شهری است در قسمت ’ساکس’ آلمان و بر کنار الب 17700 تن سکنه و کار خانه ماشینهای کشاورزی و کاغذسازی دارد. در آوریل سال 1945 میلادی آرتش روس و امریکا در این شهر با یکدیگر ملاقات کردند
شهری است در قسمت ’ساکس’ آلمان و بر کنار الب 17700 تن سکنه و کار خانه ماشینهای کشاورزی و کاغذسازی دارد. در آوریل سال 1945 میلادی آرتش روس و امریکا در این شهر با یکدیگر ملاقات کردند
بر وزن و معنی تگاب است که زمین پست پرآب و علف، ظرفی که به عربی قیف میگویند، جنگ و خصومت، پرده ای از موسیقی. (برهان). به همه معانی رجوع به تکاو و تگاب شود
بر وزن و معنی تگاب است که زمین پست پرآب و علف، ظرفی که به عربی قیف میگویند، جنگ و خصومت، پرده ای از موسیقی. (برهان). به همه معانی رجوع به تکاو و تگاب شود
چینیان این نام را به ایزد تعالی اطلاق نمایند و مراد آنان عقل کل و قانون اعظم است و شخصی تاموچه نام شش قرن قبل از میلاد مسیح دینی ایجاد نموده که طبق آن فقط پرستش به آفریدگار باید کرد، چینی ها به پیروان این آئین تائوچو گویند کتاب مقدّس این دین تائوته کینگ نامیده میشود که معتقدات اینان را در بر دارد و مردی فرانسوی موسوم به استانیسلاس جولیان از اهالی روسیه آنرا بفرانسه ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
چینیان این نام را به ایزد تعالی اطلاق نمایند و مراد آنان عقل کل و قانون اعظم است و شخصی تاموچه نام شش قرن قبل از میلاد مسیح دینی ایجاد نموده که طبق آن فقط پرستش به آفریدگار باید کرد، چینی ها به پیروان این آئین تائوچو گویند کتاب مقدّس این دین تائوته کینگ نامیده میشود که معتقدات اینان را در بر دارد و مردی فرانسوی موسوم به استانیسلاس جولیان از اهالی روسیه آنرا بفرانسه ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
نوعی از پای افزار است که شاطران و پیاده روان پوشند و به گرگابی شهرت دارد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) : کهنه گرگاو در برابر داشت کرد در پا و گرگ دو برداشت. جامی (از جهانگیری). بجستجوی تو گردون چو عزم راه کند ز خام ثور کند پای ماه را گرگاو. شیخ آذری طوسی (از انجمن آرا)
نوعی از پای افزار است که شاطران و پیاده روان پوشند و به گرگابی شهرت دارد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) : کهنه گرگاو در برابر داشت کرد در پا و گرگ دو برداشت. جامی (از جهانگیری). بجستجوی تو گردون چو عزم راه کند ز خام ثور کند پای ماه را گرگاو. شیخ آذری طوسی (از انجمن آرا)
دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگه شهرسان ساری، واقع در ده هزارگزی شمال شرقی کهنه ده و کنار راه تلارم به پل سفید، در منطقۀ کوهستان جنگلی، با 900 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولش برنج و غلات و شغل مردمش زراعت است. این آبادی از دو محل بالا و پائین که یکهزار متر فاصله دارند تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بندرج بخش دودانگه شهرسان ساری، واقع در ده هزارگزی شمال شرقی کهنه ده و کنار راه تلارم به پل سفید، در منطقۀ کوهستان جنگلی، با 900 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولش برنج و غلات و شغل مردمش زراعت است. این آبادی از دو محل بالا و پائین که یکهزار متر فاصله دارند تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
یکی از ولایات مرکزی ایتالیا که درایالت آبروز اولتریور و در حدود سواحل دریای آدریاتیک و شمال شرقی روم قرار دارد. سرزمینی کوهستانی کوهستانی و مردم آن بکار کشاورزی و تربیت مواشی اشتغال دارند، کارخانه های پارچه بافی و چرمسازی آن قابل توجه است. این قصبه یکی از نواحی پررونق دوران باستانی روم بود و اکنون در حدود 190000 تن سکنه دارد و مرکز این ولایت شهر ترامو است شهری در ایالت آبروز و مرکز ولایت ترامو است و 25000 تن سکنه دارد. درین شهر کلیسای بزرگی از دورۀ روم بر جای است. رجوع به مادۀ قبل شود
یکی از ولایات مرکزی ایتالیا که درایالت آبروز اولتریور و در حدود سواحل دریای آدریاتیک و شمال شرقی روم قرار دارد. سرزمینی کوهستانی کوهستانی و مردم آن بکار کشاورزی و تربیت مواشی اشتغال دارند، کارخانه های پارچه بافی و چرمسازی آن قابل توجه است. این قصبه یکی از نواحی پررونق دوران باستانی روم بود و اکنون در حدود 190000 تن سکنه دارد و مرکز این ولایت شهر ترامو است شهری در ایالت آبروز و مرکز ولایت ترامو است و 25000 تن سکنه دارد. درین شهر کلیسای بزرگی از دورۀ روم بر جای است. رجوع به مادۀ قبل شود
استخوانهای سینه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانهای سینه، و این جمع تریبه است و مجازاً بمعنی سینه آید. (غیاث اللغات). جمع واژۀ تریبه. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (اقرب الموارد) (دهار) (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : یخرج من بین الصلب و الترائب. (قرآن 86 / 7). معنبرذوائب معقدعقائص مسلسل عذایر سجنجل ترائب. نصراﷲ غزنوی. از ترائب و بطن فاطمۀ زهرا (ع) امام حسن و امام حسین (ع) و محسن سقط و زینب کبری و ام کلثوم کبری. (تاریخ قم ص 198) ، جای قلاده از سینه، یا آنچه نزدیک دو ترقوه بود از آن، یا مابین دو پستان و دو ترقوه، یا چهار دنده است از جانب راست سینه و چهار دنده از جانب چپ آن، یا دو دست و دو پا و دو چشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
استخوانهای سینه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانهای سینه، و این جمع تریبه است و مجازاً بمعنی سینه آید. (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ تریبه. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (اقرب الموارد) (دهار) (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : یخرج من بین الصلب و الترائب. (قرآن 86 / 7). معنبرذوائب معقدعقائص مسلسل عذایر سجنجل ترائب. نصراﷲ غزنوی. از ترائب و بطن فاطمۀ زهرا (ع) امام حسن و امام حسین (ع) و محسن سقط و زینب کبری و ام کلثوم کبری. (تاریخ قم ص 198) ، جای قلاده از سینه، یا آنچه نزدیک دو ترقوه بود از آن، یا مابین دو پستان و دو ترقوه، یا چهار دنده است از جانب راست سینه و چهار دنده از جانب چپ آن، یا دو دست و دو پا و دو چشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
یکدیگر را دیدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). دیدن بعض آنها مر بعض را، کذا تراءالجمعان، یعنی دچار شدند آن دو جمعیت بهم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیدن بعض قوم بعض دیگر را. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را در آیینه دیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، نمودار شدن چیزی و پیش آمدن کسی را از پریان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود را نمایاندن بکسی. (المنجد) : و لما ترأت عند مرو منیتی، یعنی هنگامی که درنزدیک مرو مرگ خود را بمن نمایاند. (از اقرب الموارد). نمودار شدن چیزی. (آنندراج) : ترائی لی، ظاهر شد تا که دیدم یا پیش آمد ببینم او را، سرخ و زرد شدن غورۀ خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهر شدن رنگهای غورۀ خرما. (اقرب الموارد) ، نگریستن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، در برابر یکدیگر افتادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : داراهما چتتراءیان، ای تتقابلان. (اقرب الموارد). فی الحدیث: لاترائی ناراهما، یعنی لازم است مسلم را که همسایگی نکند با مشرک و خانه خود را از خانه مشرک دور دارد بحدی که اگر برافروزد آتش را نبیند آنرا آتش مشرک، و اصل آن تترأی ̍ است و یکی از دو ’ت’ برای تخفیف حذف شده است. (از منتهی الارب) ، مایل شدن به رأی کسی و اقتدا بدو کردن. (المنجد) ، نمودار و ظاهر شدن کیفیت کار: ترأی ̍ لی ان الامر کیت و کیت، ای ظهر لی. (المنجد) ، بزحمت هلال را نگریستن که دیده می شود یا نه. (المنجد)
یکدیگر را دیدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). دیدن بعض آنها مر بعض را، کذا تراءالجمعان، یعنی دچار شدند آن دو جمعیت بهم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیدن بعض قوم بعض دیگر را. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را در آیینه دیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، نمودار شدن چیزی و پیش آمدن کسی را از پریان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود را نمایاندن بکسی. (المنجد) : و لما ترأت عند مرو منیتی، یعنی هنگامی که درنزدیک مرو مرگ خود را بمن نمایاند. (از اقرب الموارد). نمودار شدن چیزی. (آنندراج) : ترائی لی، ظاهر شد تا که دیدم یا پیش آمد ببینم او را، سرخ و زرد شدن غورۀ خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهر شدن رنگهای غورۀ خرما. (اقرب الموارد) ، نگریستن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، در برابر یکدیگر افتادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : داراهما چتتراءَیان، ای تتقابلان. (اقرب الموارد). فی الحدیث: لاترائی ناراهما، یعنی لازم است مسلم را که همسایگی نکند با مشرک و خانه خود را از خانه مشرک دور دارد بحدی که اگر برافروزد آتش را نبیند آنرا آتش مشرک، و اصل آن تترأی ̍ است و یکی از دو ’ت’ برای تخفیف حذف شده است. (از منتهی الارب) ، مایل شدن به رأی کسی و اقتدا بدو کردن. (المنجد) ، نمودار و ظاهر شدن کیفیت کار: ترأی ̍ لی ان الامر کیت و کیت، ای ظهر لی. (المنجد) ، بزحمت هلال را نگریستن که دیده می شود یا نه. (المنجد)
آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’ترازوک’، ایرانی باستان ’ترازو’، ’تره - آزو’، ’تره’ از سانسکریت ’تولتی’، ’تولیه’ و ’آز’، از ’از’، سانسکریت ’اج’ (راهنمائی کردن، راندن، پیش بردن) - انتهی. بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و ’ایفه’ و ’هین’ باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است. (قاموس کتاب مقدس) : جز برتری ندانی گویی که آتشی جز راستی نجویی مانا ترازوی. رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401). شنگینه برمدار ز چاکر تا راست ماند او چو ترازو. لبیبی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو. منوچهری. چنان دو کفّۀ سیمین ترازو که این کفّه شود زآن کفّه مایل. منوچهری. هر کس.... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی). چون حجت گویم به ترازوی من اندر گر پنج هزارید پشیزی نگرائید. ناصرخسرو. کار بی دانش مکن چون خرمنه در ترازو بارت اندر یک پله. ناصرخسرو. بنزد عقل حکمت را ترازوست ز یک من تا هزاران بار صد من. ناصرخسرو. گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین. (عقدالعلی). زر به ترازو بخواه از من و با من مشو گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر. مجیر بیلقانی. آویخته کی بدی ترازو گر زآنکه زبان بریده بودی ؟ خاقانی. بوسه ای کردم آرزو، گفتی که ترازو بیار و زر برکش. خاقانی. اگر صد گنج زر دارد چه حاصل که سختن را ترازوئی ندارد. خاقانی. جمله نفسهای تو ای بادسنج کیل زیانست و ترازوی رنج. نظامی. مانده ترازوی تو بی سنگ و در کیل تهی گشته و پیمانه پر. نظامی. دین که قوی دارد بازوت را راست کند عدل، ترازوت را. نظامی. ور ترازو نیست گر افزون دهیش از قسم راضی نگردد زابلهیش. مولوی. من ترازوئی که میخواهم بده خویشتن را کرمکن هر سو مجه. مولوی. هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. (گلستان). همه جان خواهد از عشاق مشتاق ندارد سنگ کوچک در ترازو. سعدی. نقد هر عمر که در کیسۀ پندارم بود کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام. سعدی. ترازو در کف بقال و من درصورتش حیران بیا ای مشتری بنگر قمر در خانه میزان. وحشی. - ترازو برافراختن، ترازو روان کردن. ترازو نهادن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) : به سیر سپهر انجمن ساختن ترازوی انجم برافراختن. نظامی (از آنندراج). و رجوع به ترازو نهادن شود. - ترازو بر سنگ زدن، ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است. (آنندراج) : فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟ میرحسن دهلوی (از آنندراج). - ترازو به (بر) زمین زدن، کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن. در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج) : بدور او فلک خودفروش چند زند ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟ محمد قلی سلیم (از آنندراج). - ترازو چشمه داشتن،کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پلۀ دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). عرب گوید یقال فیه عین. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) : چو غرنیجی بمحشر زنده گردد بسنجد طاعتش ایزد بمیزان کم آیدطاعتش گوید خدایا ترازو چشمه دارد سر بگردان. ؟ (از انجمن آرا). - ترازو روان کردن، ترازو نهادن. ترازو برافراختن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) : ترازوی همت روان میکنم سبک سنگی خسروان میکنم. نظامی (از آنندراج). و رجوع به ترازو نهادن شود. - ترازوی آسمان سنجی، ترازوی انجم. اصطرلاب: در ترازوی آسمان سنجی بازجستند سیم ده پنجی. نظامی. و رجوع به ترازوی انجم شود. - ترازوی آهنین دوش، یعنی آن ترازو که دستۀوی آهنین باشد. (آنندراج). - ترازوی انجم، کنایه از اصطرلاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بسیر سپهر انجمن ساختند ترازوی انجم برافراختند. نظامی. - ترازوی پولادسنجان، کنایه از نیزه و سنان مبارزان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نیزۀ مبارزان. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفۀ ترازو مناسب است، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزۀ مبارزان بود: ترازوی پولادسنجان به میل ز کفّه بکفّه همی راند سیل. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - ترازوی دوسر، ترازوی قلب. ترازوی خلاف عدل: گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟ خاقانی. و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود. - ترازوی راستانه، ترازو که در هر دو کفۀ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل: این عالم سنگ است و آن دگر زر عقل است ترازوی راستانه. ناصرخسرو. و رجوع به ترازوی عدل شود. - ترازوی زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست. (آنندراج). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء). - ترازوی سخن، وسیلۀ سنجش سخن. دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق. علم میزان: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختوران را بسخن پخته کرد. نظامی. - ترازوی سنگ زن، ترازو که یک پلۀ آن زیاده باشد و دیگر کم. (غیاث اللغات). مثل ترازوی قلب، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج) : زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازوشکن. نظامی (از آنندراج). - ترازوی شرع، میزان دین. محک شرع. اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی. حکم خدایی. دین: در ترازوی شرع و رشتۀ عقل فلسفه فلس دان و شعرشعیر. خاقانی. - ترازوی عاشقی، محک عاشقی. وسیلۀ آزمایش عاشق: اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است. خاقانی. - ترازوی عدل، ترازو که به سنجیدن در هر دو پلۀ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به ترازوی راستانه شود. - ترازوی قلب، ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده. (آنندراج) : ای کرده ترازو نمایان میزان و حمل دو کفّۀ آن سنجیده دغل همیشه بازوت قلب است بهر دو سر ترازوت. واله هروی (خطاب به آفتاب، از آنندراج). - ترازوی قیامت، ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب. میزان: تا چو عمل سنج سلامت شوی چرب ترازوی قیامت شوی. نظامی. در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را. صائب. مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را. صائب (از آنندراج). - ترازوی کلام، میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود. - ترازوی محشر، ترازوی قیامت. میزان: سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است. خاقانی. و رجوع به ترازوی قیامت شود. - ترازوی نارنج، اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند: بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید که ببازیچۀ نارنج ترازو میساخت. جامی (از آنندراج). - ترازوی نظم، کنایه از علم عروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج). و رجوع به ترازوی کلام شود. - ترازوی یوم الحساب، ترازوی محشر. ترازوی قیامت. میزان: جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان. خاقانی. ورجوع به ترازوی قیامت شود. - علم ترازو، علم منطق: یکی علم منطق که او علم ترازوست. (دانشنامۀ علائی). رجوع به منطق شود. - کج ترازو، آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد: سوم کج ترازوی ناراست خوی ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی. سعدی (بوستان). ، نام برج میزان هم هست که ازجملۀ دوازده برج فلکی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی، ترازک. (از حاشیۀ برهان چ معین) : چو کیهان ببرج ترازو شود جهان زیر نیروی بازو شود. فردوسی. ز برج بره تا ترازو جهان دمی تیرگی دارد اندر نهان. فردوسی. باز دوپیکر و ترازو و دول ز هوا یافت بهره بیش ممول. سنائی. گوئی بهای بادۀ عیدی است آفتاب زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش. خاقانی. فلک طفل خویی است، کاندر ترازو ز خورشید نارنج گیلان نماید. خاقانی. چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید راست برابربداشت کفّۀ لیل و نهار. خاقانی. چو زهره برگشاده دست و بازو بهای خویش دیده در ترازو. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 106). تا شب او را چقدر قدر هست زهرۀ شب سنج ترازو بدست. نظامی. کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر. ؟ (از سندبادنامه ص 163). - ترازوی چرخ، برج میزان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ترازوی فلک، برج میزان. (آنندراج). ترازوی چرخ. (ناظم الاطباء) : گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 429). باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک تا حلی خزان کند صنعت باد آذری. خاقانی. بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک نقش نام اخستان کامران انگیخته. خاقانی. ، قوّت و پایه. (ناظم الاطباء). - همترازو، هم قوت و همپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سیه کولۀ گردبازو منم گران کوه را همترازو منم. نظامی. بداد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی همترازو بود. نظامی. بکوشید با همترازوی خویش. نظامی. ، سقوط، قلع و قمع، فرار از جنگ. (ناظم الاطباء) ، ادراک و درک. (برهان). عقل. (انجمن آرا) (آنندراج). فهم و دریافت. (ناظم الاطباء) ، عدل و عدالت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عدل و عدالت و اعتدال. (ناظم الاطباء). بهمه معانی رجوع به میزان شود
آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’ترازوک’، ایرانی باستان ’ترازو’، ’تره - آزو’، ’تره’ از سانسکریت ’تولتی’، ’تولیه’ و ’آز’، از ’از’، سانسکریت ’اج’ (راهنمائی کردن، راندن، پیش بردن) - انتهی. بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و ’ایفه’ و ’هین’ باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است. (قاموس کتاب مقدس) : جز برتری ندانی گویی که آتشی جز راستی نجویی مانا ترازوی. رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401). شنگینه برمدار ز چاکر تا راست ماند او چو ترازو. لبیبی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو. منوچهری. چنان دو کفّۀ سیمین ترازو که این کفّه شود زآن کفّه مایل. منوچهری. هر کس.... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی). چون حجت گویم به ترازوی من اندر گر پنج هزارید پشیزی نگرائید. ناصرخسرو. کار بی دانش مکن چون خرمنه در ترازو بارت اندر یک پله. ناصرخسرو. بنزد عقل حکمت را ترازوست ز یک من تا هزاران بار صد من. ناصرخسرو. گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین. (عقدالعلی). زر به ترازو بخواه از من و با من مشو گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر. مجیر بیلقانی. آویخته کی بدی ترازو گر زآنکه زبان بریده بودی ؟ خاقانی. بوسه ای کردم آرزو، گفتی که ترازو بیار و زر برکش. خاقانی. اگر صد گنج زر دارد چه حاصل که سختن را ترازوئی ندارد. خاقانی. جمله نفسهای تو ای بادسنج کیل زیانست و ترازوی رنج. نظامی. مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر کیل تهی گشته و پیمانه پر. نظامی. دین که قوی دارد بازوت را راست کند عدل، ترازوت را. نظامی. ور ترازو نیست گر افزون دهیش از قسم راضی نگردد زابلهیش. مولوی. من ترازوئی که میخواهم بده خویشتن را کرمکن هر سو مجه. مولوی. هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. (گلستان). همه جان خواهد از عشاق مشتاق ندارد سنگ کوچک در ترازو. سعدی. نقد هر عمر که در کیسۀ پندارم بود کمتر از هیچ برآمد به ترازوی تواَم. سعدی. ترازو در کف بقال و من درصورتش حیران بیا ای مشتری بنگر قمر در خانه میزان. وحشی. - ترازو برافراختن، ترازو روان کردن. ترازو نهادن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) : به سیر سپهر انجمن ساختن ترازوی انجم برافراختن. نظامی (از آنندراج). و رجوع به ترازو نهادن شود. - ترازو بر سنگ زدن، ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است. (آنندراج) : فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟ میرحسن دهلوی (از آنندراج). - ترازو به (بر) زمین زدن، کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن. در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج) : بدور او فلک خودفروش چند زند ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟ محمد قلی سلیم (از آنندراج). - ترازو چشمه داشتن،کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پلۀ دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). عرب گوید یقال فیه عین. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) : چو غرنیجی بمحشر زنده گردد بسنجد طاعتش ایزد بمیزان کم آیدطاعتش گوید خدایا ترازو چشمه دارد سر بگردان. ؟ (از انجمن آرا). - ترازو روان کردن، ترازو نهادن. ترازو برافراختن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) : ترازوی همت روان میکنم سبک سنگی خسروان میکنم. نظامی (از آنندراج). و رجوع به ترازو نهادن شود. - ترازوی آسمان سنجی، ترازوی انجم. اصطرلاب: در ترازوی آسمان سنجی بازجستند سیم ده پنجی. نظامی. و رجوع به ترازوی انجم شود. - ترازوی آهنین دوش، یعنی آن ترازو که دستۀوی آهنین باشد. (آنندراج). - ترازوی انجم، کنایه از اصطرلاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بسیر سپهر انجمن ساختند ترازوی انجم برافراختند. نظامی. - ترازوی پولادسنجان، کنایه از نیزه و سنان مبارزان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نیزۀ مبارزان. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفۀ ترازو مناسب است، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزۀ مبارزان بود: ترازوی پولادسنجان به میل ز کفّه بکفّه همی راند سیل. نظامی (از فرهنگ رشیدی). - ترازوی دوسر، ترازوی قلب. ترازوی خلاف عدل: گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟ خاقانی. و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود. - ترازوی راستانه، ترازو که در هر دو کفۀ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل: این عالم سنگ است و آن دگر زر عقل است ترازوی راستانه. ناصرخسرو. و رجوع به ترازوی عدل شود. - ترازوی زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست. (آنندراج). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء). - ترازوی سخن، وسیلۀ سنجش سخن. دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق. علم میزان: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختوران را بسخن پخته کرد. نظامی. - ترازوی سنگ زن، ترازو که یک پلۀ آن زیاده باشد و دیگر کم. (غیاث اللغات). مثل ترازوی قلب، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج) : زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازوشکن. نظامی (از آنندراج). - ترازوی شرع، میزان دین. محک شرع. اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی. حکم خدایی. دین: در ترازوی شرع و رشتۀ عقل فلسفه فلس دان و شعرشعیر. خاقانی. - ترازوی عاشقی، محک عاشقی. وسیلۀ آزمایش عاشق: اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است. خاقانی. - ترازوی عدل، ترازو که به سنجیدن در هر دو پلۀ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به ترازوی راستانه شود. - ترازوی قلب، ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده. (آنندراج) : ای کرده ترازو نمایان میزان و حمل دو کفّۀ آن سنجیده دغل همیشه بازوت قلب است بهر دو سر ترازوت. واله هروی (خطاب به آفتاب، از آنندراج). - ترازوی قیامت، ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب. میزان: تا چو عمل سنج سلامت شوی چرب ترازوی قیامت شوی. نظامی. در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را. صائب. مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را که سنگ ِ کم نمی باشد ترازوی قیامت را. صائب (از آنندراج). - ترازوی کلام، میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود. - ترازوی محشر، ترازوی قیامت. میزان: سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است. خاقانی. و رجوع به ترازوی قیامت شود. - ترازوی نارنج، اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند: بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید که ببازیچۀ نارنج ترازو میساخت. جامی (از آنندراج). - ترازوی نظم، کنایه از علم عَروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج). و رجوع به ترازوی کلام شود. - ترازوی یوم الحساب، ترازوی محشر. ترازوی قیامت. میزان: جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان. خاقانی. ورجوع به ترازوی قیامت شود. - علم ترازو، علم منطق: یکی علم منطق که او علم ترازوست. (دانشنامۀ علائی). رجوع به منطق شود. - کج ترازو، آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد: سوم کج ترازوی ناراست خوی ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی. سعدی (بوستان). ، نام برج میزان هم هست که ازجملۀ دوازده برج فلکی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی، ترازک. (از حاشیۀ برهان چ معین) : چو کیهان ببرج ترازو شود جهان زیر نیروی بازو شود. فردوسی. ز برج بره تا ترازو جهان دمی تیرگی دارد اندر نهان. فردوسی. باز دوپیکر و ترازو و دول ز هوا یافت بهره بیش ممول. سنائی. گوئی بهای بادۀ عیدی است آفتاب زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش. خاقانی. فلک طفل خویی است، کاندر ترازو ز خورشید نارنج گیلان نماید. خاقانی. چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید راست برابربداشت کفّۀ لیل و نهار. خاقانی. چو زهره برگشاده دست و بازو بهای خویش دیده در ترازو. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 106). تا شب او را چقَدَر قَدْر هست زهرۀ شب سنج ترازو بدست. نظامی. کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر. ؟ (از سندبادنامه ص 163). - ترازوی چرخ، برج میزان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - ترازوی فلک، برج میزان. (آنندراج). ترازوی چرخ. (ناظم الاطباء) : گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 429). باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک تا حلی خزان کند صنعت باد آذری. خاقانی. بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک نقش نام اخستان کامران انگیخته. خاقانی. ، قوّت و پایه. (ناظم الاطباء). - همترازو، هم قوت و همپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : سیه کولۀ گردبازو منم گران کوه را همترازو منم. نظامی. بداد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی همترازو بود. نظامی. بکوشید با همترازوی خویش. نظامی. ، سقوط، قلع و قمع، فرار از جنگ. (ناظم الاطباء) ، ادراک و درک. (برهان). عقل. (انجمن آرا) (آنندراج). فهم و دریافت. (ناظم الاطباء) ، عدل و عدالت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عدل و عدالت و اعتدال. (ناظم الاطباء). بهمه معانی رجوع به میزان شود
شهری در ناحیۀ ساکس آلمان است که بر کنار الب واقع است و 17700 تن سکنه دارد. محصول آن ماشینهای کشاورزی و کاغذ است. در سی ام آوریل سال 1945 میلادی نیروی امریکا و روس در آن شهر بهم رسیدند. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تورغاؤ شود
شهری در ناحیۀ ساکس آلمان است که بر کنار الب واقع است و 17700 تن سکنه دارد. محصول آن ماشینهای کشاورزی و کاغذ است. در سی ام آوریل سال 1945 میلادی نیروی امریکا و روس در آن شهر بهم رسیدند. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تورغاؤ شود
اشترگاو. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. مخفف شترگاوپلنگ است که به عربی زرافه باشد. (انجمن آرا). جانوری است که آن را به عربی زرافه گویند. سر آن جانور به سر شتر و گویند به سرگاو کوهی بماند و سینه و سم و شاخ او به سینه و سم و شاخ گاو شبیه است لیکن شاخش از شاخ گاو باریکتر و کوچکتر است وپوستش مانند پوست پلنگ پرخال میباشد از این جهت شترگاوپلنگ نیز گویندش. دمش مانند دم آهو و دندانهایش همچو دندانهای خر و گردن و دستهایش بسیار دراز و پایهایش کوتاه بود. گویند زانو ندارد و کاری نیز از او نیاید و ترکیبش به غایت عجیب و غریب است و طمع را از دیدنش خوش می آید. و بیشتر در ولایت نوبه بهم میرسد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). جانور پستانداری است از راستۀ نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور به داشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است. بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینۀ بدن حیوان صورتی رنگ و زمینۀ شکمش سفید است. ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه یی پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. به علت گردن دراز و دستهای بلندقدش به ارتفاع متجاوز از شش متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان به عنوان تغذیه بر وی آسان است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترگاو وزرافه شود، نام یکی از مهره های شطرنج کبیر هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
