جدول جو
جدول جو

معنی تملیح - جستجوی لغت در جدول جو

تملیح
نمک ریختن در غذا، سخن ملیح گفتن، کلام ملیح آوردن
تصویری از تملیح
تصویر تملیح
فرهنگ فارسی عمید
تملیح(تَ)
فربه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نمک بسیار در دیگ کردن تا تباه نشود. (تاج المصادر بیهقی). نمک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نمک بسیار در دیگ کردن و قرار دادن در آن چیزی از پیه. (از اقرب الموارد) ، شور کردن طعام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قدید کردن ماهی و نمک سود کردن آن، نمک پاشیدن برچیزی، سودن نمک بر حنک چارپا. (از اقرب الموارد) ، سخن خوش و نمکین آوردن شاعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آوردن شیئی ملیح. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اندک فربه شدن شتر کشتنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تملیح
فربه شدن
تصویری از تملیح
تصویر تملیح
فرهنگ لغت هوشیار
تملیح((تَ))
نمک ریختن، سخن ملیح گفتن
تصویری از تملیح
تصویر تملیح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در بدیع اشاره کردن شاعر در شعر خود به قصه یا مثلی معروف یا آوردن اصطلاح بعضی علوم در شعر، مانند، برای مثال سحر سخنم در همه آفاق برفته ست / لیکن چه کند با «ید بیضا» که تو داری (سعدی۲ - ۵۷۸)، نگاه کردن و اشاره کردن به سوی چیزی، نگاه گذار کردن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملیک
تصویر تملیک
مالک گردانیدن، دارا کردن، کسی را مالک چیزی کردن، چیزی را به ملک کسی درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسلیح
تصویر تسلیح
سلاح دادن، سلاح پوشاندن، مسلح ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملیت
تصویر تملیت
سر بار، یک لنگه از بار، بار کوچکی که بر پشت استر یا الاغ بگذارند و بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
نرم کردن پوست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اقدام شدید. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). پیش آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) ، بقوت گذشتن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، حمله کردن ددان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
ستهیدن بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن شتر مرد را. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن شتر را و هلاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
رب سلح را بر خیک روغن مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شمشیر را سلاح کسی گردانیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، سلاح پوشانیدن کسی را. (از المنجد) ، به ریخ زدن انداختن گیاه تر، شتر را. (از متن اللغه). به ریستن واداشتن شتر یا حیوان دیگر را. (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
نیکو کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برهنه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَدْ دی)
نمودن و آشکار کردن. (ناظم الاطباء). نگاه سبک کردن بسوی چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن به چیزی. (از اقرب الموارد) ، نگاه و نظر، خیال و تصور. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح علم بدیع) اشارت کردن در کلام به قصه یا آوردن اصطلاحات نجوم و موسیقی و غیره، یا در کلام خود آوردن آیات قرآن مجید یا احادیث، امثله، آوردن قصه. ظهوری گفته:
خریدن از نمکینان بروزگار تو باز
همان معاملۀ آب شور و اعرابی است.
شیخ علی نقی کمره:
هست عشق دل شاد آن نشنیدی که چه دید
پادشاهی ز غلامی پدری از پسری.
تلمیح است به قصۀ محمود و ایاز و یعقوب ویوسف.
مثال مثل فیلان.
عمری است که گامی نزدی سوی شهیدان
دیر آی و درست آی که حق است قیامت.
طاهر غنی:
ز تار خستۀ گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مارگزیده ز ریسمان ترسد.
ایضاً:
ربود دل ز من و شد رقیب بیدل ازین
چه خوش بود که برآید بیک کرشمه دو کار.
خواجه عبداﷲ سامی:
دل چو رفت ازپی دلدار مخواهیدش باز
سفری از پی آوازنمی باید کرد.
این مثل مشهور هند وقتی درست است که زبانزد اهل فارس باشد و الا فلا.
شیخ علینقی کمره:
ترک سر می گویم و می خواهم از لعل تو بوسی
هر که دست از جان بشوید هرچه می خواهد بگوید.
مثال تلمیح شعر عطایی اشاره نموده به بیت مشهور خواجه حافظ شیرازی:
پیش من حاصل کونین بود چون یک جو
مزرع چرخ چرا بینم و داس مه نو.
(از مطلع السعدین بنقل آنندراج) (از غیاث اللغات).
اشاره کردن به قصه یا شعر در فحوای کلام بدون تصریح. (از تعریفات جرجانی). نزد بلغاء عبارت است از اینکه در اثناء سخن به سوی افسانه ای یا شعری یا مثلی سائر اشارتی رود بی آنکه از کیفیات مشارالیها ذکری بمیان آورند. پس اقسام تلمیح بر شش وجه باشد زیرا تلمیح یا در اثناء سخن منثور آورند و یا در ضمن گفتار منظوم و در هریک از این دو گونه یا اشاره به افسانه و یا اشاره به شعر و یا اشاره به مثل سائر کنند. اما تلمیح در اثناء سخن منثور مانند قول حریری در مقامات: ’فبت بلیله نابغیه و احزان یعقوبیه’ که در این جمله نخست به شعر نابغه اشاره نموده که گفته است:
فبت کأنی ساورتنی ضئیله
من الرقش فی انیابها السم نافع.
و سپس به اندوه حضرت یعقوب در فراق پسر اشارت کرده... (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که الفاظ اندک بر معانی بسیاردلالت کند و لمح، جستن برق باشد و لمحه یک نظر بود وچون شاعر چنان سازد که الفاظ اندک او بر معانی بسیار دلالت کند آن را تلمیح خوانند و آن صنعت به نزدیک بلغا پسندیده تر از اطناب است و معنی بلاغت آن است که آنچه در ضمیر باشد به لفظی اندک بی آنکه به تمام معنی آن اخلالی راه یابد بیان کند و در آنچه به بسط سخن احتیاج افتد از قدر حاجت درنگذراند و بحد ملال نرساند... (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 279). رجوع به مطول و نفایس الفنون علم بدیع ص 44 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ لُ)
بی آرام و ناراحت کردن کسی را: مللته تملیلا، بی آرام و ناراحت کردم او را. (ناظم الاطباء) ، برگرداندن چیزی را: ملل الشی ٔ تملیلا، قلبه . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَزْ زُ)
به ماله زمین شیارکرده را برابر کردن و دیوار را تابان گردانیدن بدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تملیس شود، با عصا زدن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَزْ زُ)
گل اندودن دیوان را، یک مصراع شعر گفتن و مصراع ثانی گفتن دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: ملط له تملیطاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ بُ)
نرم و تابان گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نرم و تابان گردیدن. (آنندراج). تزلیخ. (اقرب الموارد) ، هموار کردن زمین را و در عبارت اللسان: الملقه بعد اثارتها، ماله کشیدن زمین است پس از شخم زدن آن. (از اقرب الموارد). رجوع به تملیق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَزْ زُ)
رهانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخلیص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بماندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). عاجز و درمانده شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درمانده و مانده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانده شدن. (آنندراج) : استنفرتهم فبلحوا علی، ای ابوا کأنهم اعیوا عن الخروج معه و اعانته و طلبت منه حقی فبلح، ای عجز عن الاداء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبلیح
تصویر تبلیح
بماندن، عاجز و درمانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمدیح
تصویر تمدیح
ستوده دانستن ستوده خواندن مدح کردن کسی را ستودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمیح
تصویر تلمیح
خیال نمودن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسیح
تصویر تمسیح
دست مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملیس
تصویر تملیس
نرم و تابان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
مالک گردانیدن کسی را بر مالی شاهی دادن شاه کردن، از آن دیگری کردن دارا کردن خداوند گردانیدن مالک گردانیدن،جمع تملیکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملیل
تصویر تملیل
دگرگون ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملیه
تصویر تملیه
برخوردار گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلیح
تصویر تسلیح
زینش زینه دادن سلاح دادن سلاح پوشانیدن، جمع تسلیحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمیح
تصویر تلمیح
((تَ))
نگاه تند و آنی به چیزی افکندن، اشاره کردن، اشاره کردن شاعر در شعر به داستان یا مثلی مشهور یا آوردن اصطلاحات علمی در شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمدیح
تصویر تمدیح
((تَ))
مدح کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملیت
تصویر تملیت
((تَ))
یک لنگه بار، بار کمی که بر بالای استر یا الاغ بگذارند و بر روی آن نشینند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسلیح
تصویر تسلیح
((تَ))
سلاح پوشانیدن، سلاح دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملیک
تصویر تملیک
((تَ))
دارا کردن، مالک گردانیدن
فرهنگ فارسی معین