جدول جو
جدول جو

معنی ترهله - جستجوی لغت در جدول جو

ترهله(تَ لَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: گیاهی است که آنرا در مغرب بجای غافت بکار برند پیش از آنکه این گیاه اخیر شناخته شده باشد. ولی مستعینی نام بربری غافت را ترملان یا ترهلان آورده است. (دزی ج 1 ص 146). و رجوع به ترهلان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترهه
تصویر ترهه
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رَهَْ هَِ لَ)
تأنیث مترهل. نرم. لغ. جنبان: اسنان مترهله، دندانهای لغ. دندانهای جنبان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تُرْ رَ هََ)
باطل و سخن بی فایده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود، بلا، باد، ابر، زمین هموار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زمین بی آب و گیاه، جانوری است کوچک در ریگستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، ترهات. تراریه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به ترهات و تراریه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
کوهله. ابوریحان بیرونی در تتمۀ کتاب الجماهر فی معرفهالجواهر گوید: در لغت مردمان جرجان بمعنی حلزون و لیسک است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرخ و سپید شدن تن کسی از نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپید شدن تن کسی از نعمت. (از اقرب الموارد). سپید و نرم و لطیف شدن تن کسی از آسایش زندگی. (از المنجد) ، پی هم درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گیاه اندک جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تنگ بافتن جامه را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تْرا / تِ رالْ لِ)
جرعه نوشیدن، یکی ازشهرهای بن یامین است که در میانۀ یرفئیل و صیلع واقع میباشد. (صحیفۀ یوشع 18:27) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تِ غَلْ لَ)
کبوتر دشتی. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ لَ)
قریۀ مشهوری است بین اربل و موصل و از اعمال موصل است و در آنجا بسال 508 هجری قمری میان لشکر زین الدین مسعود بن زنگی بن اقسنقر و یوسف بن علی کوچک صاحب اربل جنگی اتفاق افتاد که در آن یوسف پیروز گردید. ودر این قریه چشمۀ پرآبی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تُ دِلْ لَ)
ج، ترادل. نوعی از باسترک بزرگ است. تردنشا. تردلاّ. رجوع به ترده شود. (از دزی ج 1 ص 144)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به تکبر خرامیدن: ترفل ترفلهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نرم گوشت شدن و نرم شدن عضو. (از کنز). و در منتخب بمعنی سست شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست و جنبان شدن. (ناظم الاطباء). سست و جنبان گوشت شدن اسب و مرد. (از اقرب الموارد). رهل (سست و جنبان گوشت) شدن. (از المنجد). رخاوت و استرخاء گوشت. (بحر الجواهر). و رجوع به ترهیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترهه
تصویر ترهه
باطل و سخن بیفایده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهره
تصویر ترهره
سپید نمایی، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهلی
تصویر ترهلی
شابانگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهه
تصویر ترهه
((تُ رَّ هِ))
بیهوده، یاوه، سخن بیهوده، جمع ترهات
فرهنگ فارسی معین