جمع واژۀ ترسا. مسیحیان. پیروان دین مسیح: یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست، چون ترسایان. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 31). و دیگر صنف ترسایان اند که گویند که خداسه است و هر سه یکی است. (جامع الحکمتین ص 32). هر گروهی به پیغامبری بیستادندی چنین که ایستاده اند که ترسایان بر پنج روز ایستاده اند. (جامع الحکمتین ص 165). اهل الکتاب، جهودان و ترسایان. (ترجمان القرآن)
جَمعِ واژۀ ترسا. مسیحیان. پیروان دین مسیح: یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست، چون ترسایان. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 31). و دیگر صنف ترسایان اند که گویند که خداسه است و هر سه یکی است. (جامع الحکمتین ص 32). هر گروهی به پیغامبری بیستادندی چنین که ایستاده اند که ترسایان بر پنج روز ایستاده اند. (جامع الحکمتین ص 165). اهل الکتاب، جهودان و ترسایان. (ترجمان القرآن)
تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند، (آنندراج)، ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی، (ناظم الاطباء)، بارانی از تیر: چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب، خون اندر آمد به جوی، فردوسی، اگر مان بود دیگر ایدر درنگ نبینید جز تیرباران و سنگ، اسدی، از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر، سوزنی، عالمی پر تیرباران جفاست بر حقم گر چشم جان در بسته ام، خاقانی، تیرباران بلا پیش و پس است از فراغت سپری خواهم داشت، خاقانی، ز بس تیرباران که آمد به جوش فکند ابر بارانی خود ز دوش، نظامی، گر آن تیرباران کنون آمدی بجای نم ازابر خون آمدی، سعدی، زهرۀ مردان نداری چو زنان در خانه باش ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد، سعدی، خلاف شرط یارانست سعدی که برگردند روز تیرباران، سعدی، گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق تیربارانیست یا تسلیم باید یا حذر، سعدی، تیرباران سپاه فتنه طوفان می کند از حصار گردش پیمانه سر بیرون مکن، دانش (از آنندراج)، - تیرباران سحر، آه و ناله، آه سحر و گریۀ سحری، (ناظم الاطباء) : تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه نوک پیکان را قاروره بسر بربندیم، خاقانی، - تیرباران نگاه، نگاههای متوالی و ممتد: ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زرد تیرباران نگاه خلق را آماده باش، صائب (از آنندراج)، ترسم افتد از صفا گلهای زخم کاریم تیرباران نگاهی از خدامی خواستم، محسن تأثیر (ایضاً)، رجوع یه تیر و دیگر ترکیبهای آن شود، ، سیاستی که در آن مقصر را هدف تیر بسیار کنند، (ناظم الاطباء)، شلیک کردن سربازان بسوی دشمن یا محکوم به اعدام، (فرهنگ فارسی معین)، محکومی را با ضربات گلوله های تفنگ کشتن، و این نوع اعدام مخصوص افرادنظامی است که چون به علت گناه بمرگ محکوم شوند آنان را به میدان مرگ برند و بر ستونی استوار بندند و پس از اجرای تشریفات یک جوخه سرباز مسلح به تفنگ (جوخۀ تیر) محکوم را نشانۀ تیر سازند و با اشارۀ فرمانده آتش تیر تفنگ بر محکوم گشایند، رجوع به تیرباران کردن شود
تیرهای بسیار که از کمان سرداده باشند، (آنندراج)، ریزش تیر از اطراف و بطور فراوانی، (ناظم الاطباء)، بارانی از تیر: چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب، خون اندر آمد به جوی، فردوسی، اگر مان بود دیگر ایدر درنگ نبینید جز تیرباران و سنگ، اسدی، از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر، سوزنی، عالمی پر تیرباران جفاست بر حقم گر چشم جان در بسته ام، خاقانی، تیرباران بلا پیش و پس است از فراغت سپری خواهم داشت، خاقانی، ز بس تیرباران که آمد به جوش فکند ابر بارانی خود ز دوش، نظامی، گر آن تیرباران کنون آمدی بجای نم ازابر خون آمدی، سعدی، زهرۀ مردان نداری چو زنان در خانه باش ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد، سعدی، خلاف شرط یارانست سعدی که برگردند روز تیرباران، سعدی، گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق تیربارانیست یا تسلیم باید یا حذر، سعدی، تیرباران سپاه فتنه طوفان می کند از حصار گردش پیمانه سر بیرون مکن، دانش (از آنندراج)، - تیرباران سحر، آه و ناله، آه سحر و گریۀ سحری، (ناظم الاطباء) : تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه نوک پیکان را قاروره بسر بربندیم، خاقانی، - تیرباران نگاه، نگاههای متوالی و ممتد: ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زرد تیرباران نگاه خلق را آماده باش، صائب (از آنندراج)، ترسم افتد از صفا گلهای زخم کاریم تیرباران نگاهی از خدامی خواستم، محسن تأثیر (ایضاً)، رجوع یه تیر و دیگر ترکیبهای آن شود، ، سیاستی که در آن مقصر را هدف تیر بسیار کنند، (ناظم الاطباء)، شلیک کردن سربازان بسوی دشمن یا محکوم به اعدام، (فرهنگ فارسی معین)، محکومی را با ضربات گلوله های تفنگ کشتن، و این نوع اعدام مخصوص افرادنظامی است که چون به علت گناه بمرگ محکوم شوند آنان را به میدان مرگ برند و بر ستونی استوار بندند و پس از اجرای تشریفات یک جوخه سرباز مسلح به تفنگ (جوخۀ تیر) محکوم را نشانۀ تیر سازند و با اشارۀ فرمانده آتش تیر تفنگ بر محکوم گشایند، رجوع به تیرباران کردن شود
دهی از دهستان پائین شهر بخش میناب شهرستان بندرعباس و دارای 750 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین می شود. محصول آن خرما است. مزارع جلال آباد، محمدشاهی و دلالان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی از دهستان پائین شهر بخش میناب شهرستان بندرعباس و دارای 750 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین می شود. محصول آن خرما است. مزارع جلال آباد، محمدشاهی و دلالان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
مرکّب از: دریا + بان، پسوند محافظت، حافظ دریا. نگاهبان دریا، در اصطلاح امروزین نیروی دریایی، درجه ای از درجات نظامی بحری. صاحب منصبی در نیرویی دریایی. امیرالبحر دوم. (از لغات فرهنگستان)
مُرَکَّب اَز: دریا + بان، پسوند محافظت، حافظ دریا. نگاهبان دریا، در اصطلاح امروزین نیروی دریایی، درجه ای از درجات نظامی بحری. صاحب منصبی در نیرویی دریایی. امیرالبحر دوم. (از لغات فرهنگستان)
حافظ و نگاهبان یا مراقب رباط: لاجرم دید بایدت ناچار اندرین ره رباطبان بسیار. سنایی. گفتند (رابعه را) شیرین زبانی، رباطبانی را شایی. گفت: من خودرباطبانم هرچه اندرون منست بیرون نیاورم و هرچه بیرون منست در اندرون نگذارم اگر کسی درآید و برود با من کار ندارد، من دل نگاه میدارم نه گل. (تذکره الاولیاء عطار)
حافظ و نگاهبان یا مراقب رباط: لاجرم دید بایدت ناچار اندرین ره رباطبان بسیار. سنایی. گفتند (رابعه را) شیرین زبانی، رباطبانی را شایی. گفت: من خودرباطبانم هرچه اندرون منست بیرون نیاورم و هرچه بیرون منست در اندرون نگذارم اگر کسی درآید و برود با من کار ندارد، من دل نگاه میدارم نه گل. (تذکره الاولیاء عطار)
حمام که آن را گرمابه نیز گویند. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) : ببانگ ماهی بریان و ریش بزغاله بحرمت رسن و دلو چاه گرامابان. بدیع سیفی (از جهانگیری). ، گرمابه بان هم هست که استاد حمامی باشد. (برهان) (آنندراج). از بیت فوق به اندک تکلفی این معنی را نیز میتوان فهمید. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به گرمابه بان شود
حمام که آن را گرمابه نیز گویند. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) : ببانگ ماهی بریان و ریش بزغاله بحرمت رسن و دلو چاه گرامابان. بدیع سیفی (از جهانگیری). ، گرمابه بان هم هست که استاد حمامی باشد. (برهان) (آنندراج). از بیت فوق به اندک تکلفی این معنی را نیز میتوان فهمید. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به گرمابه بان شود
نوعی از بازی باشد و آن چنانست که دو کس برابر هم خم شوند و سرها بهم نهندو دستها بر زانو گذارند و سر ریسمانی را بر دست گیرند و سر دیگر آن ریسمان را شخص دیگر بدست گیرد و بر دور و پیش ایشان می گردد و نمی گذارد که از مردم اجزای بازی کسی بر ایشان سوار شود و اگر احیاناً سوار شودهمچنان سوار خواهد بود تا دیگری گرفتار شود و شخص که سر ریسمان را در دست دارد خربند گویند، بر هر کس که پای خود را بزند و او را بیاورد و با این دو کس دیگر در قطار کشد تا وقتی که دیگری بهم رسد، آن دو شخص اول نجات یابند و بعربی این بازی را تدبیح بروزن تقبیح گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
نوعی از بازی باشد و آن چنانست که دو کس برابر هم خم شوند و سرها بهم نهندو دستها بر زانو گذارند و سر ریسمانی را بر دست گیرند و سر دیگر آن ریسمان را شخص دیگر بدست گیرد و بر دور و پیش ایشان می گردد و نمی گذارد که از مردم اجزای بازی کسی بر ایشان سوار شود و اگر احیاناً سوار شودهمچنان سوار خواهد بود تا دیگری گرفتار شود و شخص که سر ریسمان را در دست دارد خربند گویند، بر هر کس که پای خود را بزند و او را بیاورد و با این دو کس دیگر در قطار کشد تا وقتی که دیگری بهم رسد، آن دو شخص اول نجات یابند و بعربی این بازی را تدبیح بروزن تقبیح گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
اردوان. پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) و برادر داریوش. (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود، پیله ور، شریک. انباز. مصاحب. و ظاهراً ارتاق کسی است که سرمایه از شاهی یا بزرگی می گرفته است و در سود او را شریک می کرده است با شرط بقاء سرمایه. و رجوع به ارتاقی شود
اَرْدَوان. پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) و برادر داریوش. (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود، پیله ور، شریک. انباز. مصاحب. و ظاهراً ارتاق کسی است که سرمایه از شاهی یا بزرگی می گرفته است و در سود او را شریک می کرده است با شرط بقاء سرمایه. و رجوع به ارتاقی شود
بیونانی نام گلی است لاجوردی و برگهای آن دراز می باشد و گل و شاخ و برگ آن همه تلخ است، و آن را غافت بر وزن آفت نیز گویند، و بجای بای ابجد یای حطی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازی غافث گویند. (ناظم الاطباء). اغافت را گویند و رازی گوید بر سر نبات گلی است که به بنفشه ماند و از آن بزرگتر است و بمزه تلخ بود و در حرف الف گفته است. (ترجمه صیدنه)
بیونانی نام گلی است لاجوردی و برگهای آن دراز می باشد و گل و شاخ و برگ آن همه تلخ است، و آن را غافت بر وزن آفت نیز گویند، و بجای بای ابجد یای حطی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازی غافث گویند. (ناظم الاطباء). اغافت را گویند و رازی گوید بر سر نبات گلی است که به بنفشه ماند و از آن بزرگتر است و بمزه تلخ بود و در حرف الف گفته است. (ترجمه صیدنه)
گرمابه بان استاد حمامی، گرمابه حمام. توضیح: این بیت را برای هر یک از دو معنی فوق شاهد آورده اند: ببانگ ماهی بریان و ریش بزغاله بحرمت رسن و دلو چاه گرمابان. (بدیع سیفی)
گرمابه بان استاد حمامی، گرمابه حمام. توضیح: این بیت را برای هر یک از دو معنی فوق شاهد آورده اند: ببانگ ماهی بریان و ریش بزغاله بحرمت رسن و دلو چاه گرمابان. (بدیع سیفی)