جدول جو
جدول جو

معنی تشیار - جستجوی لغت در جدول جو

تشیار
اجاق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیار
تصویر شیار
خراش و شکاف باریک در روی چیزی، خراش یا شکافی که به وسیلۀ گاوآهن بر روی زمین ایجاد می کنند
شیار کردن: در کشاورزی شخم زدن زمین برای زراعت، شیاریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیار
تصویر تیار
موج، موج دریا
آماده، مهیا، ساخته، مالش، مالش دادن و لوله ساختن تریاک
تیار کردن: آماده ساختن، مهیا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیار
تصویر هشیار
هوشیار، باهوش، هوشمند، زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
نیکویی، (منتهی الارب)، حسن و جمال، (اقرب الموارد)، لباس، هیئت، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، نازکی، (منتهی الارب)، فربهی، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، شتران فربه تازه بدن، ج، شیّر، (منتهی الارب)،
- خیل شیار، اسبان فربه و زیبا، (از اقرب الموارد)،
، نام روز شنبه، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، عرب شنبه را شیار و گاهی الشیار میخواندند، ج، اشیر، شیر، شیر، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یا)
موج دریا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موج آب. (مهذب الاسماء) : کالبحر یقذف بالتیار تیاراً. (اقرب الموارد) : این بگفت و در کشتی آز نشست وبه دریای تیار قرین شد. (نقض الفضائح ص 174). چنگیزخان بنفس خویش بدان بلاد رسید و تیار بلا از لشکر تتاردر موج بود. (جهانگشای جوینی) ، مرد متکبر شوریده عقل لاف زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازذیل اقرب الموارد) : رجل تیار، ای تیاه. (ناظم الاطباء) ، قطع عرقاً تیاراً، ای سریعالجریه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جلدرفتار و جهنده و مواج. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یا / تَ)
درست. تمام. راست. کامل. مهیا. معد. صحیح. طیار. درست تیار. تمام و تیار. رجوع به طیار شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). مهیا و آماده و حاضر. و آنچه در محاورت گویند که فلان چیز تیار است، یعنی درست و مهیاست. به معنی مجاز باشد از معنی لغوی، یعنی فلان چیزاز باعث درستی خود جهنده و جلدرفتار است بسوی استعمال، ای مقتضی استعمال است. پس لفظ تیار عربی است. کسانی که فارسی گمان برند خطا است. و در بهار عجم و چراغ هدایت و سراج اللغات نوشته اند که برای معنی آماده و مهیا طیار به طاء مهمله است چه در اصل اصطلاح میرشکاران است که چون جانور شکاری از گریز برآمده مستعد وآمادۀ پرواز و شکاراندازی میشود، گویند که این جانور طیار شده و چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هرشی ٔ مهیا را طیار گویند. پس تیار و طیار به هر دو طور صحیح باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
بدولت ار نزنم پا چو چرخ کوزه گری
خمیرمایۀ رزقم نمی شود تیار.
اثر (از آنندراج).
- تیار شدن، مستعدو آماده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تاج سلطان فارس و ماد و تیار پاپ نیز به تقلید از آن ساخته شده است، و دراویش نیز امروز کلاهی به همین شکل دارند، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : پارسی ها ... کلاهی نمدین که خوب مالیده بودند و آن را تیار می گفتندبر سر ... (ایران باستان ج 1 ص 732)، کلاه نمدی، (ایران باستان ج 1 ص 732)، طرز لباس را پارسی ها از مادیها اقتباس کردند، شاه لباسی از پارچه های گرانبها و تاجی بلند بر سر داشت که آن را مورخین یونانی گاهی تیار و در مواردی کیداریس می نامیدند، (ایران باستان ج 2ص 1463)، رجوع به همین کتاب ص 1398 و ص 1518 شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان چلاو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 505 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سایه گاهی که در آن کسی راحت کند. (ناظم الاطباء). سایه گاه. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 277 الف). سایه گاهی برای استراحت. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان اوراامان لهون در بخش پاوۀ شهرستان سنندج که در 43 هزارگزی شمال باختری پاوه و هزارگزی باختر راه اتومبیل رو پاوه به نوسود قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه محصول آنجا توت گردو و انار و مختصری غلات است. شغل اهالی مکاری گری و باغبانی و زغال فروشی است. و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
انگبین چیدن از خانه زنبور عسل، (منتهی الارب)، شور، شیاره، مشار، مشاره، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به مصادر مذکور شود، ریاضت دادن اسبان را یا سوار شدن بر آن در وقت عرض بیع یا آزمودن تا بنگرد نجابت و تک آنرایا برگردانیدن وی را، و کذلک الامه، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شدیار = شدکار، (حاشیۀ برهان چ معین)، زمینی را گویند که بجهت زراعت با گاوآهن شکافته باشند، (برهان)، زمین گاوآهن زده، (فرهنگ اسدی)، شکاف که با گاوآهن در زمین کرده باشند، (ناظم الاطباء)، اثری که بر زمین ماند از راندن گاوآهن، (یادداشت مؤلف)، زمین شکافی برای تخم ریزی، (رشیدی)، گویا شیار و شدیار و شدکار، دریدن زمین است با نوک گاوآهن و مثل آن بدرازا، و شخم اعم است چه با بیل نیز (گویا) چون زمین را زیرورو کنند باز آن زمین را شخم کرده توان گفت، عمل شیاردن، (یادداشت مؤلف) :
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست،
فرخی،
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم
آن بحق ندهی و بس آسان بپاشی در شیار،
سنایی،
، زراعت، (برهان) (ناظم الاطباء)، شیاریدن مصدر آن است، (جهانگیری)، کیل، (یادداشت مؤلف)، خراش و شکاف باریک که در روی چیزی ایجاد شود، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَُ شْ)
مرکّب از: هش، هوش + یار، پسوند دارندگی = هوشیار. هشیوار، (از حاشیۀ برهان چ معین)، خداوند هوش، و عاقل و هوشمند و زیرک وخردمند و آگاه. (ناظم الاطباء)، هوشیار:
به هر سو دو موبد بدی کاردان
ردی پاک و هشیار و بسیاردان.
فردوسی.
چو زنهار دادم نسازیم جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ.
فردوسی.
چو سالار هشیار بشنید تفت
برگاه خسرو خرامید و رفت.
فردوسی.
هر آنگاهی که باشد مرد هشیار
ز سوراخی دو بارش کی گزد مار؟
فخرالدین اسعد.
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند.
ناصرخسرو.
جزشکار مردم هشیار هیچ
نیست چیزی کار این پرّان عقاب.
ناصرخسرو.
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
چون مست مرو بر اثر او به تمنا.
ناصرخسرو.
دلم از نیک و بد رمان باشد
زآنکه هشیار بدگمان باشد.
سنائی.
شیر هشیار از سگ وحشت فزا برتافت رو
نور جبهه شور عوّا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
صنم تاشرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار.
نظامی (خسرو و شیرین ص 130)،
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه می دانی کنون تدبیر این کار؟
نظامی.
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار.
سعدی.
بدان رانیک دار ای مرد هشیار.
سعدی (گلستان)،
ترکیب ها:
- هشیاربخت. هشیار برخاستن. هشیاردل. هشیارسر. هشیار شدن. هشیارمرد. هشیارمغز. هشیارمغزی. هشیاری. رجوع به این مدخل ها شود.
، مواظب. مراقب:
دژ و خویشتن را نگهدار باش
شب و روز بیدار وهشیار باش.
فردوسی.
نامه ها رفت به کالنجار با مجمزان تا هشیار و بیدار باشد. (تاریخ بیهقی)، سلطان آواز داد: هشیار باشید ای سالاران. (تاریخ بیهقی)، پس از این هشیارتر و خویشتن دارتر باش. (تاریخ بیهقی) ، ضد مست. به هوش آمده از مستی. (یادداشت مؤلف) :
هوش از سرشان برده همی مستی غفلت
ویدون شده زآن مستی غفلت همه هشیار.
فرخی.
ای مفتی شهر از تو پرکارتریم
با این همه مستی از تو هشیارتریم.
خیام.
مست است خروس آری از نعرۀ شبخیزان
چون نعرۀ کوس آید هشیار شود اینک.
خاقانی.
طفل میخواندمت زهی بالغ
مست می گفتمت زهی هشیار.
خاقانی.
چو می خوردی و می دادی به من یار
چرا باید که من مستم تو هشیار؟
نظامی.
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی.
نظامی.
همه فارغ ز امروز و ز فردا
همه آزاد از هشیار و از مست.
عطار.
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت.
حافظ.
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است.
حافظ.
ترکیب ها:
- هشیار شدن. هشیار گشتن. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تشیؤ. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
رفتن. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به سیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیار
تصویر شیار
زمینی که به جهت زراعت با گاو آهن شکافته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
درست، تمام، راست، کامل، مهیاو صحیح، و بمعنی موج دریا و موج آب هم هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشیار
تصویر هشیار
باهوش، هوشمند: (الب ارسلان باسیاست ومهابت بود... هشیاروشجاع ودلاور خسم افکن دشمن شکن)، زرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیار
تصویر تیار
((تَ یّ))
موج دریا، لاف زدن، متکبر و مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیار
تصویر شیار
خراش یا شکاف باریک روی چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشیار
تصویر هشیار
((هُ))
هوشمند، زیرک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیار
تصویر تیار
((تِ یّ))
مهیا، ساخته، مالش دادن، لوله ساختن تریاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشیار
تصویر هشیار
اگا
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده، تدارک، تهیه، فراهم، مهیا، حاضر، درست، کامل، صحیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شانه، شخم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باهوش، عاقل، هوشمند، بیدار، زرنگ، متوجه
متضاد: غافل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع چلاو آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
زخم کچلی
فرهنگ گویش مازندرانی
آماده
دیکشنری اردو به فارسی