جدول جو
جدول جو

معنی تمیره - جستجوی لغت در جدول جو

تمیره
غذای رژیمی، بدون خورشت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیره
تصویر امیره
(دخترانه)
مؤنث امیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تبیره
تصویر تبیره
نوعی دهل یا طبل، کنایه از صدای تبیره، برای مثال تبیره برآمد ز درگاه شاه / رده برکشیدند بر بارگاه (فردوسی - ۳/۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشیره
تصویر تشیره
گوی کوچک سنگی یا بلوری که اطفال با آن بازی می کنند، تیره، تیله، گلوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
سرشت، طینت
فرهنگ فارسی عمید
مهره یا طلسمی که برای دفع بلا و چشم زخم به گردن اطفال آویزان کنند، تعویذ، حرز
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوارهالنحل. (اقرب الموارد). کندوی زنبور عسل
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
دهل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439). تبیر. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی تبیر است که دهل و کوس و طبل و نقاره باشد. (برهان). طبل و کوس و دهل. (غیاث اللغات). دهل را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). طبل و دمامه که آن را کوس نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). دهل و نقاره. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) :
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین همه کشورش.
فردوسی.
برآمد خروش از در پهلوان
ز کوس و تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
بفرمود اسکندر فیلفوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس.
فردوسی.
ز ره گرد برخاست وز شهر جوش
ز صحرا فغان وز تبیره خروش.
اسدی.
ز خون پشت صندوق پیلان بنفش
شکسته تبیره دریده درفش.
اسدی.
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز.
سنایی.
خروه غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال.
نظامی.
تبیره بغرید چون تندشیر
درآمد برقص اژدهای دلیر.
نظامی.
ایا شاهی که بر درگاه جاهت
ز طاس مهر و مه باشد تبیره.
شمس فخری.
رجوع به تبیر شود، بعضی گویند تبیره دهلی است که میان آن باریک و هر دو سرش پهن میباشد. (برهان). رجوع به تبیر در همین لغت نامه شود، مجازاً بمعنی صدا و آواز تبیره هم آمده است:
تبیره برآمد ز پرده سرای
همان نالۀ کوس با کرنای.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالۀ بوق و آوای کوس.
فردوسی.
، خانه ایکه در آن پلیدیها ریزند. (برهان). خانه ای باشد که در آنجا سرگین و پلیدی باشد. (فرهنگ اوبهی). رجوع به تبیر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
گلوله ای را گویند که از سنگهای الوان و سخت سازند و بدان بازی کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آن را تیره با یای مجهول نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ)
دهی است از دهستان کولیوند که در بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد واقع است و 720 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ لَ)
جانوری است در حجاز مانند گربه. ج، تملان و تمیلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). عناق الارض. تفه و نر آن را فنجل گویند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
زمین میوه ناک، مسکه که ظاهر شود بر ساحت پیش از جمع شدن، شیری که مسکۀ آن ظاهر نشده باشد یا شیری که مسکۀ آن برآمده باشد
لغت نامه دهخدا
(تَمْ می شِ)
نام شهر و مدینه ای باشد و نام بیشه ای است در نواحی آمل که در میان آملیان به شیمای بیشه شهرت دارد. (برهان). (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است در ایران زمین. (شرفنامۀ منیری). آنچه از تواریخ مازندران معلوم می شود دو تمیشه بوده است یکی را تمیشۀ اهلم و یکی را تمیشۀ بانصران می گفتند. وقتی افراسیاب از ترکستان عزیمت قلع و قمعمنوچهر کرد، منوچهر در حصار تبره ری محصور شد از آنجا به راه لاریجان به بیشۀ تمیشه اهلم آمد و خزاین وزنان خود را به قلعۀ مور فرستاد که در آن عهد مانهیر می نامیدند. (انجمن آرا) (آنندراج). و از کثرت آبادانی شهری شده و طمیس که در قاموس آورده ظاهراً معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). شهرکی است خرد (از دیلمان) به ناحیت طبرستان و گرد وی باره ای و نعمت بسیار و اندرمیان کوه و دریا نهاده است و حصاری دارد استوار، اند روی پشتۀ بسیار. (حدود العالم) :
ز آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور پیشه کرد.
فردوسی.
چو آمد به نزدیک تمیشه باز
نیا را به دیدار او بد نیاز.
فردوسی.
سراپردۀ شاه بیرون زدند
ز تمیشه لشکر به هامون زدند.
فردوسی.
رجوع به مازندران رابینو و تاریخ غازان و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 223 و حبیب السیر و طمیس و تمیشان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ رَ)
غذا. ضیافت. (از دزی ج 1 ص 152)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
تعویذ ومهرۀ پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. ج، تمیم، تمائم. و فی الحدیث: من علق تمیمه فلا اتم اﷲ له و اما المعاذات اذا کتب فیها القرآن و اسمأاﷲتعالی فلابأس بها. (منتهی الارب). به معنی تعویذ و مهرۀ سیاه و سفید که در گردن طفلان اندازند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تمیمه:
تا وصف او تمیمۀ من شد به جنب من
تمتام ناتمام سخن بود بو تمام.
خاقانی.
زهی تمیمۀ حسان ثابت واعشی
خهی یتیمۀ سحبان وائل و عتاب.
خاقانی.
پیش چنین تحفه کو تمیمۀ عقل است
واحزن، از جان بو تمام برآمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نام مردی که به قول ابن الندیم بنقل از اسحاق راهب، کتاب خانه اسکندریه را به امر ’بطولوماوس فیلادلفوس’ گرد کرد و پس از جمع آوردن پنجاه و چهار هزار و صد و بیست نسخه گفت: هنوز در دنیا بسی کتاب در فارس و جرجان و موصل و هند و سند و ارمان و روم هست. رجوع به بطولوماوس فیلادلفوس و حاشیۀ آن شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رَ)
جلد عمیره، کنایت از جلق است یعنی به دست برآوردن منی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، اسم علم است از برای کف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رَ)
بنت حسان کلبیه. از شاعره های معاصر عبدالملک بن مروان بود و او را اشعاری است. رجوع به الاغانی و اعلام النساء ج 3 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شی یِ بُ زُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. 150 تن سکنه دارد. آب آنجا از کارون و موتور آب و محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
خمیرمایه. برازده. مایه خمیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، طبیعت. طبع. طینت. طویت. کیان. کینونت. فطرت. نهاد. گهر. گوهر. خلقت. جبلت. آب و گل. ذات. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقوا که کنند نه از کاغذهای برهم نهادۀ چسبانیده بلکه از خمیر مایۀ کاغذ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مؤنث امیر. خاتون. خانم. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ رَ)
تیمره الکبری و تیمره الصغری، دو ده است به اصفهان. (منتهی الارب). در اصفهان 60 روستای قدیمی غیر از روستاهای جدید وجود داشت و تیمرهالکبری و تیمره الصغری در شمار آن روستاها ذکر شده است. (از معجم البلدان). در تاریخ قم چند جای از تیمره (از روستاهای جاست) نام برده می شود و مخصوصاً در ص 73 وجه تسمیۀ تیمرۀ صغری و تیمرۀ کبری را از قول ابن مقفع بیان می کند و با توضیحی که یاقوت در ذیل همین کلمه از قول هیثم بن عدی درباره وسعت اصفهان میدهد: ’... مساحت اصفهان هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ بود. ’... بنابراین وجود تیمرۀ کبری و صغری در اصفهان و قم مباینتی نخواهد داشت: شهر قم را از برای آن قم نام کردند که در ابتدای حال مستنقع میاه بوده است یعنی جای جمع شدن آبها و آب تیمره و انار بدن زمین... جمع می شدو هیچ منفذی و رهگذری نبود. از اطراف تیمره و انار آب می آمد و بدین موضع جمع می شد. (تاریخ قم صص 20-21). تیمرۀ کبری، ابن مقفع گوید که آن را به تیمر اکبرین خراسان نام نهاده اند. تیمرۀ صغری، به تیمر اصغر بن خراسان نام کرده اند و گویند این هر دو تیمره جای جمع شدن آب رودخانه ها بوده است... (تاریخ قم ص 73)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حمیر. یرنداق که بدان زین بندند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و آنرا شکر نیز نامند. (اقرب الموارد). و یرنداق تسمه و دوالی باشد. (آنندراج). رجوع به حمیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
دهی است از دهستان همائی شهرستان سبزوار. ناحیه ای است کوهستانی معتدل. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات و پنبه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیره
تصویر تبیره
دهل کوس طبل نقاره، خانه ای که در آن پلیدیها ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمیله
تصویر تمیله
سیاهگوش از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
مهره یا طلسمی که برای دفع چشم زخم بگردن اطفال آویزند بازونبد چشم آویز گردن بند، جمع تمائم (تمایم) تمیمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
خمیر ترش، خمیر مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیره
تصویر امیره
از پارسی میر بانو خدیش مونث امیر خاتون خانم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمیره
تصویر ثمیره
میوه ناک پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
((خَ رِ))
خمیرترش، سرشت، طبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمیمه
تصویر تمیمه
((تَ مِ))
طلسمی که برای دفع چشم زخم به گردن اطفال آویزند، جمع تمایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبیره
تصویر تبیره
((تَ رِ))
دهل، کوس، طبل دو سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ واژه فارسی سره