جدول جو
جدول جو

معنی تقمیح - جستجوی لغت در جدول جو

تقمیح
(تَ بَیْ یُ)
کمتر از حق کسی دادن و دفع کردن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقبیح
تصویر تقبیح
زشت کردن، زشت شمردن، قبح و زشتی کار کسی را نمایاندن و بد گفتن از آن
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع اشاره کردن شاعر در شعر خود به قصه یا مثلی معروف یا آوردن اصطلاح بعضی علوم در شعر، مانند، برای مثال سحر سخنم در همه آفاق برفته ست / لیکن چه کند با «ید بیضا» که تو داری (سعدی۲ - ۵۷۸)، نگاه کردن و اشاره کردن به سوی چیزی، نگاه گذار کردن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ریش گردانیدن. (از ، سپوختن سوزن بروشم، آغاز روییدن نبات بر زمین، آغاز رستن کردن گیاه عرفج، برآمدن برگهای درخت، کندن چاه در مکانی که چاه در آن نکنده باشند. (از اقرب الموارد) ، پیش آمدن کسی را بحق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَبَ لُ)
سر برداشتن. (زوزنی). سر برآوردن شتر و بازایستادن از آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناوناوان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: مر فلان یتمیح، ای یتکفا و معناه یتبختر و ینظر فی ظله. (اقرب الموارد) ، به چپ و راست مایل شدن شاخه و مست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَوْ وُ)
ریم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ریمناک گردیدن جراحت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). التقیح، در گفتار پزشکان بدو معنی آید یکی آنکه در هر موضع استعمال شود. و آن فراهم آمدن ورم است بخاطر مدت و دیگر آنکه برای بیماریهای ریوی استعمال شود و مقصود پر شدن فضای بین سینه وشش است از قیح یا در هر دو جانب یا در یک جانب. (ازقانون ابوعلی سینا، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهَْ هَُ)
دندان پاک کردن از زردی. (تاج المصادر بیهقی). پاک کردن زردی دندان و مانند آن. فی المثل عود یقلح،ای یقنی اسنانه و یعالج من القلح. من باب قردت البعیر و مرضت الرجل، یعنی بیمار را بیمارداری کردم و کنۀ شتر پاک کردم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پاک کردن زردی از دندان و مانند آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ قُ)
سیراب گردانیدن مرد شتر خویش را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَیْ یُ)
فراهم آوردن چیزی از هر جای. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَیْ یُءْ)
پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پیراهن بریدن از ثوب، حرکت دادن دریا سفینه را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ هَُ)
هر دو دست و پای بندی را یکجای کرده بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَبْ یی ی)
سری برگرفتن از غوره خرما و جز آن، یقال: قمع البسره، اذا انقلع قمعها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَرْ ری)
آشکار کردن و بیان نمودن زشتی کار کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زشت کردن. (دهار). قباحت و زشتی کار. (ناظم الاطباء) : گرد تقبیح ملت و نفی حجت مخالفان میگشتند. (کلیله و دمنه). گفت اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی بپرهیزم. (کلیله و دمنه). بی هنران در تقبیح اهل هنر... مبالغت نمایند. (کلیله و دمنه) ، یکسو کردن و دور گردانیدن از نیکی و خیر، یقال: قبحه اﷲ، ای نحاه عن الخیر، آبله شکستن که ریم از وی برآید، شکستن تخم مرغ، قبحاً له گفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
باریک میان کردن اسب. (زوزنی). لاغر گردانیدن اسب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضمیر فرس. (از اقرب الموارد). و رجوع به تضمیر شود، در گودافتادن چشم. (زوزنی). فرورفتن چشم در مغاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کلید راست کردن بر در. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
آب و نخلستانی است از فرزندان امرؤالقیس بن زیدمناه بن تمیم در یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
کشتن زماح را که مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به زماح شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَدْ دی)
نمودن و آشکار کردن. (ناظم الاطباء). نگاه سبک کردن بسوی چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کردن به چیزی. (از اقرب الموارد) ، نگاه و نظر، خیال و تصور. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح علم بدیع) اشارت کردن در کلام به قصه یا آوردن اصطلاحات نجوم و موسیقی و غیره، یا در کلام خود آوردن آیات قرآن مجید یا احادیث، امثله، آوردن قصه. ظهوری گفته:
خریدن از نمکینان بروزگار تو باز
همان معاملۀ آب شور و اعرابی است.
شیخ علی نقی کمره:
هست عشق دل شاد آن نشنیدی که چه دید
پادشاهی ز غلامی پدری از پسری.
تلمیح است به قصۀ محمود و ایاز و یعقوب ویوسف.
مثال مثل فیلان.
عمری است که گامی نزدی سوی شهیدان
دیر آی و درست آی که حق است قیامت.
طاهر غنی:
ز تار خستۀ گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مارگزیده ز ریسمان ترسد.
ایضاً:
ربود دل ز من و شد رقیب بیدل ازین
چه خوش بود که برآید بیک کرشمه دو کار.
خواجه عبداﷲ سامی:
دل چو رفت ازپی دلدار مخواهیدش باز
سفری از پی آوازنمی باید کرد.
این مثل مشهور هند وقتی درست است که زبانزد اهل فارس باشد و الا فلا.
شیخ علینقی کمره:
ترک سر می گویم و می خواهم از لعل تو بوسی
هر که دست از جان بشوید هرچه می خواهد بگوید.
مثال تلمیح شعر عطایی اشاره نموده به بیت مشهور خواجه حافظ شیرازی:
پیش من حاصل کونین بود چون یک جو
مزرع چرخ چرا بینم و داس مه نو.
(از مطلع السعدین بنقل آنندراج) (از غیاث اللغات).
اشاره کردن به قصه یا شعر در فحوای کلام بدون تصریح. (از تعریفات جرجانی). نزد بلغاء عبارت است از اینکه در اثناء سخن به سوی افسانه ای یا شعری یا مثلی سائر اشارتی رود بی آنکه از کیفیات مشارالیها ذکری بمیان آورند. پس اقسام تلمیح بر شش وجه باشد زیرا تلمیح یا در اثناء سخن منثور آورند و یا در ضمن گفتار منظوم و در هریک از این دو گونه یا اشاره به افسانه و یا اشاره به شعر و یا اشاره به مثل سائر کنند. اما تلمیح در اثناء سخن منثور مانند قول حریری در مقامات: ’فبت بلیله نابغیه و احزان یعقوبیه’ که در این جمله نخست به شعر نابغه اشاره نموده که گفته است:
فبت کأنی ساورتنی ضئیله
من الرقش فی انیابها السم نافع.
و سپس به اندوه حضرت یعقوب در فراق پسر اشارت کرده... (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که الفاظ اندک بر معانی بسیاردلالت کند و لمح، جستن برق باشد و لمحه یک نظر بود وچون شاعر چنان سازد که الفاظ اندک او بر معانی بسیار دلالت کند آن را تلمیح خوانند و آن صنعت به نزدیک بلغا پسندیده تر از اطناب است و معنی بلاغت آن است که آنچه در ضمیر باشد به لفظی اندک بی آنکه به تمام معنی آن اخلالی راه یابد بیان کند و در آنچه به بسط سخن احتیاج افتد از قدر حاجت درنگذراند و بحد ملال نرساند... (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 279). رجوع به مطول و نفایس الفنون علم بدیع ص 44 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
نرم رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسان رفتن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ازالمنجد) ، راست کردن نیزه. (تاج المصادر بیهقی). راست کردن نیزه به ثقاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، شتابی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسراع. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد) ، گریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، آسان کردن. (تاج المصادر بیهقی). آسانی کردن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). آسانی و نرمی کردن و منه المثل: اذا لم تجد عزاً فسمح، ای فکن لیناً و منه ، و سمّح للقرینه بالقیاد. (از اقرب الموارد). آسانی و نرمی کردن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فرودآوردن و پست نمودن سر خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). فرودآوردن سر و پشت خود را. (متن اللغه). رجوع به مزاد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ریم گرفتن جراحت و ریش. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی). ریمناک گردیدن جراحت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقیح شود
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
برداشتن اسب هر دو دست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بلند انداختن کمیز را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). انداختن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَلْ لُ)
خانه روفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تقیح
تصویر تقیح
ریمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدمیح
تصویر تدمیح
سر فرود آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقبیح
تصویر تقبیح
آشکا کردن و بیان نمودن زشتی کار کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمیح
تصویر تلمیح
خیال نمودن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقبیح
تصویر تقبیح
((تَ))
زشت شمردن، زشت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلمیح
تصویر تلمیح
((تَ))
نگاه تند و آنی به چیزی افکندن، اشاره کردن، اشاره کردن شاعر در شعر به داستان یا مثلی مشهور یا آوردن اصطلاحات علمی در شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقبیح
تصویر تقبیح
زشت انگاری
فرهنگ واژه فارسی سره
استعاره، اشاره، ایما، تعریض، تمثیل، کنایه
متضاد: تصریح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدگویی، زشت شماری، سرزنش، شماتت، ملامت
متضاد: تحسین، رد، بدگفتن، زشت داشتن، زشت شمردن
متضاد: نیکوشمردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد