گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
دوال فتراک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 378) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (برهان) (فرهنگ رشیدی). فتراک. (فرهنگ جهانگیری). دوال و فتراک. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و به ترکی قنجغه گویند. (برهان). مننسکی از فرهنگ شعوری نقل کرده که این لغت تاتاری است و آنرا قنجوغه به زیادت واو قبل ازغین نیز نویسند. (حاشیۀ برهان چ معین) : تا بدر پادشاه عادل رفتند بسته به ترگون درون، فضول و خطا را. منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 378)
دوال فتراک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 378) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (برهان) (فرهنگ رشیدی). فتراک. (فرهنگ جهانگیری). دوال و فتراک. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و به ترکی قنجغه گویند. (برهان). مننسکی از فرهنگ شعوری نقل کرده که این لغت تاتاری است و آنرا قنجوغه به زیادت واو قبل ازغین نیز نویسند. (حاشیۀ برهان چ معین) : تا بدر پادشاه عادل رفتند بسته به ترگون درون، فضول و خطا را. منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 378)
حکمران هی مر که در مقابل حملۀ آمیلکار سردار مشهور قرطاجنه (کارتاژ) از گلن جبار سیسیل کمک خواست و پس از آتش زدن کشتی های آمیلکار و شکست لشکر او در حدود 150 هزار تن از افرد سپاه کارتاژ کشته شد. رجوع به ایران باستان ص 878 و 879 شود
حکمران هی مر که در مقابل حملۀ آمیلکار سردار مشهور قرطاجنه (کارتاژ) از گِلُن جبار سیسیل کمک خواست و پس از آتش زدن کشتی های آمیلکار و شکست لشکر او در حدود 150 هزار تن از افرد سپاه کارتاژ کشته شد. رجوع به ایران باستان ص 878 و 879 شود
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر: مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد آئین جهان چونان تا گردون گردان شد. رودکی. بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون. رودکی. چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. بینی آن نقاش و آن رخسار اوی از بر خو همچو بر گردون قمر. خسروانی. برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند. فردوسی. چو گردنده گردون به سر بر بگشت شد از شاهیش سال بر سی و هشت. فردوسی. گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی. تا بیقرار گردون اندر مدار باشد و اندر مدار گردون کس را قرار باشد. منوچهری. الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی. منوچهری. من و تو غافلیم وماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. اگر سنگی ز گردون اندرآید همانا عاشقان را بر سر آید. (ویس و رامین). ز فریادت نترسد حکم یزدان نگردد بازپس گردون گردان. (ویس و رامین). ز گردون به گردون شده بانگ و جوش جهان از ورای جرس پرخروش. اسدی (گرشاسب نامه). چه گویی در آنجای گردنده گردون روان است یا ایستاده بدین سان. ناصرخسرو. نگیرد هرگز اندر عقل من جای که گردون گردد اندر خیر یا شر. ناصرخسرو. ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار. مسعودسعد. مسافران نواحی هفت گردونند مؤثران مزاج چهار ارکانند. مسعودسعد. چو کور است گردون چه خیر از هنر چو کر است گردون چه سود از فغان. مسعودسعد. خورشید از زحل بسه گردون فروتر است او از زمیست تا به زحل برتر از زحل. سوزنی. نگاری که فتنه ست بر قد و خدش یکی سرو بستان دگرماه گردون. سوزنی. نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام. خاقانی. به گردون درافتد صدا ارغنون را مگر گوش شاه جهانبان نماید. خاقانی. بخدایی که کرد گردون را کلبۀ قدرت الهی خویش. خاقانی. غنچه بخون بسته چو گردون کمر لالۀ کم عمر ز خود بی خبر. نظامی. گرد تو گیرم که به گردون رسم تا نرسانی تو مرا چون رسم. نظامی. من بصفت چون مه گردون شوم نشکنم ار بشکنم افزون شوم. نظامی. هرچه از گردون گردان میرسد از طفیل جان مردان میرسد. عطار. گرچه در مجلس گردون شب و روز مه به ساغر خورد و هور به جام خاک را نیز به هر حال که هست هم نصیبی بود از کاس کرام. اثیرالدین اومانی. آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر. سعدی (طیبات). گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10). گرچه این قصرها طربناک است چون به گردون نمی رسد خاک است. اوحدی. ، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عجله. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. به گردون سرش نزد شنگل کشید چو شاه این سر اژدها را بدید. فردوسی. بفرمود تا گاو و گردون برند ز بیشه تنش را به هامون برند. فردوسی. یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها درنشاخت. فردوسی. شمار پیاده نیامد پدید به گردون همی گنج پیلان کشید. فردوسی. صدوبیست گردون همه تیغ و ترک دوچندان سپرهای مدهون کرک. اسدی (گرشاسب نامه). چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143). همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191). ، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر: مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد آئین جهان چونان تا گردون گردان شد. رودکی. بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون. رودکی. چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. بینی آن نقاش و آن رخسار اوی از بر خو همچو بر گردون قمر. خسروانی. برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند. فردوسی. چو گردنده گردون به سر بر بگشت شد از شاهیش سال بر سی و هشت. فردوسی. گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان. فرخی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی. تا بیقرار گردون اندر مدار باشد و اندر مدار گردون کس را قرار باشد. منوچهری. الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی. منوچهری. من و تو غافلیم وماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. اگر سنگی ز گردون اندرآید همانا عاشقان را بر سر آید. (ویس و رامین). ز فریادت نترسد حکم یزدان نگردد بازپس گردون گردان. (ویس و رامین). ز گردون به گردون شده بانگ و جوش جهان از ورای جرس پرخروش. اسدی (گرشاسب نامه). چه گویی در آنجای گردنده گردون روان است یا ایستاده بدین سان. ناصرخسرو. نگیرد هرگز اندر عقل من جای که گردون گردد اندر خیر یا شر. ناصرخسرو. ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار. مسعودسعد. مسافران نواحی هفت گردونند مؤثران مزاج چهار ارکانند. مسعودسعد. چو کور است گردون چه خیر از هنر چو کر است گردون چه سود از فغان. مسعودسعد. خورشید از زحل بسه گردون فروتر است او از زمیست تا به زحل برتر از زحل. سوزنی. نگاری که فتنه ست بر قد و خدش یکی سرو بستان دگرماه گردون. سوزنی. نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام. خاقانی. به گردون درافتد صدا ارغنون را مگر گوش شاه جهانبان نماید. خاقانی. بخدایی که کرد گردون را کلبۀ قدرت الهی خویش. خاقانی. غنچه بخون بسته چو گردون کمر لالۀ کم عمر ز خود بی خبر. نظامی. گرد تو گیرم که به گردون رسم تا نرسانی تو مرا چون رسم. نظامی. من بصفت چون مه گردون شوم نشکنم ار بشکنم افزون شوم. نظامی. هرچه از گردون گردان میرسد از طفیل جان مردان میرسد. عطار. گرچه در مجلس گردون شب و روز مه به ساغر خورد و هور به جام خاک را نیز به هر حال که هست هم نصیبی بود از کاس کرام. اثیرالدین اومانی. آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر. سعدی (طیبات). گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10). گرچه این قصرها طربناک است چون به گردون نمی رسد خاک است. اوحدی. ، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عَجَلَه. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآن کجا بودش خجسته مُهر آهرمن گراه. دقیقی. به گردون سرش نزد شنگل کشید چو شاه این سر اژدها را بدید. فردوسی. بفرمود تا گاو و گردون برند ز بیشه تنش را به هامون برند. فردوسی. یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها درنشاخت. فردوسی. شمار پیاده نیامد پدید به گردون همی گنج پیلان کشید. فردوسی. صدوبیست گردون همه تیغ و ترک دوچندان سپرهای مدهون کرک. اسدی (گرشاسب نامه). چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143). همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191). ، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’ان’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کُردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’اِن’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) : تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی. خواجوی کرمانی (از آنندراج). ، چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان). بقم. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : گیاها بد از خون و ترخون شده دل خاره زیر و زبر خون شده. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). ، نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکۀ کهنه بیاغارند مدتی، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟) ، معرب آن طرخون است. قوت باه را نقصان دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود
مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) : تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی. خواجوی کرمانی (از آنندراج). ، چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان). بقم. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : گیاها بد از خون و ترخون شده دل خاره زیر و زبر خون شده. اسدی (از فرهنگ جهانگیری). ، نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکۀ کهنه بیاغارند مدتی، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟) ، معرب آن طرخون است. قوت باه را نقصان دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود
دهی جزء دهستان کزاز سفلی است که در بخش سربند شهرستان اراک و 12هزارگزی شمال خاور آستانه و 7هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 568 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و انگور و چغندرقند است. شغل اهالی زراعت وگله داری و قالیبافی است. راه مالرو دارد و اتومبیل بسختی میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان کزاز سفلی است که در بخش سربند شهرستان اراک و 12هزارگزی شمال خاور آستانه و 7هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 568 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و انگور و چغندرقند است. شغل اهالی زراعت وگله داری و قالیبافی است. راه مالرو دارد و اتومبیل بسختی میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حَرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاَّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
مردی بدگوهر بدکردار است، زیرا که اصل وی، سپند است و سپند را به سرکه نیز بیاغازانند و مدتی رها کنند. تا طبع و طعم وی ازحال خود بگردد و بعد از آن وی را بکارند، چون برآید، ترخون است. اگر بیند ترخون داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که از آن مرد وی را مضرت و زیانی رسد. اگر بیند ترخون به کسی داد، یا از خانه بیرون انداخت، دلیل که از صحبت چنین مردی جدائی جوید و از او دور شود. محمد بن سیرین
مردی بدگوهرِ بدکردار است، زیرا که اصل وی، سپند است و سپند را به سرکه نیز بیاغازانند و مدتی رها کنند. تا طبع و طعم وی ازحال خود بگردد و بعد از آن وی را بکارند، چون برآید، ترخون است. اگر بیند ترخون داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که از آن مرد وی را مضرت و زیانی رسد. اگر بیند ترخون به کسی داد، یا از خانه بیرون انداخت، دلیل که از صحبت چنین مردی جدائی جوید و از او دور شود. محمد بن سیرین
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..