جدول جو
جدول جو

معنی ترغش - جستجوی لغت در جدول جو

ترغش(تَ غِ)
نوعی از زردآلو و قیسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). و قیسی باشد به دهی از نواحی مشهد. (انجمن آرا) (آنندراج) ، قسمی از خرمای خشک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارغش
تصویر ارغش
(پسرانه)
تاجر یا تجار سیار، از امرای ملکشاه سلجوقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراش
تصویر تراش
تراشیدن، پسوند متصل به واژه به معنای تراشنده مثلاً چوب تراش، ریش تراش، سنگ تراش، قلم تراش، تراشیدن مثلاً تراش فلزات، مدادتراش
فرهنگ فارسی عمید
قطعاتی از گلوله و خمپاره و مانند این ها که بر اثر انفجار پراکنده می شود، کیسه یا جعبه که در قدیم تیرهای کمان را در آن می گذاشتند و به پهلوی خود آویزان می کردند، تیردان، شغا، شکار، کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترغو
تصویر ترغو
نوعی حریر سرخ رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
نوعی از بافتۀ ابریشمی سرخ رنگ باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). صاحب سنگلاخ در ذیل تورغو آرد: حریرنفیس و بافتۀ ابریشمی را گویند... و مجازاً قماش را نامند که بر سر احکام و ارقام چسبانند... مؤلف برهان قاطع ترغو به فتح تا خوانده و فارسی تصور کرده وبمعنی حریر نازک نوشته. (سنگلاخ ص 179) : ازقماشات قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک، امید ثبات و توقع دوام مدارید. (البسۀ نظام قاری).
گه حصیری گشادو صندل باف
گاه ترغو و قیف و لاکمخا.
نظام قاری.
چو ترغو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبندو وربافته.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(تُ)
طعام و شراب. (ناظم الاطباء). کلمه مغولی، بمعنی نزل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : که بوقت توجه به جانب مشتاه و مراجعت گذر بر آن باشد تا بدان موضع از شهر نزل آرند که آنرا ترغو گویند، و آن موضع را ترغوبالیغ نام نهاده اند. (جهانگشای جوینی ج 1ص 170). چون چنگیزخان برسید بخدمت استقبال قیام نمودند و درخور ترغو و نزل پیش بردند. (جهانگشای جوینی). پیش آمدند و اظهار ایلی و بندگی کردند و انواع ترغوو پیش کش پیش کشیدند. (جهانگشای جوینی). عزیمت شکار فرمود. خانه صاحب یلواج بر ممر او افتاد ترغویی پیش آوردند. (جهانگشای جوینی). به دامغان نزول فرمود هیچ آفریده ای پیش نیامدند و ساوری و علوفه و ترغو ترتیب نکرده بودند، غازان خان غضب فرمود. (تاریخ غازان ص 30). بامداد بایدو، پسر خود قپچاق را با جماعتی امرابه بندگی حضرت فرستاد با آش و ترغو. (تاریخ غازان ص 71). در این چند سال هرگز دانگی زر و یک تغار و خرواری کاه و گوسفندی و یک من شراب و مرغی بزوائد و نماری و یام و ساوری و ترغو و علفه و علوفه و غیره بر هیچ ولایت حوالت نرفته و نستده اند. (تاریخ غازان ص 255). خواتین امیر ارغون و خواجه عزالدین طاهر آنجا ترغو داشتند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). سنداغو ترغو بخورد و او را پیش خود راه نداد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی) ، آذوقه و ذخیره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَغْ غَ / غِ)
آتشبازی کوچک است که از زدن بر زمین یا آتش دادن فتیلۀ آن منفجر شده صدا می کند. وجه تسمیۀ صدای ترغ آن است. پس باید با غین نوشته شود نه قاف که اکنون معمول است. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترغ و ترقه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
بترکی، گنجشک. (مؤید الفضلا). گنجشک. (آنندراج). رجوع به ترغای شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ورچکیدن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). چکیدن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترشش آب و خون بر چیزی، تفرق آن. (از اقرب الموارد). چکیدن و جاری شدن آب. (از المنجد). برچکیدن آب یا گل تر یا مثل آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
وهادان (فرهادون). جدّ آل زیار و حاکم گیلان بزمان کیخسرو. خاندان او اغلب در گیلان میزیستند و گاه حکومت آن ناحیت از دست ایشان به در میشد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 141). و رجوع به حبط ج 1 ص 354 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ مُ)
باقلای مصری. (از انجمن آرا). باقلای قبطی. باقلای نبطی. باقلای شامی. باقلای مصری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترمس (ت / ت م ) شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مُ)
بمعنی... ترمس است که گیاهی باشد ترش مزه که در آشها کنند. (از برهان) (از آنندراج). گیاهی ترش مزه که ترمس نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خشم گرفتن. (زوزنی) (آنندراج). خشم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تغضب بر کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، ترغم کسی دیگری را، انجام دادن کاری نسبت به وی که از آن اکراه داشته باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثِ)
زینت دادن و آراستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
تیردان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 218). مخفف تیرکش است که تیردان باشد. (برهان). در اصل تیرکش بود بمعنی جای تیرکشیدن بجهت کثرت استعمال کسره برای تخفیف بفتح بدل شده و یا را حذف کردند. (غیاث اللغات) (آنندراج). بمعنی تیردان است و آن را مخفف تیرکش دانسته اند و آنرا شغاوشگا، به کاف فارسی نیز گفته اند. (انجمن آرا). تیردان و تیرکش. (ناظم الاطباء). ظرفی است که تیرها و پیکانها را در آن گذارند. (قاموس کتاب مقدس). کیش. فضه. جعبه. خوله:
گر کوک ترکشت ریخته شد
من دیده بترکشت برنشانم.
عماره.
بفرمای تااسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خود و خفتان جنگ
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
فردوسی.
پیاده بکردار آتش بدند
سپرداربا تیرو ترکش بدند.
فردوسی.
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت، بردست بت رویان سوار.
فرخی.
گر ملک تیر و کمان در خور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکشگر
از بر و بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی.
ترکش ای ترک بیکسو فکن و جامۀ جنگ
چنگ برگیر و بنه درعه و شمشیر از چنگ.
فرخی.
هوا رزمگه کوهش این ابرش است
درخشش کمان آسمان ترکش است.
اسدی.
چنان دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد بنزدیک تیغش چخید.
اسدی.
از بر جود تو پر تیری
که بر آرد زمانه از ترکش.
سوزنی.
امیدم باندازۀ دل رسیده ست
خدنگم ببالای ترکش فتاده ست.
خاقانی.
وز فم الحوت نهادی دندان
بر سر ترکش ترکان اسد.
خاقانی.
ترکش خیری تهی از تیر خار
گاه سپر خواسته گه زینهار.
نظامی.
تیر اندازد بسوی سایه او
ترکشش خالی شود در جستجو.
مولوی.
چون به ترکش بنگرید آن بی نظیر
دید کم از ترکشش یک چوب تیر.
مولوی.
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
- آخرین تیر ترکش، آخرین چاره. آخرین وسیله.
- ترکش انداختن، دو وجه می تواند باشد یا از جهت خالی شدن ترکش ازتیر بسبب تیراندازی یا از جهت حمله بر دشمن زیرا که وقت جنگ هر چه بدست آید بر دشمن انداخته شود. (از آنندراج). حمله کردن از روی خشم. (ناظم الاطباء) :
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته.
نظامی.
- ، احتمال دارد که ترکش انداختن بمعنی انداختن کیش فدا بود و آن چنانست که امرا وسلاطین ترکش مرصعی با خود دارند تا اگر حریف قصد ایشان بکند و ایشان بر او دست نیابند و بگریزند ترکش مزبور را در راه بیندازند تا دشمن مشغول گرفتن آن شود و آنها در این فرصت از چنگ دشمن رهایی یابند. (از آنندراج).
- ترکش بستن، آماده جنگ و خونریزی شدن:
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.
(بوستان).
- ، فارغ شدن ازجنگ و پیکار. (ناظم الاطباء).
- ، بیزار شدن از زندگانی. (از ناظم الاطباء).
- ترکش جوزا، ستاره هایی را گویند در برج جوزا که بصورت ترکش واقع شده اند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز کیش ماست که پر تیر ترکش جوزاست
ز آس ماست که شد آسمان بمه انور.
نظام قاری.
- ، تارهای روی سازها را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- ترکش دوز،آنکه ترکش می سازد و ترکش مرمت می کند. (ناظم الاطباء) :
ماه ترکش دوز قربان شد دل زارم از او
سینه همچون ترکش قیمه است افکارم از او.
سیفی (از آنندراج).
- ترکش ریختن، مغلوب گشتن و تسلیم شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیر ترکش ریختن در پایان این ترکیبها شود.
- ترکش سهم الغیب، آفت ناگهان. (ناظم الاطباء). کنایه از بلای ناگهانی. (آنندراج) :
کیست کز غمزۀ تو تیر نهانی نخورد
صف مژگان کجت ترکش سهم الغیب است.
تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به سهم الغیب شود.
- ترکش کش، کسی که ترکش می بندد. (ناظم الاطباء).
- ، کسی که ترکش پر تیررا با امیران و سواران و دلیران برد تا در هنگام حاجت بدان دسترسی یابند:
چو گیرد تک باد و ابر، ابرشم
سزد گر شود ماه ترکش کشم.
(گرشاسب نامه).
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش و تیرزن.
(بوستان).
- ترکشگر، که ترکش همراه سرداران و شاهان برد:
گر ملک تیر و کمان درخور بازو کندی
بر سر که بردی ترکش او ترکشگر
از برو بازوی او چشم همی خیره شود
چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 150).
- ترکش نهادن، گذاشتن ترکش را از پیش خود باراده، آنگه من بعد جنگ نکنند. (آنندراج). پرهیز کردن از جنگی که پس از این واقع گردد. (ناظم الاطباء). تسلیم شدن. دست از جنگ کشیدن:
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست برکش نهاد.
(بوستان).
- تیر ترکش ریختن، تسلیم شدن. دست از مبارزه بداشتن. مغلوب شدن. غلبۀ خصم را بر خود پذیرفتن:
چو دانست کز خصم نتوان گریخت
همان جایگه تیر ترکش بریخت.
(بوستان).
و رجوع به ترکش انداختن و ترکش ریختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
دهی است از دهستان منگور واقع در بخش حومه شهرستان مهاباد و 54 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و چهل و پنج هزار و پانصدگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت. کوهستانی و سردسیر است و 222 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه بادین آباد و چشمه است. محصول آنجا غله و توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ غُ)
درغل. ترغله. قمری. (دزی ج 1 ص 145) ، کبوتر وحشی. (دزی ایضاً). و رجوع به ترغلّه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
امیر ارغش، از امرای ملکشاه سلجوقی که بدست عبدالرحمن خراسانی (از پیروان حسن صباح) به سال 488 هجری قمری کشته شد
ابن شهراکیم، از خاندان ملوک رستمدار. (حبط ج 2 ص 104)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
پشه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ تْ)
بلوکی است در حومه شهر گرنوبل در ایالت ایزر فرانسه که 8300 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرغش
تصویر مرغش
بنگرید به مرقشیشسا مرقشیشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشش
تصویر ترشش
بر چکیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغم
تصویر ترغم
خشم گرفتن، خشم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
طعام و شراب نوعی بافته سرخ رنگ ابریشمی نوعی بافته سرخ رنگ ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغی
تصویر ترغی
ترکی گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقش
تصویر ترقش
زینت دادن و آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
تیر کش _ تیردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهش
تصویر ترهش
تکاپو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخش
تصویر ترخش
جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراش
تصویر تراش
طمع و توقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغش
تصویر برغش
پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغو
تصویر ترغو
((تَ))
نوعی از حریر سرخ رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
((تَ کَ یا کِ))
تیردان، جعبه یا کیسه ای که در آن تیرهای کمان را جا می دادند و به پهلو می آویختند، هر تکه ای از نارنجک، خمپاره یا بمب که در اثر انفجار از آن جدا شده باشد
فرهنگ فارسی معین