جدول جو
جدول جو

معنی تدملک - جستجوی لغت در جدول جو

تدملک
(اِمْ مِ)
گرد تابان گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نرم و تابان گردیدن. (المنجد). نرم و تابان و گرد گردیدن. (متن اللغه). مدملک شدن. (اقرب الموارد) ، گرد شدن و برآمدن پستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تملک
تصویر تملک
مالک شدن، دارا شدن، ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ لَ)
ثدی مدملک، پستان گرد و برآمده. (از متن اللغه) ، حجر مدملک، سنگ تابان گرد. مخلق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سهم مدملک، تیر راست درست پی پیچیده. (منتهی الارب). مخلق. (متن اللغه) ، نصل مدملک،پیکان گرد تابان. (منتهی الارب). مفتول معصوب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، حافر مدملک، سم لغزان گرد. (منتهی الارب) ، رجل مدملک الرأس، صاحب کلۀ بزرگ و گرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
صالح گردیدن زمین و نیرو یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صالح گردیدن زمین با کود. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خویشتن بمالیدن. (تاج المصادر بیهقی). خود را مالیدن. (آنندراج). خویشتن مالیدن بوقت شستن اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، دلوک مالیدن بدن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بوی خوش مالیدن بخود. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
نام صحابیه ای. (منتهی الارب). نام زنی صحابی. (ناظم الاطباء). در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پادشاه شدن. (تاج المصادر بیهقی). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان: تملکه ، ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد) ، خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن. (آنندراج). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مالک شدن. (غیاث اللغات). مالکیت و دارا شدگی و تصرف. (ناظم الاطباء) ، توانا گردیدن بر امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تدمل
تصویر تدمل
نیرو یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلک
تصویر تدلک
خود مالی خود را مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دارش، دارا بودن دارایی دارا شدن بچنگ آوردن مالک شدن، مالکیت دارایی، جمع تملکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملک
تصویر تملک
((تَ مَ لُّ))
دارا شدن، مالک شدن
فرهنگ فارسی معین
استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف، دارایی، مالکیت، دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب درآوردن، به چنگ آوردن
متضاد: از کف دادن، ازدست دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متکای کوچک داخل گهواره
فرهنگ گویش مازندرانی