جدول جو
جدول جو

معنی ترشی - جستجوی لغت در جدول جو

ترشی
نوعی چاشنی اشتهاآور و ترش مزه که از پروراندن انواع سبزی و میوه، از قبیل بادنجان، خیار، سیر، پیاز، موسیر و امثال آن ها در سرکه تهیه می کنند، از چهار طعم اصلی مانند طعم سرکه، کنایه از بدخلقی
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
فرهنگ فارسی عمید
ترشی
(اِ تِ)
نرمی کردن بایکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نرمی کردن. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
ترشی
کیفیت چیز ترش حموضت، کلیه مواد غذایی که مزه ترش دارند و مقداری از اسید های مختلف در ترکیبشان وجود دارد. ترشیها را بعنوان چاشنی غذا بکار میبرند، اسید، جمع ترشیها. ترشیجات
فرهنگ لغت هوشیار
ترشی
((تُ))
کلیه مواد غذایی که مزه ترش دارند و مقداری از اسیدهای مختلف در ترکیبشان وجود دارد، ترشی ها را به عنوان چاشنی غذا به کار می برند
ترشی انداختن: کنایه از بلا استفاده و عاطل گذاشتن
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
فرهنگ فارسی معین
ترشی
مخلّلٌ
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به عربی
ترشی
Sourness, Tartness
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ترشی
acidité
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ترشی
ترشی، از مزه ها، عصاره ی برخی میوه های ترش مزه که به عنوان
فرهنگ گویش مازندرانی
ترشی
acidez
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ترشی
ترشی
دیکشنری اردو به فارسی
ترشی
кислота , кислотность
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به روسی
ترشی
Säure
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به آلمانی
ترشی
кислотність
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ترشی
kwasowość
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به لهستانی
ترشی
酸味
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به چینی
ترشی
টকতা , টকভাব
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به بنگالی
ترشی
ترشی , کھٹاس
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به اردو
ترشی
acidità
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ترشی
uchachu
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ترشی
ekşilik
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
ترشی
신맛
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به کره ای
ترشی
酸味
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ترشی
खटास , खटास
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به هندی
ترشی
keasaman, rasa asam
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ترشی
ความเปรี้ยว , ความเปรี้ยว
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به تایلندی
ترشی
zuurheid
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به هلندی
ترشی
acidez
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ترشی
חֲמִיצוּת , חֲמוּצִיּוּת
تصویری از ترشی
تصویر ترشی
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترشیح
تصویر ترشیح
اندک اندک شیر دادن مادر به بچه تا قدرت مکیدن پیدا کند
لیسیدن چرک و ریم نوزاد آهو به وسیلۀ ماده آهو
پروردن و ادب کردن و آماده کردن
خود را داوطلب کاری یا مقامی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نبشتن و نگار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تربیت و نیکو سیاست شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، نیک مراقبت کردن مال را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اصلاح نمودن درخت تا بار آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : و درختان را که از سالهای دراز و مدتهای مدید ترتیب و ترشیح کرده بودند. (جهانگشای جوینی) ، لیسیدن آهوماده چرک و ریم بچۀ نوزاد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اندک اندک شیر دادن مادر فرزند را تا آنگاه که بمکیدن قوت یابد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پروردن و کاری را فابرآوردن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن و ادب دادن: و هو یرشح للوزاره اوالملک، ای یربی و یؤدب و یؤهل. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازالمنجد) : و به مزیت تربیت و ترشیح مخصوص شدم. (کلیله و دمنه)... و به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجۀ خویش مهذب الاخلاق گشته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51). و امیر سدید، منصور بن نوح، در ترشیح و ترجیح او بر دیگر خدمتکاران مبالغتها نمود. (ایضاًص 57) ، چکانیدن. (دهار). آب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، نام صنعتی است. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، (اصطلاح بیان) بر چند معنی است، یکی ترشیح تشبیه است و آن ذکر چیزی است که با مشبه به ملائم باشد مانند انشاب در گفتار فصحا که در مورد چنگال مرگ نسبت به آدمی استعمال کرده اند، که تشبیه نموده اند آنرا به درنده ای که در حال استیلاء بر شکار خود چنگالها را برای دریدن شکار بیرون آورده باشد. دیگر ترشیح تخییل است و آن ثابت کردن چیزی است که ملازم درنده است برای مشبه که مرگ می باشد. و دیگر ترشیح مجاز لغوی است و آن عبارت است از ذکرچیزی که ملائم معنی حقیقی باشد، مانند کلمه ’اطولکن’ در این حدیث: اسرعکن لحوقاً بی اطولکن یداً، که لفظ اطولکن ترشیح است مر مجازی را که لفظ ید باشد، که مجاز در مورد نعمت استعمال کنند. و نیز ترشیح مجاز عقلی است و آن ’ملائم ما هو له’ است، مانند این بیت:
و اذا المنیه انشبت اظفارها
لاصبت کل تمیمه لاتنفع.
که ذکر ’انشبت’ در این بیت ترشیح است مر اثبات چنگال را برای مرگ. دیگر ترشیح استعارۀ مصرحه است و آن عبارت است از ذکر چیزی که ملائم مستعارمنه باشد و در این مورد واجب باشد شی ٔ ملائم مستعارمنه مقرون باشد بلفظمشبه به. و همچنین ترشیح استعاره به کنایت، چه آن نیز ذکر چیزی است که ملائم باشد با مستعارمنه، چه انشاب در بیت مذکور ترشیح است مر استعارۀ بالکنایه را. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به استعارۀ مرشحه در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
طریثیث. (سمعانی). شهرکی است از حدود کوهستان و نشابور با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). معرب آن طریثیث یا ترشیش. قصبۀکوچکی است که در خراسان و نزدیک نیشابور واقع است وموطن بعضی از شعرا می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی). طریثیث بضم اول و فتح دوم و کسر چهارم، نام ترشیز است و ترشیز را یاقوت در معجم البلدان ترشیش ضبط کرده وآنرا تحریفی از طریثیث دانسته است، و طریثیث در عربی مصغر طرثوث بر وزن عصفور، و آن نباتی است شبیه به قارچ. (تعلیقات بهمنیار بر تاریخ بیهق ص 340). شهریست مشهور از بلاد خراسان مشتمل بر دهات و قری و قصبات، پای تخت آنرا سلطانیه گویند که حاکم نشین آنجاست. سمت شرقی آن ارض اقدس و مشهد مقدس حضرت سلطان خراسان صلوات الله علیه است. جنوب آن ولایت طبس کیلک است. غربی آن پائین ولایت تربت حیدریه و سمت قبلۀ آن سبزوار. شمال آن ولایت نیشابور است، و شهر ترشیز واقع است در اواسطشهرهای خراسان، اتفاق غریبی است که قرب و بعد آن نسبت بهمه شهرهای آنجا تساوی دارد، قنوات و میاه جاریه و دهات بسیار دارد و بسیار خوش آب و هواست. میوه های آن ولایت به آن لطافت و خوبی، هیچ جای دیگر نیست. چنان معلوم می شود که پادشاهان ایران آنجا را تختگاه کرده بودند و گشتاسب در آنجا با زردشت ملاقات نموده و سرو کشمیری را در آنجا کشته بود، چنانکه گفته است:
یکی شاخ سرو آورید از بهشت
به پیش در شهر کشمر بکشت.
گویند ترشیز از بناهای گشتاسب بن لهراسب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ولایت کوچکی از ولایت خراسان و حاکم نشین آنجا موسوم به سلطانیه است. (ناظم الاطباء). کاشمر. رجوع به کاشمر و ترشیش و مزدیسنا چ 1 ص 188، 340 و مرآت البلدان ج 1 ص 421 و جهانگشای جوینی ج 2 ص 46 و 47 و 70 و 71و لباب الالباب ج 2 ص 49 و التفهیم بیرونی ص 148 و 457 و مجمل التواریخ ص 109 و ایران باستان ج 3 ص 2186 و تاریخ سیستان ص 154، 234، 292، 407 و مجالس النفائس ص 17، 64، 67، 80، 98، 204، 237 و نزهه القلوب ص 143، 146، 178 و تاریخ گزیده ص 518 و تذکرهالملوک ص 80 و حبیب السیر و سبک شناسی بهار و تاریخ مغول و تاریخ ادبیات برون و تاریخ عصر حافظ، و طریثیث در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
پروردن، آب دادن پروردن آماده ساختن در خور کردن، پرورش، جمع ترشیحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشیح
تصویر ترشیح
((تَ))
پروردن، اندک اندک شیر دادن مادر به بچه تا نیروی مکیدن بگیرد، لیسیدن ماده آهو چرک نوزاد خود را
فرهنگ فارسی معین