جدول جو
جدول جو

معنی ترخونش - جستجوی لغت در جدول جو

ترخونش
درد متناوب استخوان، درد ناپیوسته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترخان
تصویر ترخان
(پسرانه)
در دوره مغول آنکه خان به او امتیازات ویژه ای مانند معافیت از مالیات می داده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تروند
تصویر تروند
(دخترانه)
میوه تازه رسیده، نوبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترخوانه
تصویر ترخوانه
ترخینه، خوراکی که با گندم نیم کوفته و شیر یا آبغوره بپزند و بعد آن را به شکل گلوله درآورند و خشک کنند و برای زمستان نگه دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترخون
تصویر ترخون
گیاهی با ساقه های راست و نازک و برگ های دراز، باریک، خوش بو و کمی تندمزه که جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود. اشتهاآور و زود هضم و برای تسکین دل درد و رفع یبوست نافع است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبرخون
تصویر تبرخون
عنّاب، میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، درخت عنّاب
چوب دستی سرخ رنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست می گرفتند، چوب بقم
سرخ بید، گیاهی درختی از نوع بید با شاخه های بلند خمیده که برگ های آن به صورت کشیده و نوک تیز است و در پاییز به رنگ ارغوانی در می آید، بید طبری، طبرخون
فرهنگ فارسی عمید
خوراکی که با گندم نیم کوفته و شیر یا آبغوره بپزند و بعد آن را به شکل گلوله درآورند و خشک کنند و برای زمستان نگه دارند، برای مثال من مست ابد باشم نی مست ز باغ و رز / من لقمۀ جان نوشم نی لقمۀ ترخینه (مولوی۳ - ۱۲۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
دهی از دهستان چلاو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تِ مُ)
شهری است در بلژیک و 9300 تن سکنه دارد و محصول آنجا کابل و پارچه های نخی است
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی پرخون
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مولانا ترخانی، بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته، مطلع:
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر
رشتۀ جان را بهر موی تو پیوندی دگر.
جامی.
مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم
تا کشم پیش سگت هر لحظه بر کندی دگر.
(از مجالس النفائس ص 41 و 214)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص. (آنندراج). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری معاف باشد. (غیاث اللغات). ریاست. مطلق العنانی:
اگر صد خون بیک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری (جهانگیری).
رجوع به ترخان شود، مجازاً بمعنی مسخرگی نیز آمده است. (غیاث اللغات). بمعنی طنز و تسخر، مجاز است. (آنندراج). مسخرگی. (ناظم الاطباء) :
کار بر ترخانی و طنز و مزاح افتاده است
خدمت صدساله و فضل و هنر منظور نیست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب بحکام ترخان:
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری رازی (از لغت فرس ص 510).
بنابر آن امیر شیرحاجی و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه... و امراء ترخانی طریق مشورت مسلوک داشته. (حبیب السیر چ خیام ص 64). عرض نمود که امیر مشارالیه می گوید که با وجود قتل امراء ترخانی مادام که گوهرشادآغا در سلک احیا انتظام داشته باشدمن به ملازمت نمی توانم رسید. (حبیب السیر ایضاً ص 68). و رجوع به همان کتاب ص 74 و 223 و 224 شود... بسیاری از سکنۀ قزوین و همچنین عده کثیری از ایلات... ساروقی، ترخانی (اعقاب حکام ترخانی) و میران را به ری و شهریار کوچ دادند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 152 و ترجمه وحید ص 202)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَ فَ)
مصحف برخفچ، خواب سنگین که بعربی کابوس گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 273 ب). رجوع ب-ه برخف-چ ش-ود
لغت نامه دهخدا
(تَ خوا/ خا نَ / نِ)
نوعی از طعام باشد که مردم فقیر و نامراد بجهت زمستان سازند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و با داروهای گرم در آب بجوشانند تا نیک پزد و قوام گیرد و قدری آب غوره در آن ریزند و اگر میسر نباشد شیر گوسفند. و آنرا گلوله ها سازند و خشک کنند و بوقت حاجت قدری از آن بجوشانند و بخورند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا ترخینه خوانند و بحذف خا ترینه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیگرش ترخینه است. (فرهنگ نظام). رجوع به ترخانه و ترخنه و ترخینه شود. نوعی از طعام بوده که فقرا از بلغور و شیر و چیزهای دیگر پخته و قوام آورده می خشکاندند برای زمستان. (فرهنگ نظام) :
عاشق نانم اگر ترخوانه نبود گو مباش
بلکه با نان نیز اگر بریان نباشد گو مباش.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
طرخانه. (برهان) (آنندراج). ترخانه. ترخوانه. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ترینه. (انجمن آرا). نوعی از طعام ماحضری باشد که مردم فقیر نامراد بجهت زمستان بسازند، و آن چنان بود که گندم را بلغور نمایند و با ادویۀ حاره در آب بیندازند تا نیک فرغار شود و ترش گردد و آنگاه گلوله ها سازند و در آفتاب خشک نمایند و در هنگام حاجت قدری از آن بپزند و بکار برند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
اندکی مرطوب. کمی نمدار: روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می بارید چنانکه زمین ترگونه می گردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261) و رجوع به تر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
عناب. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). عناب است و آن میوه ای است شبیه به سنجد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عناب، که میوۀ درختی است. (فرهنگ نظام) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). و در دواها بکار برند. (برهان) (از فرهنگ نظام) :
فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و تبرخون.
ناصرخسرو (ایضاً).
، در بعضی از فرهنگها نوشته اند که چوبی است سرخ رنگ و بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ جهانگیری) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب). چوبی باشد سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست میگیرند. (برهان). چوبی باشد سرخ و سخت و گران. (غیاث اللغات). چوبی است سرخ رنگ که شاطران از آن چوبدستی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است سرخ رنگ بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). طبرخون معرب آن. (فرهنگ رشیدی). چوبی سخت وسرخ که شاطران در دست گیرند. (ناظم الاطباء). چوبی که از آن دستۀ تازیانه سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لب تبری وار تبرخون بدست
مغز تبرزد به تبرخون شکست.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
، سرخ بید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) (ناظم الاطباء). جهانگیری از فرهنگها نقل میکند که معنی تبرخون سرخ بید و بقم هم هست لیکن از اشعاری که سند آوردند همان دو معنی مذکور (چوب سرخ، عناب) مفهوم میشود. (فرهنگ نظام)، در بعضی (از فرهنگ ها) بمعنی بقم رنگ رقم کرده اند. (فرهنگ جهانگیری). و چوب بقم را هم گفته اند و آن چوبی باشد که بدان چیزها را رنگ کنند. (برهان) (غیاث اللغات). چوب بقم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) :
همه دشت دست و سر و خون گرفت
دل ریگ رنگ تبرخون گرفت.
اسدی (از شعوری ایضاً).
از بس که تو در هند و در ایران زده ای تیغ
از بس که درین هر دو زمین ریخته ای خون
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه رویین بود و شاخ تبرخون.
مسعودی رازی (از انجمن آرا).
، بعضی گویند که آن صندل سرخ است. (غیاث اللغات)، درخت عناب. (ناظم الاطباء)، نوعی از تره باشد که با نان و طعام بخورند و آن را طرخان و طرخون نیز گویند و معرب آن طبرخون بود. (فرهنگ جهانگیری) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). ترخون رانیز گویند که نوعی از سبزی خوردنی است، معرب آن طبرخون است. (برهان). ترخون. (ناظم الاطباء). مؤلف جهانگیری یک معنی تبرخون را ترخون که از سبزیهای خوردنی است قرار میدهد و گوید معرب آن طرخون است (کذا) ، در کتب طب طرخون از لفظ سریانی طرخونی آمده، پس ترخون مفرس است از سریانی. (فرهنگ نظام). رجوع به طرخون وطبرخون شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
رجوع به طبرخونی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) :
تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو
دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی.
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
، چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان). بقم. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) :
گیاها بد از خون و ترخون شده
دل خاره زیر و زبر خون شده.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
، نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکۀ کهنه بیاغارند مدتی، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟) ، معرب آن طرخون است. قوت باه را نقصان دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
بربری تازی گشته کرفس آبی گونه ای کرفس که بان کرفس آبی گویند کرنونش کرنینش (کرفس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگونه
تصویر ترگونه
اندکی مرطوب، کمی نمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخانی
تصویر ترخانی
ترکی بیستگانی (مستمری)، بر کشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخوش
تصویر درخوش
شوق، اشتیاق، خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخوانه
تصویر ترخوانه
((تَ خا نِ))
نوعی خوراک ساخته شده از گندم و شیر که آن را پخته به شکل گلوله در می آورند و خشک کرده برای زمستان نگه می دارند، ترینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبرخون
تصویر تبرخون
((تَ بَ))
عناب، درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف. گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخون
تصویر ترخون
مردم خونی و بی باک و دزد و اوباش
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
گیاهی با برگ های دراز و باریک و ساقه نازک و راست که بوی خوش و مزه تند دارد و برای یبوست مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراوش
تصویر تراوش
ترشح
فرهنگ واژه فارسی سره
مردی بدگوهر بدکردار است، زیرا که اصل وی، سپند است و سپند را به سرکه نیز بیاغازانند و مدتی رها کنند. تا طبع و طعم وی ازحال خود بگردد و بعد از آن وی را بکارند، چون برآید، ترخون است. اگر بیند ترخون داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که از آن مرد وی را مضرت و زیانی رسد. اگر بیند ترخون به کسی داد، یا از خانه بیرون انداخت، دلیل که از صحبت چنین مردی جدائی جوید و از او دور شود. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
درد و التهاب همراه با تیر کشیدن موضعی از بدن، گزگز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیر کشیدن اعضای بدن، نوعی احساس درد، بالا و پایین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ترخون از گیاهان دارویی است
فرهنگ گویش مازندرانی