جدول جو
جدول جو

معنی تدخل - جستجوی لغت در جدول جو

تدخل
(اِ تِ)
درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد خروج. (المنجد) (اقرب الموارد) ، اندرآمدن اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی). اندک اندک درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن چیزی اندک اندک. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تدخل
آرام آرام سوختن، اندک اندک در آمدن
تصویری از تدخل
تصویر تدخل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تداخل
تصویر تداخل
در هم داخل شدن، در یکدیگر داخل شدن، در پزشکی خوردن غذا بر روی غذای هضم نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
خسیس، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بهم درشدن. (زوزنی). بهم درشدن در یکدیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج). درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن و مخلوط شدن باچیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : تداخله منه شی ٔ، دخله و خامره. (اقرب الموارد). داخل شدن چیزی در چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). عبارت از دخول چیزی است در دیگری بدون آنکه بر حجم و مقدار آن بیفزاید. (تعریفات جرجانی). در عرف حکما عبارت از نفوذ و دخول اشیاء و اجزاء در یکدیگر می باشد بنحوی که در وضع و حجم متحد گردند و بعبارت دیگر داخل شدن چیزی دیگر بدون آنکه به مدخول فیه از لحاظ حجم و مقدار چیزی افزوده شود و بدیهی است که تداخل به این معنی درجوهر محال است، زیرا لازمۀ امکان و وقوع این نوع تداخل این است که تمام جهان جسمانی در یک جزء جای گیردو به حجم و مقدار آن افزوده نشود و چنین امری محال است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ص 78) :
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل.
قاآنی.
، (اصطلاح منطق) تداخل اتفاق دو قضیه بود در موضوع و محمول و دیگر لواحق و عوارض... و در کیفیت بااختلاف در کمیت، یعنی یکی کلی بود و دیگر جزوی و لامحاله جزوی در کلی لازم آید، ولیکن این دخول و لزوم منعکس نشود. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 97) ، (اصطلاح ریاضی) تداخل دو عدد آنست که عدد بیشتر، عدد کمتر را عاد شود، مانند 3 و 9. (تعریفات جرجانی) ، تشابه و التباس امور. (اقرب الموارد) ، به اصطلاح اطبا، در غذای منهضم، غیرمنهضم را آمیختن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
صاحب بز ماده شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پسر حشم است از قبیلۀ جذام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
صالح گردیدن زمین و نیرو یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صالح گردیدن زمین با کود. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج). ناز کردن بر کسی و گستاخی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) :
افاطم مهلاً بعض هذا التدلل.
امروءالقیس (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناز نمودن بر کسی، گستاخی کردن، خود را برداشتن و بزرگ پنداشتن و عزت گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، درنگی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از دخول. درآمده تر
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دودکند شدن. (تاج المصادر بیهقی). بوی دود گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دودآگین شدن روی چیزی. (المنجد). دودآگین شدن دیگ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَفْ فُ)
آشکارا کردن آهستگی و بردباری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وقارو حلم آشکار کردن. (از اقرب الموارد) ، آماده شدن، جامۀ نیکو و بهترین پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَجْ جی)
برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بیختن و بهترین را برگزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
کلید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفتاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُدَخْ خِ)
آنکه داخل می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَخْ خَ)
موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) ، شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
آنکه داخل می کند و درمی آورد و درج می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادخال. رجوع به ادخال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَخْ خِ)
درآینده یا اندک اندک در آینده. (ناظم الاطباء). کسی یا چیزی که اندک اندک درآید. (آنندراج). متدخل فی الامور، کسی که به تکلف دخل کند در کارها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تدخل شود، اجازه خواهندۀ در آمدن، درآمده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج:
خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53).
، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری:
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی.
سعدی.
، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مداخل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود،
{{مصدر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآوردن. داخل ساختن. (از المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
درون شو، راه دخول، راه در آمدن، گذرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنخل
تصویر تنخل
بیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدخن
تصویر تدخن
بوی دود گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدکل
تصویر تدکل
نازیدن ناز نمایی، گستاخیدن، خود بزرگ بینی، درنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدلل
تصویر تدلل
ناز کردن، گستاخی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدمل
تصویر تدمل
نیرو یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداخل
تصویر تداخل
بهم در شدن، داخل و مخلوط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدخل
تصویر متدخل
در آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
((مَ خَ))
راه داخل شدن، جمع مداخل، محل درآمد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
((مُ خِ))
داخل کننده، درآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تداخل
تصویر تداخل
((تَ خُ))
درهم شدن، درهم خوردن
فرهنگ فارسی معین
پیش گفتار، دیباچه، مقدمه
متضاد: موخره، ورودی
متضاد: خروجی، ورود، دخول
متضاد: خروج، مداخل، درآمد، عایدی
متضاد: مخارج، هزینه، مورد، سرواژه، باب، در
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام ارتفاعی در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی