به هم بستن بافتن، فراهم آوردن، سامان دادن، باهم آوردن بهم بستن ترتیب دادن مرتب کردن، ترتیب، جمع تلفیقاتبه هم بستن بافتن، فراهم آوردن، سامان دادن، باهم آوردن بهم بستن ترتیب دادن مرتب کردن، ترتیب، جمع تلفیقات
دو چیز را به هم آوردن، دو پارۀ جامه را به هم دوختن، سخن را به هم پیوند دادن، ترتیب دادن، آراستن و با هم جور کردن، به هم پیوند دادن و مرتب ساختن کلماتدو چیز را به هم آوردن، دو پارۀ جامه را به هم دوختن، سخن را به هم پیوند دادن، ترتیب دادن، آراستن و با هم جور کردن، به هم پیوند دادن و مرتب ساختن کلمات
بال بر هم زدن پرنده، دو کف دست را بر هم زدن، دست زدن، شراب را برای صاف شدن از ظرفی به ظرف دیگر ریختنبال بر هم زدن پرنده، دو کف دست را بر هم زدن، دست زدن، شراب را برای صاف شدن از ظرفی به ظرف دیگر ریختن
کسی را به کاری مدد کردن، به کاری دست یافتن، مدد کردن بخت، فراهم شدن اسباب کاریکسی را به کاری مدد کردن، به کاری دست یافتن، مدد کردن بخت، فراهم شدن اسباب کاری