جدول جو
جدول جو

معنی تذروه - جستجوی لغت در جدول جو

تذروه(اِمْ مِ)
برداشتن باد خاک را و پرانیدن و بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تذرو
تصویر تذرو
(دخترانه)
قرقاول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورنگ، چور، خروس صحرایی، تدرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توروه
تصویر توروه
جفت، زوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذروه
تصویر ذروه
بلندی، اوج، بالای چیزی، جای بلند مانند قلۀ کوه
فرهنگ فارسی عمید
(ذِرْ وَ)
یاقوت در معجم البلدان از نصر روایت کند که ذروه مکانی است حجازی از دیار غطفان و بعضی گفته اند آبی است بنی مره بن عوف را. و ازهری گوید:ذروه بکسر اول، اسم زمینی است به بادیه و برخی گفته اند ذروه اسم کوهی است و نیز ذروه شهری است به یمن از زمین صید. صلیحی در قصیدۀ خویش گوید:
و طالعت ذروه منهن ّ عادیه
و انصاعت الشیعه الشنعاء شرّادا
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ وَ / ذُرْ وَ)
سرکوه. (دهار) (مهذب الاسماء). بالای کوه. قلّه، در سر مردم، چکاد. تارک، سر کوهان اشتر. (مهذب الاسماء) ، مال بسیار، بالای هر چیز. سر، نوک، کله و بلندی هر چیزی. ج، ذری ̍:
بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا و اتّساع عرصۀ کرم و ارتفاع ذروۀ همم و محاسن شیم او آفرینها گفتند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 70). حق تعالی او را به ذروۀ معالی رسانید و رتبت سلطنت، ارزانی داشت. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 110).
ای مرغ روح بر پر از این دام پربلا
پرواز کن به ذروۀ ایوان کبریا.
عطار.
هم ذروۀ کمال تو افزون ز کیف و کم
هم سدّۀ جلال تو بیرون ز منتها.
سلمان ساوجی.
، ذروۀ تدویری، اوّل نطاق تدویر، ذروۀ اوجی، اوّل نطاق اوجی. و یاقوت در معجم البلدان گوید: ذروه بفتح اوّله و بکسر. و ذروه کل ّ شی ٔ، اعلاه، مال بسیار. ثروت. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضّم و الکسر. و هو المشهور و بسکون الرّاء، فی اللغه العلو و عنداهل الهیئه تطلق بالاشتراک علی معنیین. احدهما ما یسمّی بالذّروه المرئیه. المسماه ایضاً بالبعد الا بعد المقوّم. و هی موقعالخطّ الخارج من مرکزالعالم الماربمرکز التدویر علی اعلی التدویر. و یقابلها الحضیض المرئی المسمّی بالبعد الاقرب المقوّم ایضاً. و توضیحه انّا اذا اخرجنا خطاً من مرکزالعالم الی مرکزالتدویر منتهیاً الی السطح المحدّب من الحامل فلا محاله یقطع ذلک الخط الحامل علی نقطتین مشترکتین بین التدویر و الحامل، احدیهما و هی النقطه المشترکه بین السطح المحدّب للحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدأالنّطاق الاوّل تسمّی بالذّروه المرئیه و هی نقطه علی اعلی التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیتهما و هی النقطه المشترکه بین السطح المقعر من الحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدألنّطاق الثالث تسمّی بالحضیض المرئی. و هی اقرب نقطه علی اسفل التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیهما ما یسمّی بالذّروه الوسطیّه. و قد تسمّی ایضاً بالذّروره المستویه و البعد الا بعد الوسط و هی موقعالخطّ الخارج من مرکز معدّل المسیر او من نقطهالمحاذاه علی اعلی التدویر و بازائها الحضیض الاوسط و الوسطی و المستوی و البعد الاقرب الوسط. فانّا اذا اخرجنا خطا من مرکز معدّل المسیر فی المتحیره او من نقطهالمحاذاه فی القمر فتقاطعه مع اعلی التدویر هو الذّروه الوسطی و مع اسفله هو الحضیض الوسطی. ثم اعلم أن ّ الذّروتین و کذا الحضیضین ینطبق احدهما علی الاّخر اذا کان مرکزالتدویر فی اوج الحامل او حضیضه. و فی غیر هذین الموضعین یفترقان. هذا کله خلاصه ما فی شرح الملخص للسید السند. و ما ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکره حاشیه شرح الملخص للقاضی، ذروت وسطی و مرئی. ابوریحان درالتفهیم گوید: ذروت غایت بلندی بود. و اندر فلک تدویر بجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروۀ حضیض تدویر بود، فروترین جای اندر او، و بزمین نزدیکتر. ومعنی مرئی دیداری بود و اندر این صناعت دیداری آن بود که بر مرکز عامل قیاس کرده آید. و وسطی آن بود که قیاس او بر آن نقطه کرده آید که وسط مسیر بر اوی است. پس ذروت وسطی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدوآن خط رسد که از مرکز معدّل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن خط رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و این صورتشان است
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ وِ)
معبر تنگ و راه دشوارگذار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْوْ)
مرغی سخت رنگین است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مرغی است رنگین و نیکو. (صحاح الفرس). نام مرغ دشتی باشد. (فرهنگ جهانگیری). تذرج است که مرغ صحرایی شبیه به خروس باشد. (برهان). مرغ معروف خوشرفتار که اکثر در پای سرو گردد، از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی، و بدال مهمله نوشتن و خواندن و بمعنی کبک گفتن خطا است، از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین، ودر سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی از جنس ماکیان و خروس که در بیشۀ استراباد و مازندران بسیار باشد و بغایت خوشرنگ بود و بازسراج الدین علیخان آرزو، قول قوسی را پسند نموده نوشته که مرا اعتماد بر قول قوسی است که صاحب زبان است. (غیاث اللغات). پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تدرو. (انجمن آرا). کبک، و آن جانوری است سرخ فام و خوشرفتار، بعضی گویند پرندۀ کوهی است که آنرا آتشخوار نامند و قیل دراج و بدال مهمله نیز گویند و معرب آن تدرج است و با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول. (زمخشری). مرغ صحرایی شبیه بخروس.نیک خوشروی و خوشرفتار که تدرو و قرقاول و جوربور وچورپور و چور نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تدرج و تدرو و قرقاول و تورنگ و ترنگ شود:
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
ابوشکور.
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چه نامست این مرد بر سان سرو
بسرخی رخانش چو خون تذرو.
فردوسی.
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بیاراست لشکر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
برفتم ز درگاه شاهی به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو.
فردوسی.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری.
فرخی.
خرم تر از بهاری زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همائی.
فرخی.
کاخ او پر بتان آهو چشم
بزم او پرتذرو کبک خرام.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بر سر سروزند پردۀ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی.
منوچهری.
پیش او کی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب ؟
عسجدی.
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
بدیوار بام آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدگر
بکشّی کرشمه کن و جلوه گر.
اسدی (از انجمن آرا).
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
(گرشاسبنامه).
واکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم.
ناصرخسرو.
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
ناصرخسرو.
چون نیابد بگه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب ؟
ناصرخسرو.
و آزمودن دیگر (تریاق) آنست که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروی، و او را شربتی تریاق دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟
مسعودسعد (ازکلیله و دمنه).
همای عدل تو چون پرّ و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز.
خاقانی.
ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشائید.
خاقانی.
کو تذروان بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گلزار.
خاقانی.
چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی.
دی تازه تذروی بدم، اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من.
عطار.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند.
حافظ.
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم وانتظار وقت فرصت می کنم.
حافظ.
