جدول جو
جدول جو

معنی تمخش - جستجوی لغت در جدول جو

تمخش(تَ حَمْ مُ)
بسیار جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخش
تصویر تخش
صدر مجلس، بالای مجلس
تیر، تیر کمان، تیر آتش بازی، نوعی کمان که تیر بسیار کوچکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمیش
تصویر تمیش
تمشک، میوه ای ترش مزه شبیه شاتوت یا توت فرنگی و به رنگ سرخ مایل به سیاهی که بوتۀ آن خودرو است و در جاهای گرم و مرطوب در جنگل ها و صحراها می روید در بعضی جاها آن را می کارند و تربیت می کنند و میوۀ بهتر و درشت تری از آن به دست می آورند، دارای ویتامین C، قند، اسیدسیتریک و اسیدمالیک بوده و اشتهاآور و ملین و مدر و ضد اسکوربوت است همچنین ترشح عرق را زیاد می کند و برای تصفیۀ خون نافع است، تلو، سه گل، توت سه گل، علّیق، علّیق الجبل، توت العلیق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَمْ مُ)
بینی پاک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بینی افشاندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مضطربانه افتان و خیزان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِش ش)
چوب در بینی شترکننده برای کشیدن مهار بر آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ)
گرد آوردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
علیق میوه ای که آن را توت سه گل و تلو نیز گویند. (ناظم الاطباء). نامی است که در مازندران به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مطلق خار را نیز گویند. رجوع به تمشک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بالا و صدر مجلس. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی ازتیر. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، تیر آتشبازی را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا). تیر آتشبازی را گویند، چون تخشیدن بمعنی بالا نشستن است تیر آتشبازی را بهمین سبب تخش نامند که در هوا بسیار بلند میرود. (غیاث اللغات). تیر آتشبازی. (ناظم الاطباء). بعضی گویند تیر تخش به آن که درجنگ های هند سر دهند و آن آهنی باشد مجوف که از باروت پر کرده آتش در آن زنند جانب خصم به هوا اندازند، گویند. صاحب برهان قاطع نیز بر این است. مع ذلک اشعار استادان اشعاری بدان دارد. (آنندراج) :
تو گوئی چو شد تیر تخشش بلند
که کرده ست این ریشه در کاربند.
وحید (از آنندراج).
از بسکه گرم سوی عدویت روان شود
چون تیر تخش ناوک آتش فشان شود.
اشرف (ایضاً).
، بعضی گویند تخش نوعی از کمان است که تیر بسیار کوچکی دارد. (برهان). نوعی از کمان که تیر کوچک دارد. (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر از آن به تعبیه اندازند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر بسیار کوچکی دارد. (ناظم الاطباء). نوعی از کمان است. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کمان تیر ناوک. (غیاث اللغات). ولف در فهرست شاهنامه تخش را بمعنی کمان، قوس نوشته و بدین بیت شاهنامه ارجاع کرده:
همه بنده در پیش رخش منند
جگرخستۀ تیغ و تخش منند.
(از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) _ (: k05l) _
کمان تخش از هر سوی میدان
لب زه می گرفت از کین به دندان.
وحشی (از آنندراج).
به عطری که عطار گیسو دهد
به تیری که از تخش ابرو دهد.
ظهوری (ایضاً).
ز هر سو دواندند پرنده رخش
بدانسان که تیر از کمانهای تخش.
وحید هاتفی (ایضاً).
، لغتی است درتخس:
گشایم در گنجهای کهن
که ایدر فکندم به شمشیر بن...
بخواه آنچه خواهی و دیگر ببخش
مکن بر دل ما چنین روز تخش.
فردوسی.
رجوع به تخس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَجْ جُ)
جنبیدن و میل کردن. یقال: هو یتنخش الی کذا، ای یتحرک الیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
آب جنبانیدن به دلو و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ ءَ)
مغز از استخوان بیرون کردن. (زوزنی). مغز از استخوان برآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برابر باد ایستادن، پشت بسوی باد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روی آوردن شتر به سوی گیاه سبز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ حِمْ ما)
بسیار جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَخْ خِ)
بسیار جنبده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمخش شود
لغت نامه دهخدا
(تَحَ حُ)
جنبیدن شیر در مخضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دوغ زده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوغ گردیدن شیر. (از اقرب الموارد) ، درد زه خاستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درد زه گرفتن مادیان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کان حین التمخض و الطلق یحاد عن المراءه فانه ان ترک بحاله انصدعت المراءه فی الولاده و کذا السائر الحیوان. (ابن البیطار ج 1ص 52) ، باردار شدن گوسپند و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آبستن شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، فتنه زادن زمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جنبیدن بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، آمادۀ باریدن شدن آسمان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَمْ مُ)
بیزار شدن از چیزی و کناره گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکایت کردن نزد کسی و عذر خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مغز از استخوان برآوردن. (از اقرب الموارد). رجوع به تمخخ شود
لغت نامه دهخدا
تمنس: و هو [ای امروسیا] تمنش کثیرالاغصان. (ابن البیطار، یادداشت بخطمرحوم دهخدا). هو [ای او بغلصن] تمنش صغیر. (ابن البیطار، ایضاً). و هو [ای انا غورس] تمنش شبیه فی ورقه و قضبانه بالنبات الذمی یقال له اغنس و هو البنجکشت. (ابن البیطار ایضاً). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اسم دیلمی علیق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نامی است که در رامیان به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزبان مردم دیلم خار جنگلی متبرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ج 2 ص 269 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نامی است که در گرگان رود به تمشک دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تمش و تمشک و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
بمعنی کشیدن باشد مطلقاً. (برهان) (آنندراج). رسم و کشیدگی و نقش. (ناظم الاطباء). رجوع به تخشیدن و لسان العجم شعوری ج 1 ص 280 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ خاس س)
آنچه نرم باشداز استخوان بخاییدن و مغز آن در مزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). سودن اطراف استخوان را و استخوان خاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمخط
تصویر تمخط
پاک کردن بینی، افتان و خیزان رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخش
تصویر ترخش
جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرش
تصویر تمرش
سودگی سوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمخی
تصویر تمخی
بیزاری، کناره گیری، گله کردن، بخشش خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخش
تصویر تخش
صدر مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمخر
تصویر تمخر
برابر باد ایستادن، پشت به باد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخش
تصویر تخش
((تَ))
تیر، کمان، فشفشه، صدر مجلس
فرهنگ فارسی معین
گرما، حرارت، از رشد بازماندن محصولات کشاورزی در اثر گرما یا سایه، کم
فرهنگ گویش مازندرانی
بوته تمشک
فرهنگ گویش مازندرانی
تمشک، درختچه ای خاردار که نام علمی آن idaeoos r caesioos rooboos می
فرهنگ گویش مازندرانی
مشق، تکلیف شب شاگرد مدرسه
فرهنگ گویش مازندرانی