جدول جو
جدول جو

معنی تزنبر - جستجوی لغت در جدول جو

تزنبر
(اِ سِ)
تکبر نمودن و گردنکشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر. (اقرب الموارد) (المنجد) ، روی ترش نمودن. تقطیب. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تزنبر
تکبر نمودن و گردنکشی کردن
تصویری از تزنبر
تصویر تزنبر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زِمْ بِ گِ)
پل. شیمی دان فرانسوی. در استراسبورگ در سال 1829 میلادی تولد یافت و در1897 میلادی درگذشت. وی انواع استات سلولز را کشف کرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَعْ عُ)
دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است. رجوع به ج 1 ص 605 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
مرغکی است که او رابه عربی صعوه گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ترند و تژ و صعوه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
از زنگار کلمه فارسی. زنگار گرفتن. زنگ زدن. زنگاری شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اذا رش علیه الخل تزنجر. (ابن البیطار ج 1 ص 145 شش سطر بآخر مانده). و هو (ای النحاس) یتزنجربالخل و الروسختج المحرق منه بالایقال اوفی اتون الزجاج. (الجماهر فی الجواهر للبیرونی یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبختر. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَمْ بَ)
زیرک تیزسر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد بدخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک، خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه. (فرهنگ فارسی معین). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. (برهان). زنبل. زنبه. (حاشیۀ برهان چ معین). زنبل. گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. (آنندراج). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. (شرفنامۀ منیری). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. (از ناظم الاطباء). زنبل. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری.
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه خصمش
فعلۀ کین به توبره و زنبر.
فخری (از آنندراج).
، انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) ، مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان). زرشک و انبرباریس. (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. (آنندراج) ، نام یکی از آلات جنگ است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). و گویند یکی از آلات جنگ است. (آنندراج). یکی از ادوات جنگ. (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سگزی به زنبر.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).
، محفه و پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بَ / زُمْ بُ)
نوعی از پارچۀ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
لرزیدن از خشم. (از متن اللغه) ، خود را به زبیر منسوب کردن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
باریک و کوفته گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریک شدن چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زنار پوشیدن - از لغات مولده است - (از متن اللغه). زنار برمیان بستن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
کودک حاضرجواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود. خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزبر
تصویر تزبر
لرزیدن از خشم
فرهنگ لغت هوشیار
شیر بیشه خرده ریزه، چابک، زود پاسخ (حاضر جواب) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند. آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزنتر
تصویر تزنتر
خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبر
تصویر زنبر
((زَ بَ))
ظرفی مستطیل شکل که هر گوشه آن یک دستگیره دارد و به وسیله آن خاک، خشت و مانند آن راجابه جا کنند
فرهنگ فارسی معین