جدول جو
جدول جو

معنی ترخانی - جستجوی لغت در جدول جو

ترخانی
(تَ)
منسوب بحکام ترخان:
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری رازی (از لغت فرس ص 510).
بنابر آن امیر شیرحاجی و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه... و امراء ترخانی طریق مشورت مسلوک داشته. (حبیب السیر چ خیام ص 64). عرض نمود که امیر مشارالیه می گوید که با وجود قتل امراء ترخانی مادام که گوهرشادآغا در سلک احیا انتظام داشته باشدمن به ملازمت نمی توانم رسید. (حبیب السیر ایضاً ص 68). و رجوع به همان کتاب ص 74 و 223 و 224 شود... بسیاری از سکنۀ قزوین و همچنین عده کثیری از ایلات... ساروقی، ترخانی (اعقاب حکام ترخانی) و میران را به ری و شهریار کوچ دادند. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 152 و ترجمه وحید ص 202)
لغت نامه دهخدا
ترخانی
(تَ)
مولانا ترخانی، بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته، مطلع:
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر
رشتۀ جان را بهر موی تو پیوندی دگر.
جامی.
مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم
تا کشم پیش سگت هر لحظه بر کندی دگر.
(از مجالس النفائس ص 41 و 214)
لغت نامه دهخدا
ترخانی
(تَ)
منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همه تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص. (آنندراج). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری معاف باشد. (غیاث اللغات). ریاست. مطلق العنانی:
اگر صد خون بیک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری (جهانگیری).
رجوع به ترخان شود، مجازاً بمعنی مسخرگی نیز آمده است. (غیاث اللغات). بمعنی طنز و تسخر، مجاز است. (آنندراج). مسخرگی. (ناظم الاطباء) :
کار بر ترخانی و طنز و مزاح افتاده است
خدمت صدساله و فضل و هنر منظور نیست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ترخانی
ترکی بیستگانی (مستمری)، بر کشیدگی
تصویری از ترخانی
تصویر ترخانی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترخان
تصویر ترخان
(پسرانه)
در دوره مغول آنکه خان به او امتیازات ویژه ای مانند معافیت از مالیات می داده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترخان
تصویر ترخان
در دورۀ مغول لقبی که به بعضی از رجال، درباریان و شاهزادگان مغول داده می شد و کسی که به این لقب و عنوان می رسید از ادای باج و خراج معاف بود و از مزایایی برخوردار می شد و هروقت می خواست می توانست بی اجازه به حضور شاه برود، کنایه از آزاد
گیاه ترخون
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
ناحیتی در اقلیم هفتم. خواندمیر آرد: الاقلیم السابع. این اقلیم که به قمر منسوب است و... از آنجا ببلاد یأجوج و مأجوج گذرد پس بر بلاد کیماک و شمال بلاد خلج و جنوب بلدان ترخان گذرد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 659)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخان که نام جد خاندانی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خدیجه سلطان. از زنان سلطان ابراهیم خان ومادر سلطان محمدخان چهارم بود. بنای ’یکی جامع = ینی جامع یعنی جامع نو’ و کتابخانه و مدرسه و سایر مؤسسات مربوط بدان جامع بدست او اتمام پذیرفت. وی بسال 1094 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لقب معلم ثانی ابونصر فارابی. (انجمن آرا) (آنندراج). لقب ابونصر فارابی. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام پدر حکیم بزرگوار ابونصر فارابی. (ناظم الاطباء). نام ابونصر فاریابی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری)
امیر ترخان، از امرای دورۀ مغول و معاصر شاهرخ و سلطان ابوسعید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 618 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
مرواریدی است که تیره و بی آب بود و آنرا جصی نیز خوانند. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به رخان که دهی است در شش فرسنگی مرو. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
احمد بن محمد بن خطاب رخانی، مکنی به ابوعبدالله. او از عبدان بن محمد و امثال وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تْرا / تِ)
شهری است در ایتالیا بر ساحل دریای آدریاتیک و 34000 تن سکنه دارد. محصول آن پنبه است
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
منسوب است به ترسان که بگمان من قریه ای است از قرای حمص. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محمد بن یوسف بن ابراهیم تربانی، مکنی به ابوعلی، از قریۀ تربان سمرقند. فقیه و محدث است. از محمد بن اسحاق سمعانی الصغانی روایت داردو به سال 323 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). نقش محدث در جهان اسلام به عنوان یک محقق و محقق کننده حدیث، اساس علم حدیث و کلام اسلامی را تشکیل می دهد. محدثان با بهره گیری از حافظه قوی و ابزارهای تحلیلی، به استخراج احادیث صحیح از میان روایات متنوع پرداخته و این احادیث را برای استفاده مسلمانان در دروس فقهی، کلامی، اخلاقی و تاریخی به ثبت رساندند.
لغت نامه دهخدا
(تُ)
منسوب است به تربان که قریه ای از قراءفرمک در پنج فرسخی سمرقند در سغد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
ده کوچکی است از دهستان شهاباد شهرستان بیرجند که در 30 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
پاپوشی را گویند از جنس فرجی که زنان ترک پوشند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چون رفت خبر سوی ملکشاه
حالی ز طرب کفن ببخشید
ترکان بموافقت درآمد
ترکانی و پیرهن ببخشید.
شرف شفروه (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب به خرخان که قریه ای از قراء قومس است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شخصی که پادشاهان قلم تکلیف از او بردارند و هر تقصیر و گناهی که کند مؤاخذه نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات). لقبی است از القاب که سلاطین ترکستان که ایشان را خان گویند به کسی دهند که هر وقت خواهد بحضور پادشاه رودو اگر تقصیری و خطایی کند او را بمؤاخذه نگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج). و مجاز باشد هرگاه که بخواهد بنزد سلطان رود، و به این معنی ترکی است و معرب آن طرخان. (حاشیۀ برهان چ معین). کسی را گویند که از جمیع تکالیف دیوانی معاف و مسلم باشد و آنچه در معارک از غنایم بدست او افتد، بر وی مقرر دارند و بدون رخصت ببارگاه پادشاه درآید و تا نه گناه از او صادر نشود پرسش ننمایند... و وجه تسمیه آن است که وقتی اونک خان به تحریک سنکون پسر خود به گرفتن چنگیزخان مصمم گشته اراده کرد که سحرگاه بر سر او رفته او را از میان بردارد، یکی از امرا صورت واقعه را نزد خاتون خودتقریر میکرد. در آن زمان دو کودک که از گله شیر آورده بودند از بیرون خرگاه این سخن را شنیده متوجه اردوی چنگیزخان گشته او را از این مواضعه مطلع ساختند وچنگیزخان آن دو کودک را که خبر قصد اونک خان آورده بودند تا نه بطن ترخان ساخت، و طایفۀ ترخان که خان در ولایت ماوراءالنهر خراسانند از نسل ایشانند. (سنگلاخ ص 155) : ترخان آن بود که از همه مؤنات معاف بود و در پهر لشکر که باشد هر غنیمت که یابند ایشان را مسلم باشد و هرگاه که خواهند در بارگاه بی اذن و دستوری درآیند. (جهانگشای جوینی). و کسک را ترخان کرد و از اموال چندان فرمود. (جهانگشای جوینی).
ملک خان و میان و بدر و ترخان
به رهواران تازی بر سوارند.
سعدی.
شیبک او را (مغول عبدالوهاب را) تربیت کرده منصب شغاولی بدو ارزانی داشته ترخان ساخت. (مجالس النفائس)، بزبان خراسان رئیس و شریف را گویند، و طرخان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). رئیس و شریف را نیز گویند. (غیاث اللغات)، در تداول شوشتر بمعنی رئیس و اداره کننده بازیهای کودکان و جوانان است. رجوع به لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی ذیل ’دول گرش’، نوعی بازی شود، درمنتخب اللغه که ترجمه قاموس است گفته ترخان لغت خراسان است و عرب آنرا معرب کرده و طراخنه جمع بسته اند، بلی چنین است ولی لغت ترکی مغولی است نه خراسانی، و بمعنی بی باک و دزد و اوباش نیز در فرهنگ و برهان آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به طرخان شود، مأخوذ از یونانی، سردار پنجهزار لشکر، مسخره. (ناظم الاطباء). در سراج اللغات نوشته که ترخان بمجاز در عرف حال بمعنی مسخره نیز مستعمل میشود. (غیاث اللغات)، نوعی از سبزی باشد که با طعام و غیر طعام خورند. (برهان). نوعی از سبزی بود که آنرا مانند پودنه و نعناع با نان و طعام بخورند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). سبزی معروف که طرخون گویند. (ناظم الاطباء). و اصل آن چنانست که سپند را در سرکۀ تیز بیاغارند تا طبع وی بگردد آنگاه بکارند، ترخون روید (؟). (انجمن آرا) (آنندراج). این لفظ در برهان ترخون آمده. (شرفنامۀ منیری). و ترخوان با واو معدوله در اصل ترۀ خوان بوده و عاقرقرحا بیخ ترخوان کوهی است، وترخوان را ترخون و ترخونی نیز گویند و طرخون معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بوی بریان میرسد ترخان بدان خواهم فشاند
بر مزعفر حلقه چی در دور نان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
می نهم از شاخ ترخان زلف بر روی پنیر
می کشم از برگ نعنع وسمه بر ابروی نان.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
،
{{اسم خاص}} قومی باشند از ترکان جغتایی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام طایفه ای از ترکان. (ناظم الاطباء). نام طایفه ای است از اعاظم اولوس جغتای. (سنگلاخ ص 155)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترنجانی
تصویر ترنجانی
باد رنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحتانی
تصویر تحتانی
زیرین و زیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تردامنی
تصویر تردامنی
گناهکاری و معیوبی
فرهنگ لغت هوشیار
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تختخانی
تصویر تختخانی
الکن، زبان لکنت دار
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی برکشیده کسی که فرمانروایان مغول او را از میان دیگران بر می کشیدند واو پرگ داشت که هر گاه بخواهد نزد شاه برود، بزرگزاد
فرهنگ لغت هوشیار
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که آنرا با نان توان خورد و همچون ماست و پنیر و دوشاب و مانند آن نان خورش ادام
فرهنگ لغت هوشیار
((تَ))
لقبی برای شاهزادگان ترک و مغول که از پرداخت باج و مالیات معاف بودند و هرگاه که می خواستند بدون اجازه به حضور سلطان می رفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمانی
تصویر آرمانی
ایده آل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترسایی
تصویر ترسایی
مسیحی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترزبانی
تصویر ترزبانی
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تحتانی
تصویر تحتانی
زیرین
فرهنگ واژه فارسی سره
سحرخوانی
فرهنگ گویش مازندرانی