جدول جو
جدول جو

معنی تسینار - جستجوی لغت در جدول جو

تسینار
انار سیاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سینار
تصویر سینار
(پسرانه)
سنباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از بزرگان ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی و از سرداران سپاه بهرام چوبینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تنی نار
تصویر تنی نار
(دخترانه)
در گویش مازندران شکوفه انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
ترنیان، سبد بزرگی که از ترکه های درخت می بافند، تریان
فرهنگ فارسی عمید
جلسه ای که در آن مجموعه ای از سخنرانی ها دربارۀ موضوعی خاص در زمان و مکان معین ارائه می شود، مکان برگزاری چنین جلسه ای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلیوار
تصویر تلیوار
تلمبار، هر چیز زیاد که روی هم ریخته و انبار شده باشد، تلیبار، تلنبار
جای مخصوصی که برای پرورش کرم ابریشم درست کنند، پیله انبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلیبار
تصویر تلیبار
تلمبار، هر چیز زیاد که روی هم ریخته و انبار شده باشد، تلنبار، تلیوار
جای مخصوصی که برای پرورش کرم ابریشم درست کنند، پیله انبار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
جمع واژۀ تحسین: آنچه توابع خطابت بودکه آنرا تحسینات و تزیینات خوانند سه صنف بود. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 574). رجوع به تحسین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
دهی از دهستان اهلم رستان بخش مرکزی شهرستان آمل است که در نوزده هزارگزی شمال باختری آمل و پنج هزارگزی جنوب شوسۀ کناره قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 110 تن سکنه دارد. آب آن از نهر لکونی هراز و فاضل آب بونده است محصول آنجا برنج و مختصری کنف و غلات و شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَیْ یُ)
چیزهای مخصوص و حصه ها و بهره ها، حق خدمت و حق زحمت و خدمت و منصب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سپندان. سپند. اسفند. اسپند. (دزی ج 1 ص 23 از ابن الجزار)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
شهری است از هندوستان، گرمسیر بر صحرا نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
از امراء لشکر مغول که با ’تایماس’ به عراق حمله کردند، جنگ سختی بین سلطان جلال الدین خوارزمشاه و لشکر مغول بسرداری تاینال در اصفهان درگرفت، رجوع به جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 70 و ج 2 ص 168 و 204 و تاریخ مغول اقبال ص 70 و ’تایماس’ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
ژرژ، وقایعنگار هوادار دوک دوبورگنی، بسال 1404م. در آلوست از شهرهای بلژیک متولد گشته و در سال 1475 میلادی وفات یافته است. کارنامۀ کبیر تألیف او است
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ فُ)
بسیار خواستن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) ، سخنهای باقافیه. (غیاث). رشیدالدین وطواط گوید: اسجاع سه است: متوازی، مطرف، متوازن. متوازی این چنان بود که در آخر دو قرینه یا بیشتر کلماتی آورده شود که بوزن و عدد حروف و روی متفق باشند. مثالش از قول نبوی: اللهم اعط منفقاً خلفاً و اعط ممسکاًتلفاً، غرض دو لفظ خلف و تلف است کی بوزن و حروف و روی برابرند، از نثر فصحا: ابرد من البرد فی زمن الورد. پارسی: گوی باخته و اسب تاخته. سجع مطرف این چنان بود که در آخر دو قرینه یا بیشتر کلماتی آورده شود که به روی متفق باشند اما بوزن و عدد حروف مختلف، مثالش از فواصل قرآن عظیم: ما لکم لاترجون ﷲ وقاراً و قد خلقکم اطواراً (قرآن 14/71). و آخر آیات قرآن را اسجاع نشاید گفت فواصل باید گفت چنانک میفرماید عزّ من قائل: کتاب فصلت آیاته (قرآن 3/41). از نثر فصحا: جنابه محطّالرّحال و مخیم الاّمال. غرض رحال و آمال است که هر دو کلمه بحروف روی یکی است و آن لام است بعد از الف متفق آید و بوزن مختلف، چه وزن رحال فعالست و وزن آمال افعال، پارسی: فلان را کرم بسیار است و هنر بی شمار. سجع متوازن این بنثر مخصوص نیست بل که درشعر همین کلمات توان آورد و آنرا در شعر موازنه خوانند و این چنان بود که از اول دو قرینه یا آخر یا ازاول دو مصراع یا آخر کلماتی آورده شود که هر یک نظیر خویش را بوزن موافق باشند اما بحروف روی مخالف. مثالش از کلام حق: و آتیناهما الکتاب المستبین. و هدیناهما الصراط المستقیم. (قرآن 117/37 و 118). در برابرآتیناهما هدیناهما و در برابر کتاب صراط و در برابرمستبین مستقیم و هر یک ازین کلمات نظیر خویش را بوزن موافقست. مثال از نثر بلغاء: قد اتسع المجال بعد التضایق و اتجه المراد بعد التمانع، بوبکر قهستانی:
فماذقت الا ماء جفنی مشرباً
و مانلت الاّ لحم کفی مطعماً.
من گویم:
هو الشمس قدراً والملوک کواکب
هو البحر جوداً و الکرام مذانب.
پارسی:
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بوذ فسان
اندر پی گمانش زه بگسلذ یقین
وندر دم یقینش پر بفکند گمان.
و باشد که این موازنه در دو بیت افتد. مثالش مراست:
آنک مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
وآنک کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار.
و ازین معنی در شعر خواجه مسعودسعد و شعر من بسیار یافته شود. (حدائق السحر فی دقائق الشعر صص 14- 15)
لغت نامه دهخدا
(بِتِ)
بلا. سختی. داهیه. (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف پتسیاره (؟) می نماید و جای دیگر هم دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(تُ نَ نی)
تصرفی است در کلمه روسی اسپختر که در فرانسه انسپکتر و در انگلیسی اینسپکتر آمده، بمعنی مفتش، در جنگهای ایران و روسیه در زمان فتحعلیشاه سرداری روسی از اهل گرجستان بود که نام اصلی او ’تسیت سیانوف’ بوده که ایرانیان او را بلقب ’اشپختر’ یاد میکنند. مؤلف قصص العلماء آرد: ’وقتی فتحعلیشاه و سلطان روس در مقام مخاصمه برآمدند و اسپختر سردار روس بعضی ولایات سرحدی را گرفت و به هر شهری میرسید، خراب میکرد، فتحعلیشاه را اضطراب حاصل شد. میرزا محمد اخباری که در طهران اقامت داشت، نزد فتحعلیشاه رفت و گفت من سر اشپختر را چهل روزه برای تو به طهران حاضر مینمایم، مشروط به اینکه مذهب مجتهدین را منسوخ و متروک سازی و بن و بیخ مجتهدین را قلع و قمع نمائی و مذهب اخباری را رواج دهی. فتحعلی شاه قبول کرد. میرزا محمد یک اربعین بختم نشست و ترک حیوانی کرده و صورتی از موم درست نمود و در اثناء شمشیر به گردن آن صورت نواخت. چون روز چهلم شد، فتحعلیشاه بسلام عام نشست و سر اشپختر را همان روز به حضور آوردند. سلطان با امنای دولت مشاورت نمود، اعیان دولت متعرض شدند که مذهب مجتهدین مذهبی است که از زمان ائمۀ هدی (ع) الی الآن بوده و بر حقند و مذهب اخباری مذهب نادر و ضعیفی است، و زمان اول سلطنت قاجار است، مردمان را نمیتوان از مذهب برگردانید و این شاید مایۀ اختلال حال و دولت سلطان شود. علاوه بسا باشد که میرزا محمد از شما نقاری پیدا کند و با خصم شما ساختگی کند و با شما همین معامله نماید که با اشپختر روسی نمود، مصلحت آن است که به او خرجی داده و معذرت از او خواسته حکم بفرمائید به عتبات رفته در آنجاها سکنی نماید که وجود چنین کسی در پایتخت مصلحت دولت نیست و سلطان این رأی را پذیرفت’. رجوع به ترجمه تاریخ ادبیات براون ج 4 ترجمه یاسمی صص 243- 244 شود. از اینجا جملۀ ’مگر سر اشپختر را آوردی’؟ مثل شده و در مورد کسی گفته میشود که مدعی است کاری بس صعب و عظیم انجام داده و پاداش درخور میخواهد و یا گویند ’سر اشپختر را آورده است’
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خشینسار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 363)
لغت نامه دهخدا
(تَ لی)
تلیبار است و آن خانه ای باشد که در آن کرم ابریشم نگاهدارند. (برهان) (آنندراج). رجوع به تلیبار و تلمبار و تلنبار شود
لغت نامه دهخدا
(تْ)
شهری در چین و مرکز ولایت شان تونگ است و 862000 تن سکنه و کار خانه بافندگی دارد
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
رفتن. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به سیر شود
لغت نامه دهخدا
آموزشگاه یا موسسه که جمعی از اهل یک حرفه گرد آیند و مطالب مربوط به حرفه خود را فرا گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحسینات
تصویر تحسینات
جمع تحسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق پهن چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزینات
تصویر تزینات
جمع تزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسکینات
تصویر تسکینات
جمع تسکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعینات
تصویر تعینات
هر نیزان جمع تعین
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلینات
تصویر تلینات
جمع تلین
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمینار
تصویر سمینار
((س))
دسته ای از دانشجویان با تحصیلات عالی که زیر نظر یک استاد، در رشته ای خاص به تحقیق و ایراد سخنرانی می پردازند، درس گروهی (واژه فرهنگستان)، محل گردهمایی محققین یک رشته، سلسله سخنرانی هایی درباره موضوعی معین که بیشتر جنبه آموزشی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلیبار
تصویر تلیبار
((تَ))
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، جایی که در آن کرم ابریشم را پرورش دهند، تلمبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترینان
تصویر ترینان
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمینار
تصویر سمینار
هم اندیشی، همکاوی
فرهنگ واژه فارسی سره
تنها، به تنهایی
فرهنگ گویش مازندرانی