جدول جو
جدول جو

معنی تذر - جستجوی لغت در جدول جو

تذر(تَ ذَ)
دهی است از دهستان سنخواست، در بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 50هزارگزی باختر اسفراین و بر سر راه مالروعمومی میان آباد به جاجرم قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 83 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مال داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تذرو
تصویر تذرو
(دخترانه)
قرقاول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آذر
تصویر آذر
(دخترانه)
آتش، نام فرشته نگهبان آتش، نهمین ماه ایرانی، نام ماه نهم از سال شمسی، نام روز نهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تور
تصویر تور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دومین فرزند فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، تورنگ، چور، خروس صحرایی، تدرج
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
رفتن اشک و جز آن. (زوزنی). روان گردیدن سرشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس) (متن اللغه) ، ریختن اشک را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد) رجوع به تذرفه و تذریف شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از مترجمین و نقلۀ کتب اززبانهای دیگر بعربی. رجوع به فهرست ابن الندیم چ مصرص 341 و رجوع به تدرس السنقل در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مِ)
ریختن اشک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، جاری ساختن چشم اشک را. (تاج العروس). رجوع به تذراف و تذریف شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مِ)
برداشتن باد خاک را و پرانیدن و بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْ)
آذر بیگدلی آرد:همشیره زادۀ نرگسی است، اصلش از دیار ابهر است... مولانا در اکثر اوقات بهندوستان بوده و هم در آنجا فوت شده و از هر مقوله شعر بسیاری گفته اما دیوانش بنظرنرسید، گویا به ایران نیامده، نظر به این شعر که دروصف طلوع صبح در مثنوی گفته، طبع خوشی داشته است:
در پنبۀ صبح آتش افتاد
خاکستر شام رفت بر باد.
(از آتشکدۀ آذر چ بمبئی ص 224).
در قاموس الاعلام ترکی آرد:... اکثر اوقات در هندوستان بسر می برد وبسال 975 هجری قمری در اکره درگذشت و علاوه بر سائر اشعار منظومه ای بنام ’حسن و یوسف’ دارد... (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْ)
منسوب به تذرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ تَ)
برفتار خوش تذرو خرامیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی). تیز کردن شمشیر و مانند آن. (اقرب الموارد). تیز کردن شمشیر. (المنجد). تیز کردن سنان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زهر دادن شمشیر و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برداشته داشتن زن بچه را تا قضای حاجت کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کاغله در طعام کردن. (تاج المصادر بیهقی). ذراح انداختن در طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ذراریح که نوعی سم است، در طعام ریختن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، اندکی زعفران و جز آن در آب کردن. (تاج المصادر بیهقی). زعفران در آب ترکردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد) ، گل آلود کردن مطهرۀ چرمین نو را تا بوی خوش گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ریختن آب در شیر تا بسیار شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مِ)
خبه کردن کسی را به ذراع از پس وی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد) ، خبر دادن کسی را به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، بستن ذراع شتر را برسن زائد از جهاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بلند کردن مرد دست را برای ترسانیدن یا مژده دادن. (المنجد) (اقرب الموارد) ، فراخ کردن بازو را در شناوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) : ذرع الرجل فی سباحته تذریعاً، اتسع و مد ذراعیه . (لسان العرب) ، اقرار نمودن به چیزی. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) ، مدد خواستن بدودست خود و جنبانیدن هر دو دست را در آب کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دست اندازان رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، بدست اشاره کردن مژده ور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : سوابق خیل لم یذرع بشیرها. (اقرب الموارد). خبر دادن کسی را به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، زیاده روی کردن مژده دهنده در کلام خود. (اقرب الموارد) ، سخت دشنام دادن کسی را مقابل مردمان: ذرعه بیننا، ای سببه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). فزون آمدن بر صد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). فزون آمدن بر پنجاه. (متن اللغه) (المنجد) (منتهی الارب). و منه قول علی رضی اﷲعنه: قد ذرفت علی الستین و فی روایه علی الخمسین. (تاج العروس) ، ریختن اشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) ، چ آگاهانیدن کسی را بر چیزی. (اقرب الموارد) ، مشرف گردانیدن کسی را بر مرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس). نزدیک ساختن کسی را بر مرگ. (المنجد). رجوع به تذراف و تذرفه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برداشتن باد خاک را و پرانیدن و بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) ، بر باد دادن خاک کان را، بطلب زر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جستن زر ازخاک معدن. (از متن اللغه) ، بر باد کردن خرمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (المنجد) ، فریز کردن گوسپند و ماندن پاره ای از پشم بر گوسپند جهت نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، ستودن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، حسب خویش را ستودن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). ستودن حسب خود را و برداشتن خود را. (از آنندراج). ستودن حسب خود را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بر ذرو چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). درآمدن بر بالای ذروه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، از سرمای شمال به صخره و مانند آن پناه بردن. (اقرب الموارد). الشول اذا است بالبرد تذرت بالعضاه. (اقرب الموارد) ، از کاه جدا و پاک گردیدن گندم، زن از برتران قبیله خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَ)
معرب تذرو است و آن مرغی بود صحرائی شبیه به خروس. (برهان). تذرج. لغتی است در تدرج. (از المنجد). رجوع به تدرج و تذرو و تورنگ و قرقاول شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرگفتن و زیاده کردن کلام، پاره پاره شدن چیزی بر قدر ذراع در طول. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد) ، تا ذراع درآمدن شتران در آبشخور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، اندازه کردن چیزی را به رش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندازه کردن چیزی را به ذراع. (المنجد) (اقرب الموارد) ، توسل گرفتن وذریعت ساختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توسل جستن به وسیله. (اقرب الموارد) (المنجد) ، شکافتن زن برگ درخت خرما را تا از آن بوریا بافد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرمه درکشیدن با اسپست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَرْوْ)
مرغی سخت رنگین است. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مرغی است رنگین و نیکو. (صحاح الفرس). نام مرغ دشتی باشد. (فرهنگ جهانگیری). تذرج است که مرغ صحرایی شبیه به خروس باشد. (برهان). مرغ معروف خوشرفتار که اکثر در پای سرو گردد، از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی، و بدال مهمله نوشتن و خواندن و بمعنی کبک گفتن خطا است، از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین، ودر سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی از جنس ماکیان و خروس که در بیشۀ استراباد و مازندران بسیار باشد و بغایت خوشرنگ بود و بازسراج الدین علیخان آرزو، قول قوسی را پسند نموده نوشته که مرا اعتماد بر قول قوسی است که صاحب زبان است. (غیاث اللغات). پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). تدرو. (انجمن آرا). کبک، و آن جانوری است سرخ فام و خوشرفتار، بعضی گویند پرندۀ کوهی است که آنرا آتشخوار نامند و قیل دراج و بدال مهمله نیز گویند و معرب آن تدرج است و با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول. (زمخشری). مرغ صحرایی شبیه بخروس.نیک خوشروی و خوشرفتار که تدرو و قرقاول و جوربور وچورپور و چور نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تدرج و تدرو و قرقاول و تورنگ و ترنگ شود:
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
ابوشکور.
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چه نامست این مرد بر سان سرو
بسرخی رخانش چو خون تذرو.
فردوسی.
چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بیاراست لشکر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
برفتم ز درگاه شاهی به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو.
فردوسی.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری.
فرخی.
خرم تر از بهاری زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همائی.
فرخی.
کاخ او پر بتان آهو چشم
بزم او پرتذرو کبک خرام.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بر سر سروزند پردۀ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی.
منوچهری.
پیش او کی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب ؟
عسجدی.
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
بدیوار بام آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدگر
بکشّی کرشمه کن و جلوه گر.
اسدی (از انجمن آرا).
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
(گرشاسبنامه).
واکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم.
ناصرخسرو.
بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.
ناصرخسرو.
چون نیابد بگه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب ؟
ناصرخسرو.
و آزمودن دیگر (تریاق) آنست که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروی، و او را شربتی تریاق دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟
مسعودسعد (ازکلیله و دمنه).
همای عدل تو چون پرّ و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز.
خاقانی.
ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشائید.
خاقانی.
کو تذروان بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گلزار.
خاقانی.
چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی.
دی تازه تذروی بدم، اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من.
عطار.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی.
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند.
حافظ.
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم وانتظار وقت فرصت می کنم.
حافظ.
- پرّان تذرو، تذرو پران. تذرو تیزپرواز:
سپاه از بخارا چو پران تذرو
بیک هفته آمد سوی شهر مرو.
فردوسی.
- تذرو رنگین، آفتاب، که ترازوی زر و ترنج زر و ترنج مهرگان نیزگویند. (فرهنگ رشیدی).
- تذرو زرنیخ، کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- تذرو زرین، کنایه از آفتاب است و آنرا ترازوی زرین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان نیز خوانند. (انجمن آرا).
- تذرو زرین پر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ، آتش. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تذرج
تصویر تذرج
پارسی تازی گشته تذرو تیتر تورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
قرقاول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرع
تصویر تذرع
پرگویی، برش به اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذریب
تصویر تذریب
تیز کردن شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذریه
تصویر تذریه
باد دادن خرمن، باد دادن خاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذرو
تصویر تذرو
((تَ))
قرقاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تذکر
تصویر تذکر
یادآوری، گوشزد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جذر
تصویر جذر
مکند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذر
تصویر گذر
عبور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بذر
تصویر بذر
دانه، تخم
فرهنگ واژه فارسی سره
تزنگ، قرقاول، چور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تذرو درخواب، زن پارسا است باجمال و مال. اگر دید تذرو یافت یا بگرفت، دلیل که زنی خواهد بدین صفت که گفتیم، اگر تذرو در کنار او افتاد و بخفت، دلیل که کسی با عیال او سرو کاری دارد او را می فریبد. جابر مغربی
تذرو مرغی است و درخواب مردی غدّار است و تذرو ماده زنی ماده زنی فریبنده است. معبران گفته اند: تذرو مال حرام است، که به حیله به دست آورد، اگر بیند با تذرو در نبرد است، دلیل که با کسی غدار او را خصومت افتد. اگر بیند تذرو ماده او را نصیب شد، دلیل که زنی خواهد که در وی هیچ خیر نبود اگر خانه تذرو بیند، دلیل که زنی خوبروی به نکاح خواهد بر قدر سفیدی و پاکیزگی آن خانه. محمد بن سیرین
دیدن تذرو در خواب بر چهار وجه است. اول: زن. دوم: مال حرام. سوم: معیشت. چهارم: کام دل جستن.
اگر بیند تذرو در خانه داشت و بمرد، دلیل که زن او هلاک شود یا به جهت زنان درمصیبتی افتد. اگر بیند تذرو از خانه او پرید، دلیل که زن را طلاق دهد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب