جدول جو
جدول جو

معنی تغلج - جستجوی لغت در جدول جو

تغلج
(بَ)
ستم کردن و بی فرمانی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آب خوردن خر، و زبان در دهن گردانیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تغلج
نافرمانی
تصویری از تغلج
تصویر تغلج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تغلب
تصویر تغلب
غالب شدن، چیره شدن و دست یافتن به چیزی، پیروزی یافتن، چیرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبلج
تصویر تبلج
روشن و آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغنج
تصویر تغنج
غنج و دلال نمودن، ناز و کرشمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تِ غَلْ لا)
شدت عطش و اضطرابی که در بیمار، ویژه بیماری تب پیدا شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غالیه بکار داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خضاب کردن در غالیه و آلودن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تغلل. (اقرب الموارد). و رجوع به تغلل و تغلف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روشن شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). روشن شدن صبح. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خندیدن و گشاده روی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خندیدن و شاد شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هویدا شدن امر. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَبْ بُ)
ناز کردن. (از تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناز و کرشمه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیغام بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: ماتعلجت بعلوج صدق، ای ماتألک بألوک صدق. (اقرب الموارد). و رجوع به الوک شود، فراهم آمدن ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پریشانی گرفتن شتر: تعلج الابل اصابت من العلجان. (از اقرب الموارد) ، درشت گردیدن پوست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ غُ)
بره یکساله. (تحفۀ حکیم مؤمن) (یادداشت مرحوم دهخدا). در گناباد خراسان برۀ یکساله، از نوع میشینه را گویند.
- برۀ تغلی، برۀ فربه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غالیه بکار داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). خود را خوشبوی مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درآمدن در چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
دوتا گردیدن و خمیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ لُ)
بمعنی سردار از لغات ترکی نوشته شد و نام پادشاهی. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ طَ رَ)
غالیه بکارداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). غالیه کردن موی و ریش را. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به تغلی شود. (ناظم الاطباء) ، غلاف یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به غلط افکندن و به غلط افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُغُلْ لِ)
وقع فی وادی تغلس (ممنوعه مضافه) ،یعنی در بلا و سختی زشت افتاد و الاصل فیه ان الغارات کانت تقع بکره بغلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ رَ)
بر غفلت گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
احمد مکنی به ابوالعباس از اعاظم علما و پرهیزکاران و امام کوفه بود. در سال 290هجری قمری در بغداد درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی)
ابن وائل بن قاسط. (از منتهی الارب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 162 و الحلل السندسیه ج 1 ص 294 و المعرب جوالیقی ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
به چیرگی تمام دست یافتن به چیزی: تغلب علیه، ای استولی علیه قهراً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به قهر استیلا یافتن بر بلادی. (از اقرب الموارد). غلبه کردن و چیره شدن. (غیاث اللغات). زیردستی و چیرگی و استیلای بقهر. (ناظم الاطباء) : افراسیاب عمر دراز و ملک بسیار داشت اما مملکت ایران بعد از منوچهر دوازده سال داشت بتغلب. و چندانکه توانست در عراق و بابل و قهستان خرابی میکرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 38). از فرایض احکام جهانداری آنست که به تلافی خللها پیش از.... تغلب دشمن مبادرت نموده شود. (کلیله و دمنه). از کثرت تحکم و تغلب در حل و عقد و امر و نهی با لشکر دیلم سخن میراند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 373). کسی را بر او قوت تغلب نابوده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 410). در تغزز و تغلب بسته شد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 439)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَلْ لِ)
ستم کننده. (آنندراج). بیداد و ستمگر و ظالم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغلج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبیدن ابر و درخشیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، خلیدن چیزی در دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در دل شک کردن. تخلج. (از اقرب الموارد). حدیث: لایتحلجن فی صدرک طعام ضارعت فیه النصرانیه، ای لایدخلن فی قلبک منه شی ٔ فانه نظیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دع ما تحلج فی صدرک، ترک کن آنچه در دل تو خلید وشک کردی در آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبلج
تصویر تبلج
گشاده روئی و خندیدن، روشن شدن، هویدا شدن امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولج
تصویر تولج
کنام تولگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفلج
تصویر تفلج
مانده پایی کوفته پایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغلب
تصویر تغلب
غلبه کردن و چیره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغلف
تصویر تغلف
نیام یابی (نیام غلاف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغلق
تصویر تغلق
ترکی سردار، نام یکی از شاهان ترک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغنج
تصویر تغنج
نازک کردن، کرشمه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسلج
تصویر تسلج
بشسیار نوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلج
تصویر تخلج
جنبیدن و لرزیدن، اضطراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغنج
تصویر تغنج
((تَ غَ نُّ))
ناز و کرشمه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخلج
تصویر تخلج
((تَ خَ لُّ))
جنبیدن، لرزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبلج
تصویر تبلج
((تَ بَ لُّ))
دمیدن، روشن شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغلب
تصویر تغلب
((تَ غَ لُّ))
پیروز شدن، غالب شدن
فرهنگ فارسی معین