- پرّان تذرو، تذرو پران. تذرو تیزپرواز:
سپاه از بخارا چو پران تذرو
بیک هفته آمد سوی شهر مرو.
فردوسی.
- تذرو رنگین، آفتاب، که ترازوی زر و ترنج زر و ترنج مهرگان نیزگویند. (فرهنگ رشیدی).
- تذرو زرنیخ، کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- تذرو زرین، کنایه از آفتاب است و آنرا ترازوی زرین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان نیز خوانند. (انجمن آرا).
- تذرو زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ، آتش. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْ)
آذر بیگدلی آرد:همشیره زادۀ نرگسی است، اصلش از دیار ابهر است... مولانا در اکثر اوقات بهندوستان بوده و هم در آنجا فوت شده و از هر مقوله شعر بسیاری گفته اما دیوانش بنظرنرسید، گویا به ایران نیامده، نظر به این شعر که دروصف طلوع صبح در مثنوی گفته، طبع خوشی داشته است:
در پنبۀ صبح آتش افتاد
خاکستر شام رفت بر باد.
(از آتشکدۀ آذر چ بمبئی ص 224).
در قاموس الاعلام ترکی آرد:... اکثر اوقات در هندوستان بسر می برد وبسال 975 هجری قمری در اکره درگذشت و علاوه بر سائر اشعار منظومه ای بنام ’حسن و یوسف’ دارد... (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مِ)
ریختن اشک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، جاری ساختن چشم اشک را. (تاج العروس). رجوع به تذراف و تذریف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْ)
منسوب به تذرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برداشتن باد خاک را و پرانیدن و بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) ، بر باد دادن خاک کان را، بطلب زر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جستن زر ازخاک معدن. (از متن اللغه) ، بر باد کردن خرمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (المنجد) ، فریز کردن گوسپند و ماندن پاره ای از پشم بر گوسپند جهت نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، ستودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، حسب خویش را ستودن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). ستودن حسب خود را و برداشتن خود را. (از آنندراج). ستودن حسب خود را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ)
جفت را گویند که به عربی زوج نامند. (برهان) (آنندراج). جفت و زوج. (ناظم الاطباء). جفت که ضد طاق است. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)، چکاد تارک تارک سر، بالا سر، نوک کوهان، فراسوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
قرقاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذریه
تصویر تذریه
باد دادن خرمن، باد دادن خاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
((تَ))
قرقاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذروه
تصویر ذروه
((ذِ وِ))
نوک کوه، قله، تارک سر، بالای هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تزنگ، قرقاول، چور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اوج، ذروت، ستیغ، قله، تارک، چکاد، فرق، نوک
متضاد: حضیض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تذرو درخواب، زن پارسا است باجمال و مال. اگر دید تذرو یافت یا بگرفت، دلیل که زنی خواهد بدین صفت که گفتیم، اگر تذرو در کنار او افتاد و بخفت، دلیل که کسی با عیال او سرو کاری دارد او را می فریبد. جابر مغربی
تذرو مرغی است و درخواب مردی غدّار است و تذرو ماده زنی ماده زنی فریبنده است. معبران گفته اند: تذرو مال حرام است، که به حیله به دست آورد، اگر بیند با تذرو در نبرد است، دلیل که با کسی غدار او را خصومت افتد. اگر بیند تذرو ماده او را نصیب شد، دلیل که زنی خواهد که در وی هیچ خیر نبود اگر خانه تذرو بیند، دلیل که زنی خوبروی به نکاح خواهد بر قدر سفیدی و پاکیزگی آن خانه. محمد بن سیرین
دیدن تذرو در خواب بر چهار وجه است. اول: زن. دوم: مال حرام. سوم: معیشت. چهارم: کام دل جستن.
اگر بیند تذرو در خانه داشت و بمرد، دلیل که زن او هلاک شود یا به جهت زنان درمصیبتی افتد. اگر بیند تذرو از خانه او پرید، دلیل که زن را طلاق دهد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب