ربوه. ربوت. پشته و بلندی و کوهچه. (ناظم الاطباء). جای بلند. (دهار). پشته و بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). تل کوچک. (مهذب الاسماء). بالای پشته. (دهار) ، ده هزار درهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جماعت زیاده مانند ده هزار تن. (از اقرب الموارد)
رَبْوه. رُبْوَت. پشته و بلندی و کوهچه. (ناظم الاطباء). جای بلند. (دهار). پشته و بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). تل کوچک. (مهذب الاسماء). بالای پشته. (دهار) ، ده هزار درهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جماعت زیاده مانند ده هزار تن. (از اقرب الموارد)
لغتی است در تابوت. (منتهی الارب) (قطر المحیط). التابوت و التبوت، الصندوق من الخشب و الفلک. ج، توابیت. (قطر المحیط). تابوت. (ناظم الاطباء). رجوع به تابوت شود
لغتی است در تابوت. (منتهی الارب) (قطر المحیط). التابوت و التبوت، الصندوق من الخشب و الفلک. ج، توابیت. (قطر المحیط). تابوت. (ناظم الاطباء). رجوع به تابوت شود
خاک. (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) (آنندراج). مطلق خاک. (فرهنگ نظام). تربه: بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. ، خاکی که از حوالی مرقد مطهر حضرت سیدالشهدا صلوات اﷲعلیه می آورند، و هر خاک مقدس مطهری. (ناظم الاطباء). خاک قبر حسین بن علی علیه السلام که شیعه بخوردن آن استشفا کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خاک اطراف قبر امام حسین (ع) که برای شفای بیمار و مهر نماز استعمال می شود، و این معنی مأخوذ از معنی اول است. (فرهنگ نظام) - تربت خوردن بیمار، آنست که چون بیماری از دوا زائل نشود خاک تربت امام علیه السلام به نیت شفا میخورانند، و خاک شفا عبارت از آنست. (آنندراج). مجازاً، خوردن خاک گور را به نیت شفا از هرکه باشد: نه گرد سرمه باشد جلوه گر آن نرگس جادو ز خاک تیره بختان خورده تربت چشم بیمارش. تأثیر (از آنندراج). ، مجازاً بمعنی قبر. (غیاث اللغات). بمعنی گور مجاز است. (آنندراج). گور. (شرفنامۀ منیری). گور و مقبره ومرقد. (ناظم الاطباء). مجازاً، گور. (فرهنگ نظام) : و تربت شقیق بلخی رحمهاﷲعلیه آنجاست (یعنی به شهر ویشگرد) . (حدود العالم). و تربت محمد بن الحسن الفقیه و کسائی مقری و فراخری هم از آنجاست، یعنی از ری (حدود العالم) ... وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). تربت پدر را زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند به بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). اولیا و حشم و بزرگان همراه وی به افغان شال درآمد و به تربت امیر عادل سبکتکین... فرودآمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). روزی بسرتربت ابراهیم و اسحاق رفت. (قصص ص 86). آن جماعت فرشتگان بودند بر وی نماز کردند و تربت وی را با زمین هموار کردند. (قصص ص 128). به سر آیم بسوی تربت تو زین سپس رشک میبرد پایم. مسعودسعد. بهر طرف که تو ازحمله گرز بگذاری بخیزد احسنت از تربت نبیرۀ سام. مسعودسعد. تربتهای ملوک و سلاطین سامانیان بیشتر بماوراءالنهر خراسان است. (مجمل التواریخ) .سلطان طغرل بیک را بشهر ری وفات رسید و تربتش آنجا برجاست. (از مجمل التواریخ). و تربتهاء همه به اصفهان و همدانست. (مجمل التواریخ). بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام. خاقانی. در ره دمی به تربت بسطام برزنم وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم. خاقانی. بر تربت هر دو زار نالید در مشهد هر دو روی مالید. نظامی. که حسن باشد مرید و امتم درس گیرد هر صباح از تربتم. مولوی. ثنا گفت برسعد زنگی کسی که بر تربتش باد رحمت بسی. (بوستان). بر بالین تربت یحیی پیغمبر (ع) معتکف بودم. (گلستان). مهربانی ز من آموز گرم عمر نماند بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیارا. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم. حافظ. بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید. حافظ. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود. حافظ. بعد مردن تربت ما را عمارت گو مباش بر سر قبر شهیدان گنبد گردون بس است. مراد بافقی. - تربت اولیاء، کنایه از مقابر آنان است. (انجمن آرا)
خاک. (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) (آنندراج). مطلق خاک. (فرهنگ نظام). تربه: بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا رویَد نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. ، خاکی که از حوالی مرقد مطهر حضرت سیدالشهدا صلوات اﷲعلیه می آورند، و هر خاک مقدس مطهری. (ناظم الاطباء). خاک قبر حسین بن علی علیه السلام که شیعه بخوردن آن استشفا کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خاک اطراف قبر امام حسین (ع) که برای شفای بیمار و مهر نماز استعمال می شود، و این معنی مأخوذ از معنی اول است. (فرهنگ نظام) - تربت خوردن بیمار، آنست که چون بیماری از دوا زائل نشود خاک تربت امام علیه السلام به نیت شفا میخورانند، و خاک شفا عبارت از آنست. (آنندراج). مجازاً، خوردن خاک گور را به نیت شفا از هرکه باشد: نه گرد سرمه باشد جلوه گر آن نرگس جادو ز خاک تیره بختان خورده تربت چشم بیمارش. تأثیر (از آنندراج). ، مجازاً بمعنی قبر. (غیاث اللغات). بمعنی گور مجاز است. (آنندراج). گور. (شرفنامۀ منیری). گور و مقبره ومرقد. (ناظم الاطباء). مجازاً، گور. (فرهنگ نظام) : و تربت شقیق بلخی رحمهاﷲعلیه آنجاست (یعنی به شهر ویشگرد) . (حدود العالم). و تربت محمد بن الحسن الفقیه و کسائی مقری و فراخری هم از آنجاست، یعنی از ری (حدود العالم) ... وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). تربت پدر را زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند به بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). اولیا و حشم و بزرگان همراه وی به افغان شال درآمد و به تربت امیر عادل سبکتکین... فرودآمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). روزی بسرتربت ابراهیم و اسحاق رفت. (قصص ص 86). آن جماعت فرشتگان بودند بر وی نماز کردند و تربت وی را با زمین هموار کردند. (قصص ص 128). به سر آیم بسوی تربت تو زین سپس رشک میبرد پایم. مسعودسعد. بهر طرف که تو ازحمله گرز بگذاری بخیزد احسنْت از تربت نبیرۀ سام. مسعودسعد. تربتهای ملوک و سلاطین سامانیان بیشتر بماوراءالنهر خراسان است. (مجمل التواریخ) .سلطان طغرل بیک را بشهر ری وفات رسید و تربتش آنجا برجاست. (از مجمل التواریخ). و تربتهاء همه به اصفهان و همدانست. (مجمل التواریخ). بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسۀ مشکین زند مشام. خاقانی. در ره دمی به تربت بسطام برزنم وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم. خاقانی. بر تربت هر دو زار نالید در مشهد هر دو روی مالید. نظامی. که حَسَن باشد مرید و امتم درس گیرد هر صباح از تربتم. مولوی. ثنا گفت برسعد زنگی کسی که بر تربتش باد رحمت بسی. (بوستان). بر بالین تربت یحیی پیغمبر (ع) معتکف بودم. (گلستان). مهربانی ز من آموز گرم عمر نمانَد بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیارا. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم. حافظ. بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید. حافظ. نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید. حافظ. بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود. حافظ. بعد مردن تربت ما را عمارت گو مباش بر سر قبر شهیدان گنبد گردون بس است. مراد بافقی. - تربت اولیاء، کنایه از مقابر آنان است. (انجمن آرا)
قربوت السرج، کوهۀ زین. (منتهی الارب). قربوس زین. سین را به تاء بدل کردند، و آن بر شیوۀ لهجه ای است که ناس را نات گویند. ج، قرابیت. (از اقرب الموارد). و رجوع به قربوس شود
قربوت السرج، کوهۀ زین. (منتهی الارب). قربوس زین. سین را به تاء بدل کردند، و آن بر شیوۀ لهجه ای است که ناس را نات گویند. ج، قرابیت. (از اقرب الموارد). و رجوع به قربوس شود
صندوق چوبی، صندوق مرده، (غیاث اللغات)، ظرف صندوق مانند که میت را در آن گذاشته به قبرستان برند، (فرهنگ نظام)، صندوق جنازه و آنچه در تربت میدارند، (آنندراج)، صندوق چوبی برای مرده (از المنجد)، صندوق، اصله تابو سکنت الواد فانقلبت هاء التانیث تاء ولغه الانصار التابوه بالهاء (منتهی الارب)، صندوقی که مرده را در آن نهند، ظرفی چوبین که مرده را با آن به گورستان برند، صندوق چوبی یا فلزی که جسد مرده را در آن گذارند و سپس روی آنرا می پوشانند، ج، توابیت، (مهذب الاسماء) : تراشید تابوتش ازعود خام برو بر زده بند زرین ستام، فردوسی، بپوشید بازش بدیبای زرد سرتنگ تابوت را سخت کرد، فردوسی، ز تیماراو بد دلش بر دو نیم یکی تنگ تابوت کردش ز سیم، فردوسی، بتابوت زرینش اندر نهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد، فردوسی، تراتنگ تابوت بهر است و بس خورد رنج تو ناسزاوار کس، فردوسی، سقف گفت ما بندگان توایم نیایش کن پاک جان توایم که این دخمه پر لاله باغ تو باد کفن دشت شادی و راغ تو باد بگفتند و تابوت برداشتند ز هامون سوی دخمه بگذاشتند، فردوسی، روانت گر از آز فرتوت نیست نشست تو جز تنگ تابوت نیست، فردوسی، نخست آنکه تابوت زرین کنید کفن بر تنم عنبر آگین کنید، فردوسی، برومش فرستاد شاپور شاه بتابوت و از مشک بر سر کلاه، فردوسی، سر نیزه و گرز خم داده بود همه دشت پرکشته افتاده بود بسی کوفته زیر نعل اندرون کفن سینۀ شیر و تابوت خون، فردوسی، نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی زانجمن، فردوسی، پشوتن همی رفت گریان براه پس و پشت تابوت و اسپ سیاه، فردوسی، خروشان بزاری و دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار، فردوسی، خروشی بزاری و دل سوگوار یکی سیم تابوتش اندر کنار، فردوسی، بتابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندرمیان، فردوسی، ز تابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خیره پنداشتند، فردوسی، ز تابوت چون پرنیان برکشید سر ایرج آمد بریده پدید، فردوسی، کنون چون زمان وی اندر گذشت سرگاه اوچوب تابوت گشت، فردوسی، که بهر تو این آمد از رنج تو یکی تنگ تابوت شد گنج تو، فردوسی، خروشی بر آمد از آن سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار، فردوسی، تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد، فردوسی، همی آرزو گاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش، فردوسی، سپه پیش تابوت می راندند بزرگان بسر خاک بفشاندند، فردوسی، چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسب زرین لگام، فردوسی، سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن سایه گستر دلاور درخت، فردوسی، چون جای دگر نهاد می باید رخت نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت، عنصری، چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن، (تاریخ بیهقی)، گفتند شما بشستن وتابوت ساختن مشغول شوید، (تاریخ بیهقی)، تنت گور است و پا لحد و دلت تابوت و جان مرده فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ یزدان، ناصرخسرو، گر رسیدی دست غسلش ز آب حیوان دادمی بلکه چون اسکندرش تابوت زرفرمودمی، خاقانی، سرتابوت بازگیر و ببین که چه رنگ است آنچه پیکر اوست، خاقانی، بگذاریم زر چهرۀ خاقانی را حلی آریم و بتابوت پسر بربندیم، خاقانی، پای تابوت تو چون تیغ بزر درگیرم سرخاک تو چو افسر بگهر در گیرم، خاقانی، تابوت او چه عکس فکنده ست بر شما کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید، خاقانی، تابوت او که چارفلک بر کتف برند بر چار سوی مهلکه یکره بر آورید، خاقانی، آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد من بزاری بر سر تابوت او بنمودمی، خاقانی، این توانید که مادر بفراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید، خاقانی، پیش کان گوهر تابنده بتابوت کنید تاب دیده بدو یاقوت و درر باز دهید، خاقانی، سر تابوت مرا باز گشائید همه خود ببینید و بدشمن بنمائید همه، خاقانی، سرتابوت شاهان را اگر در گور بگشایند فتاده در یکی کنجی دوپاره استخوان بینی، خاقانی، خاک تب آرنده به تابوت بخش آتش تابنده به یاقوت بخش، نظامی، که آن ناجوانمردبرگشته بخت که تابوت بینم منش جای تخت، سعدی (بوستان)، اولش مهد و آخرش تابوت در میان جستجوی خرقه و قوت، اوحدی، کفن بیاور و تابوت جامه نیلی کن که روزگار طبیب است و عافیت بیمار، عرفی، - امثال: تو کی مردی ما تابوت حاضر نکردیم، جایی که در آن بقایای اجساد پاکان و اولیأاﷲرا در آن نگاهداری کنند، (دزی ج 1 ص 138)، گویا ظرفی چوبین که بدان خاک و خشت و جز آن میکشیده اند: کنون کنده و سوخته خانه هاشان همه باز برده به تابوت و زنبر، دقیقی، ، ساختمان کوچک و مستطیل چوبین که برسقف گوری سازند، (دزی ج 1 ص 138)، (عربی مستحدث) نوعی ماشین آبی، (دزی ج 1 ص 138)، صندوقی که موسی علیه السلام چون حرب کردی آنرا پیش داشتی، (ترجمان علامۀ جرجانی)، آنچه یهودان تورات در آن نهند، (السامی فی الاسامی)، آن جای که تورات در آن نهند، رجوع به تابوت عهد شود، صندوقی که حق تعالی به آدم فرستاد و در آن صورت انبیاء علیهم السلام بود
صندوق چوبی، صندوق مرده، (غیاث اللغات)، ظرف صندوق مانند که میت را در آن گذاشته به قبرستان برند، (فرهنگ نظام)، صندوق جنازه و آنچه در تربت میدارند، (آنندراج)، صندوق چوبی برای مرده (از المنجد)، صندوق، اصله تابو سکنت الواد فانقلبت هاء التانیث تاء ولغه الانصار التابوه بالهاء (منتهی الارب)، صندوقی که مرده را در آن نهند، ظرفی چوبین که مرده را با آن به گورستان برند، صندوق چوبی یا فلزی که جسد مرده را در آن گذارند و سپس روی آنرا می پوشانند، ج، توابیت، (مهذب الاسماء) : تراشید تابوتش ازعود خام برو بر زده بند زرین ستام، فردوسی، بپوشید بازش بدیبای زرد سرتنگ تابوت را سخت کرد، فردوسی، ز تیماراو بد دلش بر دو نیم یکی تنگ تابوت کردش ز سیم، فردوسی، بتابوت زرینش اندر نهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد، فردوسی، تراتنگ تابوت بهر است و بس خورد رنج تو ناسزاوار کس، فردوسی، سقف گفت ما بندگان توایم نیایش کن پاک جان توایم که این دخمه پر لاله باغ تو باد کفن دشت شادی و راغ تو باد بگفتند و تابوت برداشتند ز هامون سوی دخمه بگذاشتند، فردوسی، روانت گر از آز فرتوت نیست نشست تو جز تنگ تابوت نیست، فردوسی، نخست آنکه تابوت زرین کنید کفن بر تنم عنبر آگین کنید، فردوسی، برومش فرستاد شاپور شاه بتابوت و از مشک بر سر کلاه، فردوسی، سر نیزه و گرز خم داده بود همه دشت پرکشته افتاده بود بسی کوفته زیر نعل اندرون کفن سینۀ شیر و تابوت خون، فردوسی، نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی زانجمن، فردوسی، پشوتن همی رفت گریان براه پس و پشت تابوت و اسپ سیاه، فردوسی، خروشان بزاری و دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار، فردوسی، خروشی بزاری و دل سوگوار یکی سیم تابوتش اندر کنار، فردوسی، بتابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندرمیان، فردوسی، ز تابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خیره پنداشتند، فردوسی، ز تابوت چون پرنیان برکشید سر ایرج آمد بریده پدید، فردوسی، کنون چون زمان وی اندر گذشت سرگاه اوچوب تابوت گشت، فردوسی، که بهر تو این آمد از رنج تو یکی تنگ تابوت شد گنج تو، فردوسی، خروشی بر آمد از آن سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار، فردوسی، تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد، فردوسی، همی آرزو گاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش، فردوسی، سپه پیش تابوت می راندند بزرگان بسر خاک بفشاندند، فردوسی، چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسب زرین لگام، فردوسی، سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن سایه گستر دلاور درخت، فردوسی، چون جای دگر نهاد می باید رخت نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت، عنصری، چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن، (تاریخ بیهقی)، گفتند شما بشستن وتابوت ساختن مشغول شوید، (تاریخ بیهقی)، تنت گور است و پا لحد و دلت تابوت و جان مرده فراغت روضۀ خرم مشقت دوزخ یزدان، ناصرخسرو، گر رسیدی دست غسلش ز آب حیوان دادمی بلکه چون اسکندرش تابوت زرفرمودمی، خاقانی، سرتابوت بازگیر و ببین که چه رنگ است آنچه پیکر اوست، خاقانی، بگذاریم زر چهرۀ خاقانی را حلی آریم و بتابوت پسر بربندیم، خاقانی، پای تابوت تو چون تیغ بزر درگیرم سرخاک تو چو افسر بگهر در گیرم، خاقانی، تابوت او چه عکس فکنده ست بر شما کز اشک رخ چو تختۀ او غرق زیورید، خاقانی، تابوت او که چارفلک بر کتف برند بر چار سوی مهلکه یکره بر آورید، خاقانی، آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد من بزاری بر سر تابوت او بنمودمی، خاقانی، این توانید که مادر بفراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید، خاقانی، پیش کان گوهر تابنده بتابوت کنید تاب دیده بدو یاقوت و درر باز دهید، خاقانی، سر تابوت مرا باز گشائید همه خود ببینید و بدشمن بنمائید همه، خاقانی، سرتابوت شاهان را اگر در گور بگشایند فتاده در یکی کنجی دوپاره استخوان بینی، خاقانی، خاک تب آرنده به تابوت بخش آتش تابنده به یاقوت بخش، نظامی، که آن ناجوانمردبرگشته بخت که تابوت بینم منش جای تخت، سعدی (بوستان)، اولش مهد و آخرش تابوت در میان جستجوی خرقه و قوت، اوحدی، کفن بیاور و تابوت جامه نیلی کن که روزگار طبیب است و عافیت بیمار، عرفی، - امثال: تو کی مردی ما تابوت حاضر نکردیم، جایی که در آن بقایای اجساد پاکان و اولیأاﷲرا در آن نگاهداری کنند، (دزی ج 1 ص 138)، گویا ظرفی چوبین که بدان خاک و خشت و جز آن میکشیده اند: کنون کنده و سوخته خانه هاشان همه باز برده به تابوت و زنبر، دقیقی، ، ساختمان کوچک و مستطیل چوبین که برسقف گوری سازند، (دزی ج 1 ص 138)، (عربی مستحدث) نوعی ماشین آبی، (دزی ج 1 ص 138)، صندوقی که موسی علیه السلام چون حرب کردی آنرا پیش داشتی، (ترجمان علامۀ جرجانی)، آنچه یهودان تورات در آن نهند، (السامی فی الاسامی)، آن جای که تورات در آن نهند، رجوع به تابوت عهد شود، صندوقی که حق تعالی به آدم فرستاد و در آن صورت انبیاء علیهم السلام بود
نام گیاهی: برای مراسم تاجگذاری اردشیر دوم مغها دعوت شده بودند و گیاهی که پلوتارک آنرا تربنت می نامد استعمال میشد (ظن قوی این است که این گیاه همان هئومه بوده که در قرون بعد در موقع مراسم مذهبی استعمال میکردند). (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1527)
نام گیاهی: برای مراسم تاجگذاری اردشیر دوم مغها دعوت شده بودند و گیاهی که پلوتارک آنرا تربنت می نامد استعمال میشد (ظن قوی این است که این گیاه همان هئومه بوده که در قرون بعد در موقع مراسم مذهبی استعمال میکردند). (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1527)
تربیه. پرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن. (دهار) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). پروردن و آموختن، وبا لفظ دادن و کردن مستعمل. (آنندراج) : بی تربیت طبیب رنجورم بی تقویت علاج بیمارم. مسعودسعد. ... و بمزیت تربیت و ترشیح مخصوص شدم. (کلیله و دمنه). یزدانش زلعنت آفریده وز تربیتش جهان پشیمان. خاقانی. خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم. سعدی. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران. (گلستان). تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد... تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت، وگرنه بقوت ازو کمتر نیستم. (گلستان). حقوق تربیتت را که در ترقی باد زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم ؟ صائب. - باتربیت، باادب و بادانش. (ناظم الاطباء). - بی تربیت، بی ادب. بی دانش. (ناظم الاطباء). - تعلیم و تربیت، آموزش و پرورش. ، تأدیب و سیاست. (ناظم الاطباء) : اگر از سختی ایام شودآدم نرم روی من تربیت سیلی استاد کند. صائب. رجوع به تربیه و ’تعلیم و تربیت’ شود، ترقی و برتری. (ناظم الاطباء)، احسان و تفقد نسبت به شاعر و دیگر زیردستان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : امیر [مسعود] وی [خواجه احمدحسن] را گرم پرسید و تربیت ارزانی داشت و به زبان نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). تا حضرت خلافت با وی [فضل بن ربیع] بسر رضا آمد... و امیدوار تربیت و اصطناع فرمود. (تاریخ بیهقی). و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید... و امیدوار دیگر تربیت ها گرداند. (تاریخ بیهقی). با آنکه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و تربیت خدمتکاران حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). هرکه هست بر اندازۀ تربیت ملک از او فایده بر تواند داشت. (کلیله و دمنه). تربیت پادشاه برقدر منفعت باید. (کلیله و دمنه). گر یابد از تو تربیتی کان خاطرش خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 60). ، غذا و روزی دادن. (ناظم الاطباء)
تربیه. پرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن. (دهار) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). پروردن و آموختن، وبا لفظ دادن و کردن مستعمل. (آنندراج) : بی تربیت طبیب رنجورم بی تقویت علاج بیمارم. مسعودسعد. ... و بمزیت تربیت و ترشیح مخصوص شدم. (کلیله و دمنه). یزدانْش زلعنت آفریده وز تربیتش جهان پشیمان. خاقانی. خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم. سعدی. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران. (گلستان). تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد... تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت، وگرنه بقوت ازو کمتر نیستم. (گلستان). حقوق تربیتت را که در ترقی باد زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم ؟ صائب. - باتربیت، باادب و بادانش. (ناظم الاطباء). - بی تربیت، بی ادب. بی دانش. (ناظم الاطباء). - تعلیم و تربیت، آموزش و پرورش. ، تأدیب و سیاست. (ناظم الاطباء) : اگر از سختی ایام شودآدم نرم روی من تربیت سیلی استاد کند. صائب. رجوع به تربیه و ’تعلیم و تربیت’ شود، ترقی و برتری. (ناظم الاطباء)، احسان و تفقد نسبت به شاعر و دیگر زیردستان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : امیر [مسعود] وی [خواجه احمدحسن] را گرم پرسید و تربیت ارزانی داشت و به زبان نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). تا حضرت خلافت با وی [فضل بن ربیع] بسر رضا آمد... و امیدوار تربیت و اصطناع فرمود. (تاریخ بیهقی). و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید... و امیدوار دیگر تربیت ها گرداند. (تاریخ بیهقی). با آنکه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و تربیت خدمتکاران حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). هرکه هست بر اندازۀ تربیت ملک از او فایده بر تواند داشت. (کلیله و دمنه). تربیت پادشاه برقدر منفعت باید. (کلیله و دمنه). گر یابد از تو تربیتی کان خاطرش خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 60). ، غذا و روزی دادن. (ناظم الاطباء)
میرزا محمد علیخان تبریزی (1256- 1318 هجری شمسی). مردی فاضل و متتبع بود و کتاب خانه مفصل معتبری از کتب خطی و چاپی فراهم کرده... در اثناء جنگ جهانگیر اول 1914- 1918 میلادی آن مرحوم با جمعی ایرانیان مهاجر دیگر به برلین آمده بودند و راقم این سطور نیز در آن اوقات در آنجا بود و مدت سه چهار سال با هم معاشر بودیم، تولدش در ششم خرداد 1256 هجری شمسی در تبریز اتفاق افتاد و دربیست وششم یا بیست ویکم یا بیست وهفتم دیماه سنۀ 1318هجری شمسی مطابق بیست ویکم یا بیست ودوم جمادی الاّخر سنۀ 1358 هجری قمری در تهران فوت کرد. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجلۀ یادگار سال 3 شمارۀ 4)
میرزا محمد علیخان تبریزی (1256- 1318 هجری شمسی). مردی فاضل و متتبع بود و کتاب خانه مفصل معتبری از کتب خطی و چاپی فراهم کرده... در اثناء جنگ جهانگیر اول 1914- 1918 میلادی آن مرحوم با جمعی ایرانیان مهاجر دیگر به برلین آمده بودند و راقم این سطور نیز در آن اوقات در آنجا بود و مدت سه چهار سال با هم معاشر بودیم، تولدش در ششم خرداد 1256 هجری شمسی در تبریز اتفاق افتاد و دربیست وششم یا بیست ویکم یا بیست وهفتم دیماه سنۀ 1318هجری شمسی مطابق بیست ویکم یا بیست ودوم جمادی الاَّخر سنۀ 1358 هجری قمری در تهران فوت کرد. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجلۀ یادگار سال 3 شمارۀ 4)
پروردن، ادب و اخلاق را به کسی آموختن، بدنی سازمانی که برنامه ریزی و اجرای امور ورزشی را بر عهده دارد، معلم مرکزی که دانشجویان را برای تدریس در مدارس یا دانشگاه ها آموزش می دهد، دانش سرا
پروردن، ادب و اخلاق را به کسی آموختن، بدنی سازمانی که برنامه ریزی و اجرای امور ورزشی را بر عهده دارد، معلم مرکزی که دانشجویان را برای تدریس در مدارس یا دانشگاه ها آموزش می دهد، دانش سرا