جدول جو
جدول جو

معنی تلامذه - جستجوی لغت در جدول جو

تلامذه
تلمیذ ها، شاگردان، دانش آموزان، جمع واژۀ تلمیذ
تصویری از تلامذه
تصویر تلامذه
فرهنگ فارسی عمید
تلامذه
(تَ مِ ذَ)
جمع واژۀ تلمیذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شاگردان. جمع واژۀ تلمیذ. (آنندراج). رجوع به تلمیذ شود
لغت نامه دهخدا
تلامذه
جمع تلمیذ، شاگردان جمع تلمیدذ شاگردان. شاگردان
تصویری از تلامذه
تصویر تلامذه
فرهنگ لغت هوشیار
تلامذه
((تَ مِ ذِ))
جمع تلمیذ، شاگردان
تصویری از تلامذه
تصویر تلامذه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلامیذ
تصویر تلامیذ
تلمیذ ها، شاگردان، دانش آموزان، جمع واژۀ تلمیذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامذهب
تصویر لامذهب
بی دین، بی ایمان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جَ ثُ)
مرد نیکوسخن فصیح کلام. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(سَ می یَ)
دهی است از موصل. (منتهی الارب). قریۀ بزرگی است در نواحی موصل در مشرق دجله که بین این دو هشت فرسخ مسافت است و از بزرگترین قریه های موصل و آبادترین آن بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تِ مُ)
پادشاه سالامین پدر آژاکس است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تلمیذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مثل تلامذه. (آنندراج). رجوع به تلمیذ و تلام و تلامی شود.
- تلامیذ بوالبشر، کنایه از فرشتگان است. (انجمن آرا).
- تلامیذ رحمن، کنایه از شعراست. (انجمن آرا).
- تلامیذ شیطان، کنایه از محیل و مفسد است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تلمیع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یقال: فیه تلمیع و تلامیع، اذا کان فیه الوان شتی. (اقرب الموارد). رجوع به تلمیع شود
لغت نامه دهخدا
(تِ مَ)
نیک دانا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زیرک نسب دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نسابه. (اقرب الموارد). و رجوع به تعلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ می یَ)
منسوب به تهامه. یقال: امراه تهامیه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ چَ / چِ)
غلام خرد. غلام کوچک. رجوع به غلام شود: ارسلان ارغوان را در مرو غلامچه ای کارد زد و بکشت. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(دُ مِ زَ)
پلید و زشت: لصوص دلامزه، دزدان پلید زشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِقْ قا مَ / تِ مَ)
تلقام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
بی دین. ملحد. و در اصطلاح عامه، آنکه به صراطی مستقیم نباشد
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان بیرون بشم بخش کلاته دشت شهرستان نوشهر واقع در 20000 گزی جنوب باختری حسن کیف و 10000 گزی جنوب باختری مرزان آباد. هوای آن سرد و دارای 80 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در7000هزارگزی این آبادی آب معدنی گازداری وجود دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
در پس یکدیگر پنهان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). همدیگر پناه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پناه گرفتن مر همدیگر را. لواذ. (ناظم الاطباء). پناه گرفتن بعضی به بعضی دیگر. (از اقرب الموارد) ، به هم کشتی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، فریب دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مخالفت کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ می یَ)
گروهی هستند که باطن خود را در ظاهر خود آشکار نکنند. (ازتعریفات جرجانی). و رجوع به ملامتیان و ملامتی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ حَ)
مأخوذ از تازی، همدیگر را سودن با دست. (ناظم الاطباء). ملامسه، جماع کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملامسه و ملامست شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یکدیگر را لمس کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). یکدیگر را بسودن. (ترجمان القرآن) (دهار). یکدیگر را به دست بسودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن) (دهار) (از ذیل اقرب الموارد). گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرامش با زن. مواقعه. مباضعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در خرید و فروخت آنکه گوید اگر دستت بر مبیع بسایی به چندین بها خریده باشی یا بگوید هرگاه جامۀ ترا لمس کردم یا تو لمس کردی جامۀ مرا بیع به چندین بها واجب می گردد. یا آنکه متاع را از پشت جامه لمس کند و به آن نگاه نکند، و از این نوع بیع نهی شده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابوحنیفه گوید این گونه بیع از ایام جاهلیت است و بیع فاسدی است. (از اقرب الموارد). عبارت از اینکه خریدار به فروشنده گوید هرگاه من جامۀ ترا بسودم و نیز جامۀ مرا بسودی معامله انجام یافته است. ابوحنیفه گفته است ملامسه آن است که بگویی من این کالا را به فلان مبلغ به تو بفروشم و همین که ترا بسودم معامله را انجام یافته باید تلقی کرد و همین عمل را درباره خریدار هم ملامسه گویند. این نوع معامله در روزگار جاهلیت و پیش از اسلام مرسوم بوده و فاسد و تباه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
همدیگر را طپانچه زدن. لماخ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِمْ ما ظَ)
زن بیهوده گوی بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملامسه
تصویر ملامسه
لمس کردن یکدیگر را دست مالیدن بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلمذه
تصویر متلمذه
مونث متلمذ جمع متلمذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامذهب
تصویر لامذهب
بی دین ملحد. یالامذهبی. بیدینی الحاد. بی دین، ملحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامچه
تصویر غلامچه
غلام کوچک غلام خرد. غلام کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامیه
تصویر غلامیه
کودکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلامیذ
تصویر تلامیذ
جمع تلمیذ، شاگردان جمع تلمیذ شاگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلامه
تصویر تعلامه
نیک، دانا، زیرک نسب دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملامسه
تصویر ملامسه
((مُ مِ س))
یکدیگر را لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامذهب
تصویر لامذهب
((مَ هَ))
بی دین، ملحد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلامیذ
تصویر تلامیذ
((تَ))
جمع تلمیذ، شاگردان
فرهنگ فارسی معین
تلامذه، تلمیذها، طلاب، محصلین
متضاد: اساتید، معلمین
فرهنگ واژه مترادف متضاد