تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، تلو، سه گل، توت سه گل، علّیق، علّیق الجبل، توت العلیق
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، تَلو، سِه گُل، توتِ سِه گُل، عُلَّیق، عُلَّیقُ الجَبَل، توتُ العَلیق
علیق میوه ای که آن را توت سه گل و تلو نیز گویند. (ناظم الاطباء). نامی است که در مازندران به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلق خار را نیز گویند. رجوع به تمشک شود
علیق میوه ای که آن را توت سه گل و تلو نیز گویند. (ناظم الاطباء). نامی است که در مازندران به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلق خار را نیز گویند. رجوع به تمشک شود
بالا و صدر مجلس. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی ازتیر. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، تیر آتشبازی را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا). تیر آتشبازی را گویند، چون تخشیدن بمعنی بالا نشستن است تیر آتشبازی را بهمین سبب تخش نامند که در هوا بسیار بلند میرود. (غیاث اللغات). تیر آتشبازی. (ناظم الاطباء). بعضی گویند تیر تخش به آن که درجنگ های هند سر دهند و آن آهنی باشد مجوف که از باروت پر کرده آتش در آن زنند جانب خصم به هوا اندازند، گویند. صاحب برهان قاطع نیز بر این است. مع ذلک اشعار استادان اشعاری بدان دارد. (آنندراج) : تو گوئی چو شد تیر تخشش بلند که کرده ست این ریشه در کاربند. وحید (از آنندراج). از بسکه گرم سوی عدویت روان شود چون تیر تخش ناوک آتش فشان شود. اشرف (ایضاً). ، بعضی گویند تخش نوعی از کمان است که تیر بسیار کوچکی دارد. (برهان). نوعی از کمان که تیر کوچک دارد. (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر از آن به تعبیه اندازند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر بسیار کوچکی دارد. (ناظم الاطباء). نوعی از کمان است. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کمان تیر ناوک. (غیاث اللغات). ولف در فهرست شاهنامه تخش را بمعنی کمان، قوس نوشته و بدین بیت شاهنامه ارجاع کرده: همه بنده در پیش رخش منند جگرخستۀ تیغ و تخش منند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) _ (: k05l) _ کمان تخش از هر سوی میدان لب زه می گرفت از کین به دندان. وحشی (از آنندراج). به عطری که عطار گیسو دهد به تیری که از تخش ابرو دهد. ظهوری (ایضاً). ز هر سو دواندند پرنده رخش بدانسان که تیر از کمانهای تخش. وحید هاتفی (ایضاً). ، لغتی است درتخس: گشایم در گنجهای کهن که ایدر فکندم به شمشیر بن... بخواه آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز تخش. فردوسی. رجوع به تخس شود
بالا و صدر مجلس. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی ازتیر. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، تیر آتشبازی را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا). تیر آتشبازی را گویند، چون تخشیدن بمعنی بالا نشستن است تیر آتشبازی را بهمین سبب تخش نامند که در هوا بسیار بلند میرود. (غیاث اللغات). تیر آتشبازی. (ناظم الاطباء). بعضی گویند تیر تخش به آن که درجنگ های هند سر دهند و آن آهنی باشد مجوف که از باروت پر کرده آتش در آن زنند جانب خصم به هوا اندازند، گویند. صاحب برهان قاطع نیز بر این است. مع ذلک اشعار استادان اشعاری بدان دارد. (آنندراج) : تو گوئی چو شد تیر تخشش بلند که کرده ست این ریشه در کاربند. وحید (از آنندراج). از بسکه گرم سوی عدویت روان شود چون تیر تخش ناوک آتش فشان شود. اشرف (ایضاً). ، بعضی گویند تخش نوعی از کمان است که تیر بسیار کوچکی دارد. (برهان). نوعی از کمان که تیر کوچک دارد. (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر از آن به تعبیه اندازند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر بسیار کوچکی دارد. (ناظم الاطباء). نوعی از کمان است. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کمان تیر ناوک. (غیاث اللغات). ولف در فهرست شاهنامه تخش را بمعنی کمان، قوس نوشته و بدین بیت شاهنامه ارجاع کرده: همه بنده در پیش رخش منند جگرخستۀ تیغ و تخش منند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) _ (: k05l) _ کمان تخش از هر سوی میدان لب زه می گرفت از کین به دندان. وحشی (از آنندراج). به عطری که عطار گیسو دهد به تیری که از تخش ابرو دهد. ظهوری (ایضاً). ز هر سو دواندند پرنده رخش بدانسان که تیر از کمانهای تخش. وحید هاتفی (ایضاً). ، لغتی است درتخس: گشایم در گنجهای کهن که ایدر فکندم به شمشیر بن... بخواه آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز تخش. فردوسی. رجوع به تخس شود
بیزار شدن از چیزی و کناره گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکایت کردن نزد کسی و عذر خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مغز از استخوان برآوردن. (از اقرب الموارد). رجوع به تمخخ شود
بیزار شدن از چیزی و کناره گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکایت کردن نزد کسی و عذر خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مغز از استخوان برآوردن. (از اقرب الموارد). رجوع به تمخخ شود
تمنس: و هو [ای امروسیا] تمنش کثیرالاغصان. (ابن البیطار، یادداشت بخطمرحوم دهخدا). هو [ای او بغلصن] تمنش صغیر. (ابن البیطار، ایضاً). و هو [ای انا غورس] تمنش شبیه فی ورقه و قضبانه بالنبات الذمی یقال له اغنس و هو البنجکشت. (ابن البیطار ایضاً). رجوع به مادۀ قبل شود
تمنس: و هو [ای امروسیا] تمنش کثیرالاغصان. (ابن البیطار، یادداشت بخطمرحوم دهخدا). هو [ای او بغلصن] تمنش صغیر. (ابن البیطار، ایضاً). و هو [ای انا غورس] تمنش شبیه فی ورقه و قضبانه بالنبات الذمی یقال له اغنس و هو البنجکشت. (ابن البیطار ایضاً). رجوع به مادۀ قبل شود
اسم دیلمی علیق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نامی است که در رامیان به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزبان مردم دیلم خار جنگلی متبرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ج 2 ص 269 شود
اسم دیلمی علیق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نامی است که در رامیان به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزبان مردم دیلم خار جنگلی متبرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ج 2 ص 269 شود
آنچه نرم باشداز استخوان بخاییدن و مغز آن در مزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). سودن اطراف استخوان را و استخوان خاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آنچه نرم باشداز استخوان بخاییدن و مغز آن در مزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). سودن اطراف استخوان را و استخوان خاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)