اشترگاو. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. مخفف شترگاوپلنگ است که به عربی زرافه باشد. (انجمن آرا). جانوری است که آن را به عربی زرافه گویند. سر آن جانور به سر شتر و گویند به سرگاو کوهی بماند و سینه و سم و شاخ او به سینه و سم و شاخ گاو شبیه است لیکن شاخش از شاخ گاو باریکتر و کوچکتر است وپوستش مانند پوست پلنگ پرخال میباشد از این جهت شترگاوپلنگ نیز گویندش. دمش مانند دم آهو و دندانهایش همچو دندانهای خر و گردن و دستهایش بسیار دراز و پایهایش کوتاه بود. گویند زانو ندارد و کاری نیز از او نیاید و ترکیبش به غایت عجیب و غریب است و طمع را از دیدنش خوش می آید. و بیشتر در ولایت نوبه بهم میرسد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). جانور پستانداری است از راستۀ نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور به داشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است. بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینۀ بدن حیوان صورتی رنگ و زمینۀ شکمش سفید است. ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه یی پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. به علت گردن دراز و دستهای بلندقدش به ارتفاع متجاوز از شش متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان به عنوان تغذیه بر وی آسان است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترگاو وزرافه شود، نام یکی از مهره های شطرنج کبیر هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
یکسو کردن ترازو در خواب، رستن قاضی است از عذاب دوزخ. جابر مغربی ترازو در خواب قاضی است. اگر بیند ترازوی نو داشت یا کسی بدو داد، دلیل که در آن موضع قاضی و فقیهی پاک دین بود و کفه ترازو، سمع قاضی است و درم ها که در آن بود، خصومت است، که نزد قاضی کند و سنگهای ترازو، عدل و داد است که در میان خصمان کند، به وقت حکومت. اگر بیند که ترازو ایستاده است، چنانکه هیچ جهت میل نداشت، دلیل که قاضی عدل کند. اگر بیند ترازو راست نبود، دلیل که قاضی راست و منصف نبود و در حکومت میل می کند. ا - محمد بن سیرین اگر دید عمود ترازو بشکست، دلیل که قاضی آن دیار بمیرد. اگر بیند ترازو زیاده و نقصان است، دلیل که در عدل و انصاف قاضی زیاده و نقصان است.
یکسو کردن ترازو در خواب، رستن قاضی است از عذاب دوزخ. جابر مغربی ترازو در خواب قاضی است. اگر بیند ترازوی نو داشت یا کسی بدو داد، دلیل که در آن موضع قاضی و فقیهی پاک دین بود و کفه ترازو، سمع قاضی است و دِرَم ها که در آن بود، خصومت است، که نزد قاضی کند و سنگهای ترازو، عدل و داد است که در میان خصمان کند، به وقت حکومت. اگر بیند که ترازو ایستاده است، چنانکه هیچ جهت میل نداشت، دلیل که قاضی عدل کند. اگر بیند ترازو راست نبود، دلیل که قاضی راست و منصف نبود و در حکومت میل می کند. ا - محمد بن سیرین اگر دید عمودِ ترازو بشکست، دلیل که قاضی آن دیار بمیرد. اگر بیند ترازو زیاده و نقصان است، دلیل که در عدل و انصافِ قاضی زیاده و نقصان است.
اگر کسی این خواب را بیند که دشمنی دارد، دلیل است بر وی نصرت یابد، زیرا که ترسا نصرانی است و او مشتق از نصرت است. اگر ترسائی بیند که مسلمان شد، دلیل که مسلمان شود و بمیرد. جابر مغربی اگر دید با ترسایان صحبت داشت، دلیل که دوستدار و هواخواه او بود و اعتقادش در دین اسلام ضعیف است. اگر مسلمانی بیند ترسا شد، دلیل که او را در راهی بدعت و گمراهی پدید آید و اعتقاد در دین مسلمانی ندارد.
اگر کسی این خواب را بیند که دشمنی دارد، دلیل است بر وی نصرت یابد، زیرا که ترسا نصرانی است و او مشتق از نصرت است. اگر ترسائی بیند که مسلمان شد، دلیل که مسلمان شود و بمیرد. جابر مغربی اگر دید با ترسایان صحبت داشت، دلیل که دوستدار و هواخواه او بود و اعتقادش در دین اسلام ضعیف است. اگر مسلمانی بیند ترسا شد، دلیل که او را در راهی بدعت و گمراهی پدید آید و اعتقاد در دین مسلمانی ندارد.