جدول جو
جدول جو

معنی ترگ - جستجوی لغت در جدول جو

ترگ
(تَ)
همان ترک با کاف تازی است که گذشت. (شرفنامۀ منیری). ترک و خود و مغفر: (ناظم الاطباء) :
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرو دوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
چه افسر نهی بر سرت بر، چه ترگ
بر او بگذرد چنگ و دندان مرگ.
فردوسی.
که تا کی بود در جهان مرگ اوی
کجا تیره گردد سر و ترگ اوی.
فردوسی.
به شمشیر شیران پر از ماز ترگ
ز گرز دلیران به پرواز مرگ.
اسدی.
ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ
که جنگ او کند، کو نترسد ز مرگ.
اسدی.
بهم بر شده خاک و خون، خود و ترگ
بکف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی.
نه چندان تیر شد بر ترگ ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
شود مرگ بر فرق خصم تو ترگ
که در رزم تو نیستش ساز و برگ.
مؤلف شرفنامۀ منیری.
- ترگدار، ترکدار. سلحشور و رزم آور که ترک بر سر نهد. دارندۀ خود:
بریده ز هر سو، سر ترگدار
پراکنده خفتان همه دشت و غار.
فردوسی.
- تیره ترگ، کلاه خود سیاه.
- ، کنایه از خاک تیره. خاک گور:
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر بر نهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
و رجوع به ترک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
ترگ
کلاه خود، مغفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترگل
تصویر ترگل
(دخترانه)
گل تازه و شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترگون
تصویر ترگون
دوال، فتراک
فرهنگ فارسی عمید
(تُ رُ پُ پِ)
تاریخ نویس لاتینی در زمان اگوست بودن است که در ’گل’ متولد شد. وی نویسندۀ ’تاریخ عمومی’ است و خلاصه ای از آن که بوسیلۀ ژوستن تهیه شده بود باقی مانده است. (از لاروس قرن بیستم). و رجوع به اشعار و احوال رودکی ج 1 ص 174 شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
شهری است در قسمت ’ساکس’ آلمان و بر کنار الب 17700 تن سکنه و کار خانه ماشینهای کشاورزی و کاغذسازی دارد. در آوریل سال 1945 میلادی آرتش روس و امریکا در این شهر با یکدیگر ملاقات کردند
لغت نامه دهخدا
(تَ گُ وَ گُ)
در تداول عامه تر و تازه. تر و تمیز. خوش و خرم
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) :
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ.
فردوسی.
بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ.
فردوسی.
قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.
فردوسی.
یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی.
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی.
ناصرخسرو.
دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.
نظامی.
می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ.
مثنوی.
، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ.
فردوسی.
پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.
فردوسی.
بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردارو گفتار بی آزرم.
(ویس و رامین).
مر او را پدر هست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ وَ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش سلوانای شهرستان ارومیه است. این دهستان در قسمت شمالی بخش واقع و هوای آن سردسیر و کوهستانی است. از شمال بدهستان برادوست، از جنوب به دشت، از خاور به روضه چای و از باختر به مرز ایران و ترکیه محدود است. رود خانه نازلوچای از کوههای مرزی این دهستان سرچشمه گرفته پس از مشروب ساختن زمینهای زراعتی به دهستان نازلو سرازیر می شود. آب مزروعی این منطقه بوسیلۀ رود خانه یاد شده و چشمه سارها تأمین میگردد. دهستان ترگو از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3470 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است. موانا، تولی، انبی، بالولان، خانکاه. محصول عمده آن غله و توتون و محصولهای دامی است. شغل اهالی کشاورزی و گله داری است این دهستان فقط یک راه نیمه شوسه به ارومیه دارد و مابقی راههای این منطقه مالرو است. ساکنین دهستان در فصل تابستان احشام خود را به کوههای مرزی جهت ییلاق می برند. مرکز دهستان موانا می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). یکی از بلوک دوازده گانه ارومیه. (از جغرافی غرب ایران). خره ای از ارومیه است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تذکرهالملوک ص 78 و جغرافی غرب ایران ص 66، 136، 148، و 150 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دوال فتراک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 378) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (برهان) (فرهنگ رشیدی). فتراک. (فرهنگ جهانگیری). دوال و فتراک. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و به ترکی قنجغه گویند. (برهان). مننسکی از فرهنگ شعوری نقل کرده که این لغت تاتاری است و آنرا قنجوغه به زیادت واو قبل ازغین نیز نویسند. (حاشیۀ برهان چ معین) :
تا بدر پادشاه عادل رفتند
بسته به ترگون درون، فضول و خطا را.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 378)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
اندکی مرطوب. کمی نمدار: روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می بارید چنانکه زمین ترگونه می گردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261) و رجوع به تر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
شیرین بیان. شیرین سخن. رطب اللسان:
شاعر ترگوی شدم لاجرم
تری شعرم به جهان شد سمر.
سوزنی.
و رجوع به تر شود
لغت نامه دهخدا
(تِ گُ)
قصبه ای است در شمال غربی ’بکرش’ واقع در رومانی که از شهر بکرش 80 هزار گز فاصله و 6000 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترگل و ورگل
تصویر ترگل و ورگل
تر و تمیز، خوش و خرم
فرهنگ لغت هوشیار
قلعه کوچکی که در میان قلعه بزرگ سازند، قلعه، حصار یک نوع ساز شبیه پیانو یک نوع ساز شبیه پیانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگ
تصویر برگ
هر چه از ساقه وشاخه گیاهان و درختان میروید، ورق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگونه
تصویر ترگونه
اندکی مرطوب، کمی نمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
قوی هیکل، بزرگ، عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگز
تصویر ترگز
تاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگوی
تصویر ترگوی
شیرین بیان و سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
((سُ یا سَ یا س تُ))
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، ستیزه جو، خشمگین، لجوج، مغرور، خود بزرگ بین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترگل ور گل
تصویر ترگل ور گل
((تَ گُ وَ گُ))
سرزنده، شاداب، با طراوت، زیبا، آراسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترگون
تصویر ترگون
((تَ))
تسمه رکاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترگوییدن
تصویر ترگوییدن
ترجمه کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترگوییده کردن
تصویر ترگوییده کردن
ترجمه کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترگویه
تصویر ترگویه
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
عظیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برگ
تصویر برگ
ورق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترنگ
تصویر ترنگ
ترنج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترن
تصویر ترن
قطار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترف
تصویر ترف
قره قروت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترس
تصویر ترس
هراس، خوف، رعب، وحشت
فرهنگ واژه فارسی سره
بزرگ، عظیم، معظم، والا، بااهمیت، مهم، بزرگ جثه، تنومند، عظیم الجثه
متضاد: لاغر، نزار، ستیزه کار، لجوج، خودسر، عصبی، تندخو، خشمناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امر به نشستن از روی تحکم و تحقیر، امر به ترکیدن و پاره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی