جدول جو
جدول جو

معنی تقفص - جستجوی لغت در جدول جو

تقفص(تَ)
فراهم آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تقاص
تصویر تقاص
از یکدیگر قصاص گرفتن، تاوان گرفتن، معامله به مثل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقلص
تصویر تقلص
به هم آمدن، به هم پیوستن، درهم کشیده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
به حنا نگارین کردن زن دست و پای را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قفاز پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و قفاز بر وزن رمان نوعی از غلاف دست پر از پنبه که زنان در سرما پوشند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نُ)
پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیراهن درپوشیدن. (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، و به استعاره گویند: تقمص الولایه و الاماره و تقمص لباس العز. (از اقرب الموارد) ، انتقال روح از جسدی به جسدی دیگر. (از اقرب الموارد) ، هو یتقمص فی نهار الجنه،ای یتقلب و ینغمس و یروی بالسین. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
باهم آمدن. (تاج المصادر بیهقی). درهم کشیده شدن و گرد آمدن باهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درهم کشیده شدن. (غیاث اللغات). فراهم آمدن و درکشیده شدن. بهم دیگر نزدیک شدن. (از اقرب الموارد) ، برجستن چیزی و بالا جسته شدن جامه و لب. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
از پی فراشدن. (تاج المصادر بیهقی). پیروی نمودن و در پی کسی رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مبالغه کردن در مهربانی و نوازش کسی وبسیار پرسیدن از حال وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چوبدستی زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از پشت سر کسی آمدن و با عصا بر قفایش زدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درترنجیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقبض. (اقرب الموارد). رجوع به تقبض شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در پی رفتن و پیروی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تعرق استخوان. (از اقرب الموارد). رجوع به تعرق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ کَ)
گرد آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقبض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَفْ فَ)
ثوب مقفص، جامۀ نگارین به نگار پنجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچۀ مخطط مانند قفص، کسی که دست و پایش بسته شده باشد، مأخوذ است از قفص که پرنده را در آن محبوس کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
مشتبک تودرتو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). در حدیث است: فی قفص من الملئکه، ای المشتبک المتداخل بعضه فی بعض. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ فِ)
فرس قفص، اسب درترنجیده و منقبض که تک خود را نیارد. (منتهی الارب). المتقبض لایخرج ما عنده کله، (بعیر...، مات من الحر. (اقرب الموارد) ، (جراد...، ملخ درگرفته و بسته بال از سردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
شبکه شبکه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفص و قفص شود
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
کوهی است به کرمان. (منتهی الارب) ، گروهی مردم دزدپیشه در نواحی کرمان. (از اقرب الموارد). چادرنشینان بی مسکن، و آنها را در کرمان لولی، در بلوچستان لوری، در فارس کاولی (کابلی) و غربتی، در آذربایجان و کردستان قره چی، در خراسان قرشمال (غیرشمار = خارج از سرشماری) می خواندند. نزد عرب جات یا زوط است. گویند ولید خلیفۀ اموی آنها را از درۀ سفلای سند کوچانیده به سواحل دجله آورد. نزد اروپائیان ژیپسی همان قفص مورخان عرب است. (از تاریخ کرد رشید یاسمی). و رجوع به کوچ و بلوچ شود. قفس و قفص، معرب کوفچ = کوفج و کفج در ریشه کلمه ارتباطی با کاولی و کولی ندارد. رجوع به کوچ و بلوچ و قفس شود
لغت نامه دهخدا
(تَبْ)
صید کردن. (تاج المصادر بیهقی). شکار کردن. (زوزنی). شکار کردن و شکار جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تقنز شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به جامه در پیچیده شدن پیر زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تزمل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شبکه شبکه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قفص شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
شکسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراهم آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ازدحام. (اقرب الموارد) : فتتقصف علیه النساء المشرکین و ابناؤهم، ای یزدحمون. (اقرب الموارد) ، لهو و لعب کردن بر طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قصاص از یکدیگر بستدن. (زوزنی). قصاص از یکدیگر گرفتن. یقال: تقاص القوم، اذا قاص کل واحد منهم صاحبه فی الحساب او غیره . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، (اصطلاح فقهی) بوسیله ای از وسائل طلب خود را از مدیون منکر وصول کردن. دائنی که مدیون وی از پرداخت دین خود امتناع میکند، حق دارد که به هر وسیله ای که در دسترس او موجود است، طلب خویش را وصول کند. این عمل را تقاص گویند. وصول کردن دین خود از مدیون منکر به هر وسیله ای که بتواند بر مال او دست باید.
- تقاص گرفتن، در تداول عامه، انتقام گرفتن. مجازات دادن.
- امثال:
تقاص به قیامت نمی ماند، نظیر: از مکافات عمل غافل مشو. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 158 و 549 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ طُ)
بیکدیگر درآمدن چیزی. و درآمیخته گردیدن و مشتبک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بانگ کردن شتر، فرودریدن چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کج شدن و منهدم شدن دیوار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یادگرفتن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). از پی فراشدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تقصص
تصویر تقصص
یاد گرفتن سخن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلص
تصویر تقلص
بهم پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
کوپلگی (کوپله قفل) بسته شدن در قفل شدن، بستگی (در و مانند آن)،جمع تقفلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقفر
تصویر تقفر
دنبال روی بر ناک نهادن (حنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقنص
تصویر تقنص
شکار جستن
فرهنگ لغت هوشیار
قفس یونانی تازی گشته این واژه از یونانی به پارسی نیز راه یافته و واژه های کابک و کابوک و کوفجان برگرفته از همان واژه یونانی است. کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند (ابوشکوربلخی) پنچر خوگاره (گویش نایینی)، کنور کندوله گندم درآن کنند هم آوای رقص برگرفته ازیونانی در تازی بستن بندکردن قفس: مرغ بی اندازه چون شد در قفص. گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقاص
تصویر تقاص
قصاص از یکدیگر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقفل
تصویر تقفل
((تَ قَ فُّ))
بسته شدن در، قفل شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقاص
تصویر تقاص
((تَ))
قصاص گرفتن از هم، تاوان گرفتن، معامله به مثل کردن، پس دادن مجازات شدن، تاوان دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقلص
تصویر تقلص
((تَ قَ لُّ))
به هم پیوستن، در هم کشیدن
فرهنگ فارسی معین
انتقام، تاوان، تلافی، خون خواهی، دیه، عقاب، کفاره، کیفر، مجازات، معامله به مثل، تاوان گرفتن، معامله به مثل کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد