جدول جو
جدول جو

معنی ترفیش - جستجوی لغت در جدول جو

ترفیش(اِ تِ)
ترفیش ریش، شانه کردن آن را و راست نمودن، چنانکه به بیل ماند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
ترفیش
شانه زدن ریش
تصویری از ترفیش
تصویر ترفیش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترفیع
تصویر ترفیع
بلند کردن، بالا بردن، برداشتن، بالا بردن مقام و رتبه، ارتقای مقام و رتبه یافتن
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض افزودن سببی بر وتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آن را مرفّل می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفیه
تصویر ترفیه
در رفاه و آسایش قرار دادن، آسوده و تن آسان کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
پارۀ بلند کم عرض که از پارچه یا پوست یا امثال آنها جدا کنند. (فرهنگ نظام). قطعه ای از پارچه و یا پوست و جز آن که بلند و باریک باشد. (ناظم الاطباء). تریشه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و رجوع به تریشه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
یاقوت آرد: ناحیه ای از اعمال نیشابور است که اکنون در دست ملاحده قرار دارد، و آنرادر مادۀ طرثیث یاد کرده ام. (معجم البلدان). ترشیز. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به طریثیث و ترشیز شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالرفاء و البنین گفتن کسی را، و همزه به حا قلب شده است. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بمعنی ترفیه است. (از المنجد). و رجوع به ترفی و ترفی ٔ و ترفیه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ترفیه. (منتهی الارب). بالرفاء و البنین گفتن به آنکه زن گرفته بود: رفّاء المتزوج ترفئهً و ترفیئاً. (ناظم الاطباء). تهنیت گفتن بکسی. (المنجد) : هنّأه فقال له بالرفاء و البنین، ای بالالتئام و الاتفاق و استیلاد البنین، و هو دعاء للمتأهل. (المنجد) (اقرب الموارد). و رجوع به ترفی و ترفئه و ترفیه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
لرزانیدن. (زوزنی).
، لرزیدن. (آنندراج). ارعاد. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در بعضی از کتب و اشعار عرب، این نام به شهر تونس داده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی). نام شهر تونس است در افریقا. ابوالحسن بن رشیق گوید نام شهر تونس است در رمیتا. (از معجم البلدان). رجوع به تونس شود
زرینه رود، در شمال قم از مغرب به مشرق جاری است و رود اناربار به آن ملحق میشود و شعب دیگر نیز از کوههای خلجستان به آن متصل میشود. و رجوع به قره سو شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
واداشتن آب اندک در مشک. (زوزنی). باقی گذاشتن آب اندک را در مشک: رفض فی القربه ترفیضاً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ترفیض وادی، اتساع آن. (از اقرب الموارد) ، ترفیض شتر، بچرا گذاشتن شتران را تا متفرق چرند در چراگاه در نظر گله بان. (از اقرب الموارد) ، برآوردن نره را اسب تا برجهد ومحکم نشدن انعاظ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
یک نوع سنگ قیمتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
ویران کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ویران کردن بناء را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، بر زمین افکندن کسی را و پاسپر کردن او، ضعیف شدن بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) ، چسبیدن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ)
پرنهادن تیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، ضعیف کردن بیماری کسیرا. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
بال گستردن مرغ و جنبانیدن جهت فرود آمدن بر چیزی، فرش گستردن جهت دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سنگ گستردن در صحن خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آجر و سنگهای صاف گستردن صحن خانه را. (اقرب الموارد) ، برگ گسترانیدن کشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تفریخ. (اقرب الموارد). رجوع به تفریخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَدْ)
واخیدن پشم و پنبه. (زوزنی). واخیدن پنبه و پشم و موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به انگشتان پراکندن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تنفش شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ترفیه. (منتهی الارب). بالرفاء و البنین گفتن بطور دعا در زناشویی. (ازناظم الاطباء). رجوع به ترفیه و ترفئه و ترفی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مهتر و بزرگ گردانیدن و بزرگ داشتن، یقال: رفّد فلان (مجهولاً) ، ای سوّد و عظم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوعی از رفتار شبیه هروله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِثِ)
بیاراستن. (از زوزنی). آراستن سخن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، سخن چینی کردن. (زوزنی). بربستن و سخن چینی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن چینی کردن، زیرا نمام کلام خود را آرایش دهد. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، نوشتن سخن را، نوشتن صحیفه را، عتاب کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آسان گردانیدن کار بر کسی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). آسوده داشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رهایش دادن از غم و اندوه و آسایش دادن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آسودگی و آسایش دادن و خوشوقت گردانیدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). یقال: رفه عنی ترفیهاً، ای نفّس تنفیساً. (منتهی الارب) :
و غصه صدر اظهرتها فرفهت
حزازه حرفی ّ الجوانح و الصدر.
(از اقرب الموارد).
و ترفیه درویشان و تمهید اسباب معیشت... بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه). ما را نظر بر ترفیه احوال رعایاست نه بر توفیر اموال خزاین. (جهانگشای جوینی). بر کنار رود خانه قم سراها و کوشکها بودند که به جهت نزهت و تفرج و ترفیه خاطر در آن می نشستند. (تاریخ قم ص 35) ، رفههم اﷲ ترفیهاً، برآسوده و تن آسان دارد ایشان را خدای، بر آب آوردن شتران را هرگاه که خواهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
با کسی گفتن بالرفاء و البنین در وقت نکاح. (از تاج المصادر بیهقی). بالرفاء و البنین گفتن به وجه دعا در زناشویی یعنی مجتمع و برچسبان و با آرام و طمانیت (کذا) باشند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بالرفاء و البنین گفتن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به ترفی و ترفی ٔ و ترفئه شود
لغت نامه دهخدا
(اِکْ)
پیوسته بودن در خانه کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
خرت و پرت. اثاث البیت بی قیمت. اثاث بیمصرف خانه. (از دزی ج 1 ص 364) ، در بازی کارت، بی ارزش. (از دزی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخفیش
تصویر تخفیش
ویران کردن، بر زمین افکندن، پاسپر کردن، ناتوانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقیش
تصویر ترقیش
آراستن سخن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفیه
تصویر ترفیه
رفاهیت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفیل
تصویر ترفیل
پر کردن چاه را از آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفید
تصویر ترفید
مهتر گرداندن بزرگ کردن بر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر کشی بر کشیدن فرمو -1 بالا بردنبر کشیدنبر آوردن، برکشی ارتقا، جمع ترفیعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترعیش
تصویر ترعیش
لرزانیدن، ارعاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفریش
تصویر تفریش
بوباندن (بوب فرش)، گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفیه
تصویر ترفیه
((تَ))
آسایش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفیع
تصویر ترفیع
((تَ))
بالا بردن، برکشیدن
فرهنگ فارسی معین
آسایش، رفاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارتقا، برکشی، پیشرفت، ترقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد