مهر و اثر مهری که پادشاهان مغول به فرمان ها می زدند، داغ یا مهری که بر ران چهارپایان، به ویژه اسب، می زدند، نشان، علامت، در دورۀ ایلخانان مغول و صفوی، مالیات راهداری و عوارضی که در راه ها و دروازه ها از کالاهای بازرگانی می گرفتند
مُهر و اثر مُهری که پادشاهان مغول به فرمان ها می زدند، داغ یا مُهری که بر ران چهارپایان، به ویژه اسب، می زدند، نشان، علامت، در دورۀ ایلخانان مغول و صفوی، مالیات راهداری و عوارضی که در راه ها و دروازه ها از کالاهای بازرگانی می گرفتند
در ترکی بمعنی نشان و مهر و داغ که بر ران اسب و غیره نهند. (غیاث اللغات). داغی که بر ران اسب یا دیگر مواشی کنند گویا آنهم مهر است. (آنندراج). داغی که بر ران اسب و دیگر ستور نهند. (ناظم الاطباء). نشان و داغی که بر اسب نهند. (شرفنامۀ منیری) : و گرستور بدندی جماعتی دیگر هزار بیش بدی بر سرینشان تمغا. رضی الدین بابا. برگ لاله ست که در افتاد در آغوش نسیم. بر سریر کفلش داغ نشان تمغا. سعید اشرف (از آنندراج). ، باج گرفتن از سوداگران و مردم... باجی است که بر درهای بلاد و معابر بحار از تجار گیرند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خراج و باج و باجی که از تجار و سایر مردم بر درهای شهر و بنادر بحار گیرند. (ناظم الاطباء) : درآن از باج و ز تمغا خبر نه ز تکلیفات دیوانی اثر نه. کلیم (از آنندراج). ، بمعنی مهری که بعد گرفتن باج بر اجناس تجار زنند. (غیاث اللغات). مهری از چوب (پس از) ضبط باج بر اجناس... زنند و در ملحقات مهری که بر روی انبار غله و امثال آن زنند. (آنندراج). مهری که پس از گرفتن باج بر اجناس زنند و مهر چوبی که بدان بر در انبار غله و جز آن نشان کنند. (ناظم الاطباء). کلمه مغولی بمعنی مهر است که بر فرامین و احکام می نهاده اند و آن تمغا و قره تمغا و آلتون تمغا به اختلاف رنگی که اثر مهر داشته است. رجوع به این کلمات شود. مهر که بر چوب کنده باشند برای انبار و جز آن. چوبی است کنده که انبارها را بدان مهر کنند و عرب آن را رسم گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن را (چای را) به آسیا خرد کنند مانند حنا و با آرد نیز پزند و در کاغذها پیچند و مهر بر آن زنند جهت تمغا تا هیچکس بی تمغا نفروشد که او گناهکار است و همچنان با کاغذ به ولایتها برند. (فلاحتنامه). زکوه مهر در اجناس ما نیست در این کرباسها تمغا نیابی. نظام قاری. ، فرمان سلطان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در روز تفضل سعادات تمغای قبول حق به طاعات. واله هروی. ، مکرر بستن شاعر مضمون خود را. (غیاث اللغات) (آنندراج). مضمون مکرری که شاعر بندد، جایی که پادشاهان از ملک خالصۀ دیوانی جدا کرده به کسی دهند مانند تیول. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود
در ترکی بمعنی نشان و مهر و داغ که بر ران اسب و غیره نهند. (غیاث اللغات). داغی که بر ران اسب یا دیگر مواشی کنند گویا آنهم مهر است. (آنندراج). داغی که بر ران اسب و دیگر ستور نهند. (ناظم الاطباء). نشان و داغی که بر اسب نهند. (شرفنامۀ منیری) : و گرستور بدندی جماعتی دیگر هزار بیش بدی بر سرینشان تمغا. رضی الدین بابا. برگ لاله ست که در افتاد در آغوش نسیم. بر سریر کفلش داغ نشان تمغا. سعید اشرف (از آنندراج). ، باج گرفتن از سوداگران و مردم... باجی است که بر درهای بلاد و معابر بحار از تجار گیرند. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خراج و باج و باجی که از تجار و سایر مردم بر درهای شهر و بنادر بحار گیرند. (ناظم الاطباء) : درآن از باج و ز تمغا خبر نه ز تکلیفات دیوانی اثر نه. کلیم (از آنندراج). ، بمعنی مهری که بعد گرفتن باج بر اجناس تجار زنند. (غیاث اللغات). مهری از چوب (پس از) ضبط باج بر اجناس... زنند و در ملحقات مهری که بر روی انبار غله و امثال آن زنند. (آنندراج). مهری که پس از گرفتن باج بر اجناس زنند و مهر چوبی که بدان بر در انبار غله و جز آن نشان کنند. (ناظم الاطباء). کلمه مغولی بمعنی مهر است که بر فرامین و احکام می نهاده اند و آن تمغا و قره تمغا و آلتون تمغا به اختلاف رنگی که اثر مهر داشته است. رجوع به این کلمات شود. مهر که بر چوب کنده باشند برای انبار و جز آن. چوبی است کنده که انبارها را بدان مهر کنند و عرب آن را رسم گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن را (چای را) به آسیا خرد کنند مانند حنا و با آرد نیز پزند و در کاغذها پیچند و مهر بر آن زنند جهت تمغا تا هیچکس بی تمغا نفروشد که او گناهکار است و همچنان با کاغذ به ولایتها برند. (فلاحتنامه). زکوه مهر در اجناس ما نیست در این کرباسها تمغا نیابی. نظام قاری. ، فرمان سلطان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در روز تفضل سعادات تمغای قبول حق به طاعات. واله هروی. ، مکرر بستن شاعر مضمون خود را. (غیاث اللغات) (آنندراج). مضمون مکرری که شاعر بندد، جایی که پادشاهان از ملک خالصۀ دیوانی جدا کرده به کسی دهند مانند تیول. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود
ترکی داغ داغ نشان بر ستور، مهر پای یا بالای فرمان، باژ بر کالا و سرمایه نشان داغ علامت، مهری که در قدیم بفرمانهای شاهی میزده اند، مالیاتی که بمال التجاره می بستند مالیات بر مال و سرمایه (ایلخانان)، رسومات وعوارض شهرداری (ایلخانان)
ترکی داغ داغ نشان بر ستور، مهر پای یا بالای فرمان، باژ بر کالا و سرمایه نشان داغ علامت، مهری که در قدیم بفرمانهای شاهی میزده اند، مالیاتی که بمال التجاره می بستند مالیات بر مال و سرمایه (ایلخانان)، رسومات وعوارض شهرداری (ایلخانان)
سخت کشیدن شتر دست را، به نهایت تیز رفتن اسب یا یازیدن آن در دویدن، هلاک کردن غبار کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سقط البیت علیه فتمغط، فمات. ابن درید گوید که این مستعمل نیست. (از اقرب الموارد) ، تمغیط. تمدید. تمدد. (اقرب الموارد)
سخت کشیدن شتر دست را، به نهایت تیز رفتن اسب یا یازیدن آن در دویدن، هلاک کردن غبار کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سقط البیت علیه فتمغط، فمات. ابن درید گوید که این مستعمل نیست. (از اقرب الموارد) ، تمغیط. تمدید. تمدد. (اقرب الموارد)
خواهش و آرزوی و خام و تباه از صفات اوست و بالفظ یافتن و کردن و داشتن و پختن و بستن و در دماغ آوردن و در دل شکستن و سوختن مستعمل. (آنندراج). مأخوذ از تازی (تمنی) آرزو و امید و خواهش. (ناظم الاطباء) : گر هیچ خرد داری و هشیاری وبیدار چون مست مرو بر اثر او به تمنا. ناصرخسرو (دیوان ص 3). چو رسی به طور سینا ارنی مگوی و بگذر که نیرزد این تمنا بجواب لن ترانی. (از افزوده های نفیسی بر دیوان رضی نیشابوری). سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن. خاقانی. خاک درت را هر نفس برآب حیوان دسترس خصم تو در خاک هوس تخم تمنا ریخته. خاقانی. ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمی است عاقل کجا بساط تمنا برافکند. خاقانی. ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو بسکه بپیموده ایم عالم خوف و رجا. خاقانی. چونکه به دنیاست تمنا ترا دین بنظامی ده و دنیا ترا. نظامی. تمنای گل در دماغ آورند نظر سوی روشن چراغ آورند. نظامی (از آنندراج). دل به تمنا که چه بودی ز روز گرشب ما را نشدی پرده سوز. نظامی. غم به تمنای تو بخریده ام جان به تمنای تو بفروخته. سعدی. به تمنای گوشت مردن به که تقاضای زشت قصابان. سعدی. آه اگر دست دل من به تمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وا نرسد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است. حافظ. فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنایی. حافظ. بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون هرکه اینجا بیشتر در دل تمنا بیشتر. صائب (از آنندراج). روزه سازد پاک صائب سینه ها را از هوس ز آتش امساک می سوزد تمناهای خام. (ایضاً). رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود
خواهش و آرزوی و خام و تباه از صفات اوست و بالفظ یافتن و کردن و داشتن و پختن و بستن و در دماغ آوردن و در دل شکستن و سوختن مستعمل. (آنندراج). مأخوذ از تازی (تمنی) آرزو و امید و خواهش. (ناظم الاطباء) : گر هیچ خرد داری و هشیاری وبیدار چون مست مرو بر اثر او به تمنا. ناصرخسرو (دیوان ص 3). چو رسی به طور سینا ارنی مگوی و بگذر که نیرزد این تمنا بجواب لن ترانی. (از افزوده های نفیسی بر دیوان رضی نیشابوری). سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن. خاقانی. خاک درت را هر نفس برآب حیوان دسترس خصم تو در خاک هوس تخم تمنا ریخته. خاقانی. ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمی است عاقل کجا بساط تمنا برافکند. خاقانی. ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو بسکه بپیموده ایم عالم خوف و رجا. خاقانی. چونکه به دنیاست تمنا ترا دین بنظامی ده و دنیا ترا. نظامی. تمنای گل در دماغ آورند نظر سوی روشن چراغ آورند. نظامی (از آنندراج). دل به تمنا که چه بودی ز روز گرشب ما را نشدی پرده سوز. نظامی. غم به تمنای تو بخریده ام جان به تمنای تو بفروخته. سعدی. به تمنای گوشت مردن به که تقاضای زشت قصابان. سعدی. آه اگر دست دل من به تمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وا نرسد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است. حافظ. فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنایی. حافظ. بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون هرکه اینجا بیشتر در دل تمنا بیشتر. صائب (از آنندراج). روزه سازد پاک صائب سینه ها را از هوس ز آتش امساک می سوزد تمناهای خام. (ایضاً). رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود
نقش نشان و مهر خاص شاه بر فرمانها. رجوع به آل تمغا و آل طمغی و تمغا شود: ملطفه ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و به طغرل و داود و یبغو و ینالیان بود. (تاریخ بیهقی ص 538)
نقش نشان و مهر خاص شاه بر فرمانها. رجوع به آل تمغا و آل طمغی و تمغا شود: ملطفه ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و به طغرل و داود و یبغو و ینالیان بود. (تاریخ بیهقی ص 538)
آنکه محصول راهداری ستاند. (آنندراج). کسی که از اجناس باج گرفته و بر آنها مهر زند. محصل باج و خراج. باج گیر. (ناظم الاطباء). کسی که از جانب کوتوال براجناس مهر کرده محصول و باج آن گیرد. (غیاث اللغات) : روزی عجوزی، درمی چند از خانه تمغاچی آورد که معاملت حضرت خواجه است. (انیس الطالبین بخاری). ز تمغاچی پسر داغ غلامی برجبین دارم تلف شد نقد جان و حاصل و باقی همین دارم. سیفی (از آنندراج). رجوع به تمغا و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
آنکه محصول راهداری ستاند. (آنندراج). کسی که از اجناس باج گرفته و بر آنها مهر زند. محصل باج و خراج. باج گیر. (ناظم الاطباء). کسی که از جانب کوتوال براجناس مهر کرده محصول و باج آن گیرد. (غیاث اللغات) : روزی عجوزی، درمی چند از خانه تمغاچی آورد که معاملت حضرت خواجه است. (انیس الطالبین بخاری). ز تمغاچی پسر داغ غلامی برجبین دارم تلف شد نقد جان و حاصل و باقی همین دارم. سیفی (از آنندراج). رجوع به تمغا و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
به اصطلاح شعرا مکرر بستن مضمون خود بود و اگر از غیری باشد دزدی یا ابتذال است و این از آن جهت است که گویا مهر خود می کند. (بهار عجم) (آنندراج) : هیچ فرقی در میان رخش گلگون تو نیست این همان معنی بود گویا که تمغا کرده اند. اشرف (ازبهار عجم) (آنندراج). رجوع به تمغا شود
به اصطلاح شعرا مکرر بستن مضمون خود بود و اگر از غیری باشد دزدی یا ابتذال است و این از آن جهت است که گویا مهر خود می کند. (بهار عجم) (آنندراج) : هیچ فرقی در میان رخش گلگون تو نیست این همان معنی بود گویا که تمغا کرده اند. اشرف (ازبهار عجم) (آنندراج). رجوع به تمغا شود
به اصطلاح ارباب دفاتر ایران دریدن گوشۀ فرد را گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : تأثیر، مگو از نظر افتادۀ یارم تمغا نزند ناظر شه باطله بسیار. محسن تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج). ناظر متصدی کل کارخانجات پادشاهی که آن را در هندوستان خانسامان گویند و باطله بمعنی فرد باطل است چنانکه گذشت. (بهار عجم) (آنندراج)
به اصطلاح ارباب دفاتر ایران دریدن گوشۀ فرد را گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : تأثیر، مگو از نظر افتادۀ یارم تمغا نزند ناظر شه باطله بسیار. محسن تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج). ناظر متصدی کل کارخانجات پادشاهی که آن را در هندوستان خانسامان گویند و باطله بمعنی فرد باطل است چنانکه گذشت. (بهار عجم) (آنندراج)