جدول جو
جدول جو

معنی ترنجی - جستجوی لغت در جدول جو

ترنجی
(تَ رَ / تُ رُ)
نشکنج و فشردگی با نوک انگشتان موضعی از بدن را. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 310 ب). نشگون. وشگون. نیشگون.
- ترنجی کردن، نشگون گرفتن:
رفیق سگ صفت در بزم دلدار
ترنجی میکند پنهان که برخیز.
ابوالمعانی (از شعوری ایضاً).
، اثری که از آن (ترنجی) باقی ماند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ترنجی
(تُ رُ)
به رنگ ترنج. (ناظم الاطباء). به رنگ و هیأت ترنج.
- ترنجی نمای، مانند ترنج. ترنجی. بگونه و شکل ترنج:
ز پیروزه جامی ترنجی نمای
که یک نیمه نارنج را بود جای.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترنج
تصویر ترنج
(دخترانه)
میوه ای از خانواده مرکبات که از مرکبات دیگر درشت تر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برنجی
تصویر برنجی
تهیه شده از غله برنج مثلاً شیرینی برنجی
تهیه شده از آلیاژ برنج مثلاً ظرف برنجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
ترنجیدن، درهم کشیده شدن، پرچین و شکن شدن، فشرده شدن، افسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال رسم ترنج است که در روزگار / پیش دهد میوه پس آرد بهار (نظامی۱ - ۷)، نوعی نقش و نگار که از ترکیب گل، برگ و طرح های اسلیمی ساخته می شود و بیشتر در نقشۀ قالی، قالیچه، پردۀ قلمکار، کاشی و تذهیب کاری در وسط نقش های دیگر قرار می گیرد و گاهی در چهارگوشۀ آن طرح های سه گوشه به شکل لچک ساخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترجی
تصویر ترجی
امیدوار شدن، امید داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ رَ)
منسوب است به زرنج که ناحیۀای است در سیستان. (از الانساب سمعانی). رجوع به زرنج و زرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
تنج باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال). بمعنی فراهم نشاندن. (برهان). فراهم نشانده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنجیدن و ترنجیدن و ترنجیده شود، معبر تنگ و راه دشوار. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تنجیدن، ترنجیدن و ترنجیده شود
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ)
چین و شکنج باشد... (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). چین و شکنج و امر بدین معنی. (فرهنگ رشیدی) ، سخت درهم فشرده و درهم کشیده باشد و امر به این معنی هم هست. (برهان). محکم بستن میان و تنگ برکشیدن کمربند و امر بدین معنی نیز است. (انجمن آرا) (آنندراج). خشک ودرهم کشیده و درهم فشرده و چین دار. (ناظم الاطباء) ، سخت و درشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنجیدن و ترنجیده شود، بوتۀ کلان که بر هر چهار گوشۀ چادر و دوشاله و بعضی از جاهای قبا و غیره از گلابتون و ابریشم الوان نقش کنند. (غیاث اللغات) ، نقش گل بزرگی مدور یا چند گوش که در میان قالی بافند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ / رَ)
میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطۀ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). میوه ای است معروف و مشهور از نارنج بزرگتر و همانا برای کثرت چین و شکنجی که بر روی آن است بدین اسم موسوم شده. (انجمن آرا) (آنندراج). میوه ای از جنس مرکبات و بسیار معطر که دبال و دباله و متک نیز گویند. (ناظم الاطباء). میوه ای است معروف به تازیش متکاء خوانند. (شرفنامۀ منیری). میوه ای است از جنس لیمو و آنرا اترج هم نامند و عامه آنرا کباد خوانند. (از المنجد). ترش آن مسکن شهوت زنان و جالی لون و دافع کلف و داشتن پوست آن در جامه ها مانع کرم است. (منتهی الارب). در لغت فرس اسدی هورن ص 76 بادرنگ را ترنج معنی کرده ولی امروز بادرنگ جز ترنج است. ترنج متک نیست. متک جنس سپرغمهای بریدنی است چون خربزه و امرود و سیب و جز آن و ترنج نوعی از آن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از بلخ ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد. (حدود العالم).
سکندربیامد ترنجی بدست
ز ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
اگر تند بادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی.
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم و بویا ترنجی بدست.
فردوسی.
ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چون زونج.
طیان.
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زوبینی بدست و گاه رطلی بر دهان.
فرخی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
هر آنگاه که آن محدث رابسوی گرگان فرستادی (مسعود) بهانه آوردی که در آنجا سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). و ما به بلخ بودیم بچندوقت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 251). وقت ترنج و نارنج بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 461).
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی.
اسدی (گرشاسب نامه).
بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج.
شمسی (یوسف زلیخا).
چو میخواست هر کس بریدن ترنج
یکی کارد بگرفته با ناز و غنج.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنارند.
ناصرخسرو.
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کلۀ قیصری را.
ناصرخسرو.
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بیمزه تود.
ناصرخسرو.
در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و... بهم باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130).
درختان میوه دار و نهال آنها ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. (نوروزنامه منسوب به خیام).
ای تو تبتی مشک و، حسودت زرغنج
با بور تو رخش پوردستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج.
سوزنی.
جهان نسیم ترنج حدیث من بگرفت
که نخل زار معانی به بوستان من است.
خاقانی.
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج، حجرها مجدرش.
خاقانی.
تا که ترنج را خزان شکل جذام داد بر
در یرقان شده ست رز همچو ترنج ازاصفری.
خاقانی.
برگ نارنج و شاخ تازه ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج.
نظامی.
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج بدست آن زمان.
نظامی.
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
نظامی.
ز بسکه دیدۀ عشاق بر تو حیرانست
ترنج و دست بیکبار می برد سکین.
سعدی.
اگر ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را.
سعدی.
کاش آنانکه عیب من گفتند
رویت ای دلستان بدیدندی
تا بجای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی.
(گلستان).
به شیخ و، سیب مفتی و، ریواس محتسب
بالنگ شد کلو و، ترنجش ظهیر گشت.
بسحق (دیوان ص 43).
- ترنج آسا، مانند ترنج:
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد.
نظامی.
- ترنج افشار، آلتی بلورین که با آن آب مرکبات، مانند پرتقال و جز آن را گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترنج بازی، ظاهراً بازی با ترنج که بشکل گوی است. ترنج زدن. و رجوع به ترنج زدن شود.
بلبل ز سر ترنج بازی
کردی ز دو رخ ترنج سازی.
نظامی.
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی.
نظامی.
- ترنج بویی، خوشبویی. عطر پراکنی. مهربانی. لطف:
ترشی کند از ترنج خویی
اما نکند ترنج بویی.
نظامی.
- ترنج پیکر، به شکل و هیئت ترنج. مانند ترنج، مدور. ترنج دیس:
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر.
نظامی.
- ترنج جلد کتاب،صورت ترنج که بر روی مقوا و جلد کتاب، از طلاء محلول بر قالب زنند. (آنندراج) :
وفا ز قید علائق فتاده چشم مدار
ترنج جلد کتاب است بو نمی دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ترنج خویی، بدخویی. ترشرویی:
ترشی کند از ترنج خویی
اما نکند ترنج بویی.
نظامی
- ترنج دست انبوی، ظاهراً همان ترنج شمامه باشد که صاحب حدود العالم در شرح محصول عام خوزستان یاد کرده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شوش شهری است (از خوزستان) ، توانگر و جای بازرگانان و بارکدۀ خوزستان است و از وی جامه و عمامۀ خز خیزد و ترنج دست انبوی. (حدود العالم). رجوع به ترنج شمامه شود.
- ترنج دیس، چون ترنج و ترنج پیکر.
- ترنج ذقن، ذقن خوبان رابه ترنج هم تشبیه میدهند مثل سیب ذقن. (از آنندراج) :
صائب گزیده ای شود از میوۀ بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود.
(از آنندراج).
- ترنج زدن، صاحب آنندراج در ذیل ترنج و نارنج زدن عروس بر داماد آرد: رسم است در ولایت، که چون داماد عروس را بخانه خواهد که بیاورد بر سر دروازه که میرسد داماد بر عروس و عروس بر داماد ترنج میزند چنانکه از مردم ایران به تحقیق رسیده و این ترنج را از طلا میسازند... در هندوستان زدن ثمرها مثل این، روز چهارم بعد عروسی است و در قدیم الایام رسم بوده که دختر پادشاهی چون به سن تمیز میرسید بر لب بامی برمی آمد و پادشاهزاده هایی که از اطراف به خواستگاری می آمدند پای دیوار حلقه می بستند، هر کرا خوش میکرد ترنج طلا از بالای بام بر سرش میزد، بهمان جوان عقد او می بستند و صاحب نگارستان مینویسد که گشتاسب از پدرش رنجیده در لباس مجهول به روم شتافت در آن وقت تورۀ سلاطین آنجا آن بود که چون دختر را وقت شوهر شدی هجوم خلایق را جمع آوردندی تا دختر یکی را منظور ساخته ترنج طلا به جانب او انداختی قضا را در آن ایام همین هجوم بود. دختر قیصر واله جمال گشتاسب شده ترنج بر او انداخت:
نشان سنگ جفا سازدش ز محرم راز
عروس دهر به هر کس که زد به مهر ترنج.
بابافغانی (از آنندراج).
ای آفتاب دم، شب وصل از وفا مزن
زنهار این ترنج طلا را به ما مزن.
محسن تأثیر (ایضاً).
- ترنج زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). ترنج طلا. (مجموعۀ مترادفات). ترنج زر و ترنج طلا، کنایه از آفتاب عالمتاب. (آنندراج). ترنج مهرگان. آفتاب. (ناظم الاطباء). ترنج زرین.
- ، گویند پرویز ترنجی از زر دست افشار ساخته بود که هرگاه میخواست باندک زور دست چون موم نرم میشد. (آنندراج) :
کسری و ترنج زر، پرویز و تره زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان.
خاقانی.
زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم
بکام خود بطرازم چنانکه میدانی.
عرفی (از آنندراج).
- ترنج سازی:
بلبل ز سر ترنج بازی
کردی ز دو رخ ترنج سازی.
نظامی.
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی.
نظامی.
- ترنج سر تابوت:
بر ترنج سر تابوت تو خون می گریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم.
خاقانی.
- ترنج سلطانی، نوعی از این میوه (ترنج) ترنج سلطانی نام دارد. (دزی ج 1 ص 146).
- ترنج شمامه، من دربغداد میوه ای از نوع مرکبات دیده ام، چند نارنجی کلان، اندکی خفته و به شلغم ماننده، به پوست املس، سخت خوشبوی. و مردم بغداد آنرا چون عطری در جامه دانها نهادندی تا جامه ها بوی خوش گیرند و هم در بغل داشتندی، بردن بوی عرق را. و آنرا ترنج خواندندی مطلق، و گمان برم که ترنج دست انبوی و ترنج شمامه همین ترنج است واﷲ اعلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از وی (خوزستان) شکر و جامه های گوناگون و پرده ها و سوزن کرده ها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد. (حدود العالم). و رجوع به ترنج دست انبوی شود.
- ترنج منبر، شکلی که بر منبر بصورت ترنج سازند. (آنندراج) :
الحق ترنج و سیبی بی چاشنی و لذت
چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر.
خاقانی (از آنندراج).
چون ترنج منبر از لذت ندارد بهره ای
وعظ من بشنو مچین بیهوده زین بستان انار.
ملاطغرا (از آنندراج).
- ترنج مهرگان، بمعنی ترنج زر است که کنایه از آفتاب جهانتاب باشد. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء) :
من سپهرم گر بهار باغ شب گم کرده ام
روز را بین کاین ترنج مهرگان آورده ام.
خاقانی.
- ترنج و نارنج در سمور پنهان شدن، نهایت خوبی سمور است که ترنج و نارنج در تیغۀ سمور پنهان شود... (آنندراج) :
سمور خط مشکینش چنان خوش تیغه افتاده
که می گردد ترنج غبغب او در میانش گم.
اشرف (از آنندراج).
- ترنجی، به رنگ ترنج. (ناظم الاطباء). و آن غیر نارنجی است:
چون قارورۀصبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 189).
- ، بشکل ترنج، ترنج دیس. ترنج پیکر:
در او قرصۀ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.
خاقانی.
چرخ ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک مالک رق و رقاب.
خاقانی.
- ، با شکل ترنج که شکل ترنج بر آن نقش کرده اند. یا برنگ ترنجی:
ور همچو خز وبز بپوشدت گلیمی
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی.
ناصرخسرو.
- زرین ترنج، ترنج زر:
زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار
در خاک باد کوفته سر کزتو بازماند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 542).
رجوع به ترنج زر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
امید داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امید داشتن بچیزی که ممکن باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). امید داشتن به چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اظهار خواستن چیزی ممکن یا کراهت از آن. (از تعریفات جرجانی). امید داشتن به چیزی که بحصول آن اطمینان نبود، و فرق ترجی با تمنی آنست که در تمنی گاه آنچه مورد تمنا بود محالست چون لیت الشباب یعود (کاش جوانی بازمیگشت) لیکن در ترجی آنچه مورد رجاء است ممکن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
شهرکیست آبادان و قدیمترین شهریست اندر طبرستان. (حدود العالم چ ستوده ص 145)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
منسوب به فرنجه که ولایتی است و جمعی از رومیان بدانجا منسوب اند. (سمعانی). رجوع به فرنگی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ نِ)
نوعی از گیاهان پر شاخ و برگ در امریکای استوایی این گیاه مطبوع و زیبا تا 8 گز ارتفاع دارد و میوۀ آن بسیار خوشبو و خوراکی است
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ جَ)
شهرکی است میانه آمل و ساری از نواحی طبرستان. (مرآه البلدان ج 1 ص 426) (مراصد الاطلاع) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شطرنجی. منسوب به شترنج، همانند صفحۀ شطرنج. دارای مربعات سفید وسیاه.
- پارچۀ شترنجی، پارچه که نقش آن دارای مربعات باشد یکی سیاه و دیگری سپید. رجوع به شطرنج شود.
، آش یا نانی که از شترنج سازند. (برهان) (انجمن آرا).
- آش شترنجی، آشی که از غلات درهم ساخته شده است.
- نان شترنجی، که از غلات درهم پخته شده است:
سفرۀ چرخ و نان شترنجی
چیست تا در سماط او سنجی.
شیخ اوحدی.
، نوعی از گلیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
منسوب به برنج (گیاه). رجوع به برنج شود.
- نان برنجی، شیرینی که از آرد برنج و قند و روغن ساخته شود
منسوب به برنج (فلز). ساخته شده از برنج. رجوع به برنج شود.
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
با هم مراد داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ جَ)
ترنج. معرب از ترنج فارسی است. (منتهی الارب). یک دانه ترنج. (ناظم الاطباء) ، و در ترجمه صیدنه بصورت ترنجه و بمعنی بادرنگبویه آمده است و مؤلف گوید آنرا مفرحهالقلب گویند رجوع به ترجمه صیدنه و بادرنگبویه و بادرنجبویه و ترنجان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عبدالکریم بن احمد بن فراج التروجی مکنی به ابومحمد از قریۀ تروجه مصر از محدثان است و از سلفی حدیث شنید و در معجم خود گوید: شیخ اجل او ابوبکر بن محمد بن ابراهیم بن الحسین الرازی حنفی است و افتخار او بدو بود. (از معجم البلدان). نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
لغت نامه دهخدا
(تِ)
شهر و مرکز ولایتی است در ایالت اومبری ایتالیا که 84400 تن سکنه دارد. این شهر در حوالی آبشار ولینو واقع است و دارای کار خانه تصفیۀ فلزات میباشد
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
برگردانیدن سخن. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء). ترنجح الرجل، ادارالکلام فی فیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ جِ)
به ترکی چادر. (مؤیدالفضلا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
چین و شکنج، سخت در هم فشرده، در هم کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنی
تصویر ترنی
چشم دوزی چشم ناگیری
فرهنگ لغت هوشیار
امید مندی، امید داشتن امید داشتن امیدوار بودن، امیدواری، جمع ترجیحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراجی
تصویر تراجی
هم آرزویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنجک
تصویر ترنجک
ترکی تاژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
((تُ رَ))
بالنگ، میوه درخت بالنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
((تُ رُ یا رَ))
چین و شکن، سخت در هم فشرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترجی
تصویر ترجی
((تَ رَ جِّ))
امید داشتن
فرهنگ فارسی معین
نقشی است در میانه قالی یا قالیچه که آمیزه ای است از گل و برگ و شاخه های اسلیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترنج
تصویر ترنج
ترنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی ظرف از جنس برنج
فرهنگ گویش مازندرانی