شاعری است حروفی و براثر سخنان کفرآمیز با چندتن دیگر محکوم به قتل و سوختن گردید (در زمان سلطان بایزید اول). رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ترجمه حکمت ص 400 شود
شاعری است حروفی و براثر سخنان کفرآمیز با چندتن دیگر محکوم به قتل و سوختن گردید (در زمان سلطان بایزید اول). رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ترجمه حکمت ص 400 شود
دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقعدر 12 هزارگزی جنوب باختری قاین و 6 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قاین به بیرجند، جلگه، معتدل، دارای 836تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، زعفران و تریاک، شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقعدر 12 هزارگزی جنوب باختری قاین و 6 هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قاین به بیرجند، جلگه، معتدل، دارای 836تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، زعفران و تریاک، شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نیرومندی. اقتدار. قدرت. (فرهنگ فارسی معین). قوت و قدرت و زور و دست. (ناظم الاطباء). طاقت. (دهار). مقدرت. تیو. تاب. توان. طاقت. وسع. جهد. مجهود. قدرت. اقتدار. استطاعت. خلاف ناتوانی، و با داشتن و دادن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : درم سایه و روح دانائی است درم گرد کن تا توانائی است. ابوشکور. بزرگی و شاهی و فرخندگی توانائی و فر و زیبندگی. دقیقی. که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید. فردوسی. زمین و زمان و مکان آفرید توانائی و ناتوان آفرید. فردوسی. توانائی او راست، مابنده ایم همه راستیهاش گوینده ایم. فردوسی. از آن پس که چندان بدش ناز و کام توانائی و لشکر و گنج و نام ز گیتی یکی غار بگزید راست چه دانست کآن هنگ دام بلاست ؟ فردوسی. با توانائی و با جود، کم آمیزد حلم خواجه بوسهل توانا وجواد است و حلیم. فرخی. از بزرگی و توانائی واز جاه و شرف رایت او برگذشته زآسمان هفتمین. فرخی. ایزد آن بارخدای به سخا را بدهاد گنج قارون و بزرگی و توانائی جم. فرخی. کسی را که روزیت بر دست اوست توانائی دست او دار دوست. اسدی. غره مشو به زور و توانائی کآخر ضعیفی است توانا را. ناصرخسرو. خردمندان در حال... توانائی و استعلا از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). نام هر دو زنده داری و توانائیت هست تا سخن را پرورانی و سخا را گستری. سوزنی. نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت تحفه بر قدر توانائی فرست. خاقانی. هرکه در او جوهر دانائی است بر همه کاریش توانائی است. نظامی. هرکه در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند. (گلستان). جائی نرسد کس به توانائی خویش الا تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد ستیز دور فلک ساعد توانائی. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانائی هست. سعدی. دائم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانائی. حافظ. ، نزد صوفیه، صفت فاعل مختاری بود جان افزا، یعنی ممد حیات بود، مثل آب حیات. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانا و توانستن و ترکیبهای این کلمات شود
نیرومندی. اقتدار. قدرت. (فرهنگ فارسی معین). قوت و قدرت و زور و دست. (ناظم الاطباء). طاقت. (دهار). مقدرت. تیو. تاب. توان. طاقت. وسع. جُهد. مجهود. قدرت. اقتدار. استطاعت. خلاف ناتوانی، و با داشتن و دادن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : درم سایه و روح دانائی است درم گرد کن تا توانائی است. ابوشکور. بزرگی و شاهی و فرخندگی توانائی و فر و زیبندگی. دقیقی. که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید. فردوسی. زمین و زمان و مکان آفرید توانائی و ناتوان آفرید. فردوسی. توانائی او راست، مابنده ایم همه راستیهاش گوینده ایم. فردوسی. از آن پس که چندان بدش ناز و کام توانائی و لشکر و گنج و نام ز گیتی یکی غار بگزید راست چه دانست کآن هنگ دام بلاست ؟ فردوسی. با توانائی و با جود، کم آمیزد حلم خواجه بوسهل توانا وجواد است و حلیم. فرخی. از بزرگی و توانائی واز جاه و شرف رایت او برگذشته زآسمان هفتمین. فرخی. ایزد آن بارخدای به سخا را بدهاد گنج قارون و بزرگی و توانائی جم. فرخی. کسی را که روزیت بر دست اوست توانائی دست او دار دوست. اسدی. غره مشو به زور و توانائی کآخر ضعیفی است توانا را. ناصرخسرو. خردمندان در حال... توانائی و استعلا از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). نام هر دو زنده داری و توانائیت هست تا سخن را پرورانی و سخا را گستری. سوزنی. نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت تحفه بر قدر توانائی فرست. خاقانی. هرکه در او جوهر دانائی است بر همه کاریش توانائی است. نظامی. هرکه در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند. (گلستان). جائی نرسد کس به توانائی خویش الا تو چراغ رحمتش داری پیش. سعدی. دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد ستیز دور فلک ساعد توانائی. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانائی هست. سعدی. دائم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانائی. حافظ. ، نزد صوفیه، صفت فاعل مختاری بود جان افزا، یعنی ممد حیات بود، مثل آب حیات. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانا و توانستن و ترکیبهای این کلمات شود
تنهایی. خلوت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کناره جوئی. اعتزال. عزلت گزینی. گوشه نشینی: برگزیدم به خانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. شهید بلخی. همجالس بد بدی تو و رفته بهی تنهائی به بسی ز همجالس بد. (از قابوسنامه از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). بر صحبت نفایه و بی دانش بگزین به طبع، وحشت تنهایی. ناصرخسرو. چو خلق اینست و حال این، تو نیابی ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری. ناصرخسرو. عاقل را تنهائی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم به تنهائی چو عنقا خو گرفتم. نظامی. هست تنهائی به از یاران بد نیک چون با بد نشیند بد شود. (مثنوی چ خاور ص 359). چو هر ساعت از تو بجایی رود دل به تنهائی اندر صفایی نبینی. (گلستان). چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز نوبه خانه تنهایی آمدم بر بام. سعدی. دوش در صحرای خلوت لاف تنهائی زدم خیمه بر بالای منظوران زیبائی زدم. سعدی. ای پادشه خوبان، داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی. حافظ. ، تنها بودن. یگانه بودن. (فرهنگ فارسی معین). وحدت و انفراد و یگانگی. (ناظم الاطباء). - به تنهائی، منفرداً. بالانفراد: هشتاد ودو شیر او خود کشته ست به تنهائی هفتادودو من گرز او کرده ست ز جباری. منوچهری. او به تنها صد جهانست از هنر یک جهانش جان به تنهایی فرست. خاقانی. - امثال: تنهائی از مرگ ناخوشتر است هر آن تن که تنها بود بیسر است. فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). رجوع به ’لا رهبانیه فی الاسلام’ شود. تنهائی به بسی ز هم جالس بد... رجوع به ’آلو به آلو...’ شود. تنهائی به خدا می برازد. رجوع به ’لا رهبانیه...’ شود. و رجوع به تنها شود
تنهایی. خلوت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کناره جوئی. اعتزال. عزلت گزینی. گوشه نشینی: برگزیدم به خانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست. شهید بلخی. همجالس بد بُدی تو و رفته بهی تنهائی بِه ْبسی ز همجالس بد. (از قابوسنامه از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). بر صحبت نفایه و بی دانش بگزین به طبع، وحشت تنهایی. ناصرخسرو. چو خلق اینست و حال این، تو نیابی ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری. ناصرخسرو. عاقل را تنهائی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم به تنهائی چو عنقا خو گرفتم. نظامی. هست تنهائی به از یاران بد نیک چون با بد نشیند بد شود. (مثنوی چ خاور ص 359). چو هر ساعت از تو بجایی رود دل به تنهائی اندر صفایی نبینی. (گلستان). چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز نوبه خانه تنهایی آمدم بر بام. سعدی. دوش در صحرای خلوت لاف تنهائی زدم خیمه بر بالای منظوران زیبائی زدم. سعدی. ای پادشه خوبان، داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی. حافظ. ، تنها بودن. یگانه بودن. (فرهنگ فارسی معین). وحدت و انفراد و یگانگی. (ناظم الاطباء). - به تنهائی، منفرداً. بالانفراد: هشتاد ودو شیر او خود کشته ست به تنهائی هفتادودو من گرز او کرده ست ز جباری. منوچهری. او به تنها صد جهانست از هنر یک جهانش جان به تنهایی فرست. خاقانی. - امثال: تنهائی از مرگ ناخوشتر است هر آن تن که تنها بود بیسر است. فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). رجوع به ’لا رهبانیه فی الاسلام’ شود. تنهائی بِه ْ بسی ز هم جالس بد... رجوع به ’آلو به آلو...’ شود. تنهائی به خدا می برازد. رجوع به ’لا رهبانیه...’ شود. و رجوع به تنها شود
بینایی، تیزی نظر، روشنائی چشم، (ناظم الاطباء)، دید، نیروی باصره، روشنائی چشم، دید: هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شب صفت پردۀ تنهائی است شمع در او گوهر بینائی است، نظامی، دلم کورست و بینائی گزیند چه کوری دل چه آنکس کو نبیند، نظامی، بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی، سعدی، همه را دیده برویت نگرانست ولیک همه کس را نتوان گفت که بینائی هست، سعدی، موی در چشم بود آفت بینائی و باز چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست، کمال، مرد را تا نبود بینائی چه گهر در نظر وی چه گیاه، یغما، - چشم بینائی، چشم بیننده، چشم دیدن: خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است، ابوشکور، ، دیده وری، (جهانگیری)، بینش است و دیدن، (انجمن آرا) (آنندراج)، بصیرت و بینندگی، (ناظم الاطباء)، - بینائی دل، بصیرت، چشم دل، ، به بینائی، در حضور، در مرآی، در نظر، (یادداشت مؤلف) : بفرمای داری زدن بر درش به بینائی لشکر و کشورش، فردوسی، ، چشم، (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، بصر، باصره: دو بینائیم بازده بیشتر که بی چشم نانی نیرزد دوسر، شمسی (یوسف و زلیخا ص 324)، بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام، ناصرخسرو، ای اصل ترا بر همه احرار تقدم خاک قدمت سرمۀ بینائی مردم، سوزنی، ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان، سوزنی، باد روشن بدین دو بینائی، نظامی، دیده را فایده آنست که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینائی را، سعدی، - سواد بینائی، حد بینش، آغاز دید، مایۀ روشنی چشم: بمن سلام فرستاددوستی امروز که ای نتیجۀ کلکت سواد بینائی، حافظ
بینایی، تیزی نظر، روشنائی چشم، (ناظم الاطباء)، دید، نیروی باصره، روشنائی چشم، دید: هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شب صفت پردۀ تنهائی است شمع در او گوهر بینائی است، نظامی، دلم کورست و بینائی گزیند چه کوری دل چه آنکس کو نبیند، نظامی، بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی، سعدی، همه را دیده برویت نگرانست ولیک همه کس را نتوان گفت که بینائی هست، سعدی، موی در چشم بود آفت بینائی و باز چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست، کمال، مرد را تا نبود بینائی چه گهر در نظر وی چه گیاه، یغما، - چشم بینائی، چشم بیننده، چشم دیدن: خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است، ابوشکور، ، دیده وری، (جهانگیری)، بینش است و دیدن، (انجمن آرا) (آنندراج)، بصیرت و بینندگی، (ناظم الاطباء)، - بینائی دل، بصیرت، چشم دل، ، به بینائی، در حضور، در مرآی، در نظر، (یادداشت مؤلف) : بفرمای داری زدن بر درش به بینائی لشکر و کشورش، فردوسی، ، چشم، (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، بصر، باصره: دو بینائیم بازده بیشتر که بی چشم نانی نیرزد دوسر، شمسی (یوسف و زلیخا ص 324)، بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام، ناصرخسرو، ای اصل ترا بر همه احرار تقدم خاک قدمت سرمۀ بینائی مردم، سوزنی، ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان، سوزنی، باد روشن بدین دو بینائی، نظامی، دیده را فایده آنست که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینائی را، سعدی، - سواد بینائی، حد بینش، آغاز دید، مایۀ روشنی چشم: بمن سلام فرستاددوستی امروز که ای نتیجۀ کلکت سواد بینائی، حافظ
مقابل نادانی، علم، وقوف، فقه، فهم، شعر، بصیرت، هنگ، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، دانشمندی، دانش، (آنندراج)، ملح، (منتهی الارب)، مقابل کانائی، نظار، درک، ادراک، قرابه، (منتهی الارب) : خرد بهتر از چشم و بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است، ابوشکور، بمردی و دانائی و فرّهی بزرگی و آیین شاهنشهی، فردوسی، چنین داد پاسخ که ای سرفراز بدانایی از هر کسی بی نیاز، فردوسی، بگویم که این گرد بهرام گور بمردی و دانائی و فر و زور، فردوسی، که آمد بنزدیک ما آگهی ز دانائی شاه و از فرهی، فردوسی، بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا، سنائی، زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان کرا استاد دانا بود چون من کرد نادانش، خاقانی، بنادانی خری بردم بر این بام بدانائی فرود آرم سرانجام، نظامی، ضمیرش کاروانسالارغیب است توانا را ز دانائی چه عیب است، نظامی، هر که درو جوهر دانائی است در همه کاریش توانائی است، نظامی، گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم، سعدی، فراسه، دانائی بنشان و نظر، نوقه، دانائی و مهارت در هر چیزی، قراب، دانائی ودریافت وی، (منتهی الارب)، - امثال: دانائی بینائیست، دانائی توانائیست، ، عقل، (آنندراج)، خرد، عاقلی، خردمندی
مقابل نادانی، علم، وقوف، فقه، فَهم، شعر، بصیرت، هنگ، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، دانشمندی، دانش، (آنندراج)، ملح، (منتهی الارب)، مقابل کانائی، نظار، درک، ادراک، قرابه، (منتهی الارب) : خرد بهتر از چشم و بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است، ابوشکور، بمردی و دانائی و فرّهی بزرگی و آیین شاهنشهی، فردوسی، چنین داد پاسخ که ای سرفراز بدانایی از هر کسی بی نیاز، فردوسی، بگویم که این گرد بهرام گور بمردی و دانائی و فر و زور، فردوسی، که آمد بنزدیک ما آگهی ز دانائی شاه و از فرهی، فردوسی، بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی بدست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا، سنائی، زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان کرا استاد دانا بود چون من کرد نادانش، خاقانی، بنادانی خری بردم بر این بام بدانائی فرود آرم سرانجام، نظامی، ضمیرش کاروانسالارغیب است توانا را ز دانائی چه عیب است، نظامی، هر که درو جوهر دانائی است در همه کاریش توانائی است، نظامی، گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن زانکه من دم درکشیدم تا بدانائی زدم، سعدی، فراسه، دانائی بنشان و نظر، نوقه، دانائی و مهارت در هر چیزی، قراب، دانائی ودریافت وی، (منتهی الارب)، - امثال: دانائی بینائیست، دانائی توانائیست، ، عقل، (آنندراج)، خرد، عاقلی، خردمندی