دست به کاری زدن، به کاری دست یازیدن، به دست آوردن، چیزی را مالک شدن، در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن تصرف عدوانی: ملکی را به زور از دست مالک آن خارج کردن
دست به کاری زدن، به کاری دست یازیدن، به دست آوردن، چیزی را مالک شدن، در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن تصرف عدوانی: ملکی را به زور از دست مالک آن خارج کردن
دست در کاری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در کاری زدن. (آنندراج) ، برگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دگرگون شدن روزگار بر کسی، حیله و تقلب کردن در کاری. (از اقرب الموارد) ، به اصطلاح تصرف آن است که مثلاً شاعری شعری منظوم ساخته و معنی مقصود را به لطافتی که می باید ادا نکرده، دیگری به قوت طبع دخلی در آن بکار بردو به تغییر الفاظ، معنی را لطیف سازد یا مصرع دیگر مناسب تر از مصرع اول موزون نماید مثال تغییر لفظ تصرف خان سراج المحققین است در دو شعر طاهر وحید. اول: اعتبارات جهان رفته است پیش ازآمدن نامها در وقت کندن از نگین افتاده است. تصرف: نامها در کندن، از چشم نگین افتاده است. دوم: مستحق را زین بخیلان چشم احسان داشتن همچو خون کم کردن فصاد از رویین تن است. لفظ ’ریزش’ بجای ’احسان’ تصرف است. مثال تبدیل مصرع، قاسم مشهدی: به دیر و کعبه میرقصند سرمستان آزادی که روز جمعه بازی گاه طفلان است مکتبها. شاه ناصرعلی مصرع اول را چنین گفته: چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان. تصرفی که شاه صفی در شعرآصفی نموده مثل ندارد، شعر این است: می توانی که دهی اشک مرا حسن قبول. شاه صفی بجای ’می توانی’ چشم دارم تصرف نمود. (از مطلعالسعدین بنقل آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، توجه و تملک و ضبط و قبض. (ناظم الاطباء) : آگاه نئی کزین تصرف بر سود منم تو بر زیانی. ناصرخسرو. اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه). اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). دست تصرف قلم اینجا شکست کین همه گنجینه در این پرده هست. نظامی. و من متحیر بودم که به چه کیفیت این حال مرا میگیرند. خواجه فرمودند که من متصرفم، اگر میخواهم میدهم و اگر میخواهم می گیرم و این حال ترا به جذبه پیدا شده است. از آن جهت محل تصرف است و حالی که به متابعت سلوک می بود هر صاحب تصرفی آن را نمی تواند تصرف نمود. (انیس الطالبین بخاری ص 219). تا ملک از تصرف او به در رفت و بر آنان مقرر شد. (گلستان). برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او به در رفت. (گلستان). چنان روزگارش به کنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند. (بوستان). از خدا دان خلاف دشمن و دوست که دل هر دو در تصرف اوست. سعدی. و او مملکت خویش به حکم استحقاق و وصایت و ممالک برادران به حق وراثت با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 85). و کلیدهای خزاین از او بستد و ذخایر و دفاین قلعه به تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 201). لشکر او را بفریفت و روی به ولایت او نهاد تا بتصرف خویش گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 64). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد، هرکجا رسید از ولایت قابوس خراب کرد و عمال خویش را برسر ولایت فرستاد و با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 66) ، حکومت و اختیار و قدرت واقتدار و توانایی فوق العاده. (ناظم الاطباء) : آن گنج و خزینه و تجمل و پادشاهی و تصرف و ولایت و خدم و حشم و لشکر و فرمانروایی که امروز مراست در همه جهان کراست. (تاریخ بخارا) ، ربودگی بکارت دختر. (ناظم الاطباء). در تداول بکارت دختر را برداشتن: دختر را تصرف کرد، ایراد گرفتن. اعتراض کردن: چو ظاهر به عفت بیاراستم تصرف مکن در کژ و کاستم. (بوستان). ، تأثیر. دخالت. نفوذ: و من بعد هرگز نتوانست بطریق گذشته در من تصرف کند. (انیس الطالبین بخاری ص 120). خواجه فرمود باغ شما این است حال عجیبی در من تصرف کرده بود. (انیس الطالبین بخاری ص 242)
دست در کاری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در کاری زدن. (آنندراج) ، برگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دگرگون شدن روزگار بر کسی، حیله و تقلب کردن در کاری. (از اقرب الموارد) ، به اصطلاح تصرف آن است که مثلاً شاعری شعری منظوم ساخته و معنی مقصود را به لطافتی که می باید ادا نکرده، دیگری به قوت طبع دخلی در آن بکار بردو به تغییر الفاظ، معنی را لطیف سازد یا مصرع دیگر مناسب تر از مصرع اول موزون نماید مثال تغییر لفظ تصرف خان سراج المحققین است در دو شعر طاهر وحید. اول: اعتبارات جهان رفته است پیش ازآمدن نامها در وقت کندن از نگین افتاده است. تصرف: نامها در کندن، از چشم نگین افتاده است. دوم: مستحق را زین بخیلان چشم احسان داشتن همچو خون کم کردن فصاد از رویین تن است. لفظ ’ریزش’ بجای ’احسان’ تصرف است. مثال تبدیل مصرع، قاسم مشهدی: به دیر و کعبه میرقصند سرمستان آزادی که روز جمعه بازی گاه طفلان است مکتبها. شاه ناصرعلی مصرع اول را چنین گفته: چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان. تصرفی که شاه صفی در شعرآصفی نموده مثل ندارد، شعر این است: می توانی که دهی اشک مرا حسن قبول. شاه صفی بجای ’می توانی’ چشم دارم تصرف نمود. (از مطلعالسعدین بنقل آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، توجه و تملک و ضبط و قبض. (ناظم الاطباء) : آگاه نئی کزین تصرف بر سود منم تو بر زیانی. ناصرخسرو. اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه). اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). دست تصرف قلم اینجا شکست کین همه گنجینه در این پرده هست. نظامی. و من متحیر بودم که به چه کیفیت این حال مرا میگیرند. خواجه فرمودند که من متصرفم، اگر میخواهم میدهم و اگر میخواهم می گیرم و این حال ترا به جذبه پیدا شده است. از آن جهت محل تصرف است و حالی که به متابعت سلوک می بود هر صاحب تصرفی آن را نمی تواند تصرف نمود. (انیس الطالبین بخاری ص 219). تا ملک از تصرف او به در رفت و بر آنان مقرر شد. (گلستان). برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او به در رفت. (گلستان). چنان روزگارش به کنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند. (بوستان). از خدا دان خلاف دشمن و دوست که دل هر دو در تصرف اوست. سعدی. و او مملکت خویش به حکم استحقاق و وصایت و ممالک برادران به حق وراثت با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 85). و کلیدهای خزاین از او بستد و ذخایر و دفاین قلعه به تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 201). لشکر او را بفریفت و روی به ولایت او نهاد تا بتصرف خویش گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 64). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد، هرکجا رسید از ولایت قابوس خراب کرد و عمال خویش را برسر ولایت فرستاد و با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 66) ، حکومت و اختیار و قدرت واقتدار و توانایی فوق العاده. (ناظم الاطباء) : آن گنج و خزینه و تجمل و پادشاهی و تصرف و ولایت و خدم و حشم و لشکر و فرمانروایی که امروز مراست در همه جهان کراست. (تاریخ بخارا) ، ربودگی بکارت دختر. (ناظم الاطباء). در تداول بکارت دختر را برداشتن: دختر را تصرف کرد، ایراد گرفتن. اعتراض کردن: چو ظاهر به عفت بیاراستم تصرف مکن در کژ و کاستم. (بوستان). ، تأثیر. دخالت. نفوذ: و من بعد هرگز نتوانست بطریق گذشته در من تصرف کند. (انیس الطالبین بخاری ص 120). خواجه فرمود باغ شما این است حال عجیبی در من تصرف کرده بود. (انیس الطالبین بخاری ص 242)
هر آنچه در اختیار و تملک کسی باشد. (ناظم الاطباء). - غیرمتصرف، بیرون از اختیار وتملک کسی، مانند مرغ در هوا و ماهی در آب. (ناظم الاطباء). آنچه در تصرف نباشد. و رجوع به مادۀ قبل و تصرف شود. - متصرف ٌ فیه، مالک شده و دارا. (ناظم الاطباء). آنچه در آن تصرف شود
هر آنچه در اختیار و تملک کسی باشد. (ناظم الاطباء). - غیرمتصرف، بیرون از اختیار وتملک کسی، مانند مرغ در هوا و ماهی در آب. (ناظم الاطباء). آنچه در تصرف نباشد. و رجوع به مادۀ قبل و تصرف شود. - متصرف ٌ فیه، مالک شده و دارا. (ناظم الاطباء). آنچه در آن تصرف شود
دست در کاری کننده و برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دارنده و مالک. (ناظم الاطباء). دارنده و مالک و در ملکیت و قابض و دارا و صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد: و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد. (سند بادنامه ص 3). و مثال اوامر و نواهی او را در خطۀ گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید. (سند بادنامه ص 8). - متصرف شدن، در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن. - ، آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود: امیرهوشنگ دختر را متصرف شد... (امیرارسلان، از فرهنگ فارسی معین). ، مختار و آن که عمل می کند به اختیار خود. (ناظم الاطباء) ، در شاهدهای زیر بمعنی مأمور حکومت و دولت، یا مأموری که کار او تحصیل مالیات و جز این باشد آمده است: فرمود (اپرویز) که همه را بباید کشتن. سی و شش هزار برآمد همه معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرفان و رعایا و مانند این. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان که از تبع تواند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). عمال و متصرفان نواحی و بلوکات. (ترجمه محاسن اصفهان، ص 120). و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تمامت باقی مساکن و مواضع شایستۀ همه عاملان ومناسب همه متصرفان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53) ، حاکم بر بخشی از مملکت. (از اقرب الموارد). اختیاردار. حاکم. فرمانروا: و دبیران و همه متصرفان را بدل کرد. (سیاست نامه، از فرهنگ فارسی معین) ، دستکار قابل و ماهر، تمتع برنده، آن که به کار برد فرمان خود را، متهم به دزدی، ولگرد و و لخرج، متمایل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). - اسم غیرمتصرف، آن است که در صورت تذکیر و تأنیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند ’من’ چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ من المراءه الاتیه؟. (از فرهنگ فارسی معین). - اسم متصرف، (اصطلاح صرفی) آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند. - فعل غیرمتصرف، آن است که تمام مشتقات از آن نیاید، مانند لیس و نعم. (فرهنگ فارسی معین)
دست در کاری کننده و برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دارنده و مالک. (ناظم الاطباء). دارنده و مالک و در ملکیت و قابض و دارا و صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد: و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد. (سند بادنامه ص 3). و مثال اوامر و نواهی او را در خطۀ گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق و آمر و متصرف گردانید. (سند بادنامه ص 8). - متصرف شدن، در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن. - ، آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود: امیرهوشنگ دختر را متصرف شد... (امیرارسلان، از فرهنگ فارسی معین). ، مختار و آن که عمل می کند به اختیار خود. (ناظم الاطباء) ، در شاهدهای زیر بمعنی مأمور حکومت و دولت، یا مأموری که کار او تحصیل مالیات و جز این باشد آمده است: فرمود (اپرویز) که همه را بباید کشتن. سی و شش هزار برآمد همه معروفان و بزرگان و پادشاه زادگان و سپاهیان و عرب و متصرفان و رعایا و مانند این. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان که از تبع تواند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). و مردم آنجا (کازرون) متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). عمال و متصرفان نواحی و بلوکات. (ترجمه محاسن اصفهان، ص 120). و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تمامت باقی مساکن و مواضع شایستۀ همه عاملان ومناسب همه متصرفان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53) ، حاکم بر بخشی از مملکت. (از اقرب الموارد). اختیاردار. حاکم. فرمانروا: و دبیران و همه متصرفان را بدل کرد. (سیاست نامه، از فرهنگ فارسی معین) ، دستکار قابل و ماهر، تمتع برنده، آن که به کار برد فرمان خود را، متهم به دزدی، ولگرد و و لخرج، متمایل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). - اسم غیرمتصرف، آن است که در صورت تذکیر و تأنیث و مثنی و جمع همیشه در حالت واحدی باشد مانند ’من’ چنانکه گویند: من الرجل الاتی ؟ من المراءه الاتیه؟. (از فرهنگ فارسی معین). - اسم متصرف، (اصطلاح صرفی) آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند. - فعل غیرمتصرف، آن است که تمام مشتقات از آن نیاید، مانند لیس و نعم. (فرهنگ فارسی معین)
دست در کاری دارنده، کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد، حاکم، والی، محصل مالیاتی محل، اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند، مقابل غیر متصرف
دست در کاری دارنده، کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد، حاکم، والی، محصل مالیاتی محل، اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند، مقابل غیر متصرف