گرد وی باره ای و نعمت بسیار و اندرمیان کوه و دریا نهاده است و حصاری دارد استوار، اند روی پشتۀ بسیار. (حدود العالم) : ز آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور پیشه کرد. فردوسی. چو آمد به نزدیک تمیشه باز نیا را به دیدار او بد نیاز. فردوسی. سراپردۀ شاه بیرون زدند ز تمیشه لشکر به هامون زدند. فردوسی. رجوع به مازندران رابینو و تاریخ غازان و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 223 و حبیب السیر و طمیس و تمیشان شود
آمله. آملج. املج. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل امیله و آمله). میوه ایست در هندوستان که در شکر پرورده کنند و خورند. (از برهان قاطع). ثمری است دوایی، خاصیت سرد دارد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
آمله. آملج. املج. (از فرهنگ فارسی معین، ذیل امیله و آمله). میوه ایست در هندوستان که در شکر پرورده کنند و خورند. (از برهان قاطع). ثمری است دوایی، خاصیت سرد دارد. (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)