ناگوارد. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. (صحاح الفرس) (ربنجنی) (زمخشری). ناگواره. (زمخشری). در عربی بمعنی بدهضمی طعام که از ابتلای معده پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناگواری و ناگوار شدن طعام و در شعر حرف ثانی که خای معجمه است ساکن هم می آید. (آنندراج). ناگوارد و فساد غذا در معده که خلاشمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ثقل غذا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ج، تخم، تخمات. (منتهی الارب) (آنندراج). بضم تاء دونقطه در بالا و خاء منقوطۀ مفتوحه، ناگوار شدن طعام و جز آن. و در اصل وخمه بوده و آنرا قلب به تا کرده اند و آن در اصطلاح پزشکان عبارتست از تباه شدن خوراک در معده و استحالۀ خوراک به کیفیتی غیرصالحه. کما فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تخمه شود
ناگوارد. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. (صحاح الفرس) (ربنجنی) (زمخشری). ناگواره. (زمخشری). در عربی بمعنی بدهضمی طعام که از ابتلای معده پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناگواری و ناگوار شدن طعام و در شعر حرف ثانی که خای معجمه است ساکن هم می آید. (آنندراج). ناگوارد و فساد غذا در معده که خلاشمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ثقل غذا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ج، تُخَم، تُخَمات. (منتهی الارب) (آنندراج). بضم تاء دونقطه در بالا و خاء منقوطۀ مفتوحه، ناگوار شدن طعام و جز آن. و در اصل وخمه بوده و آنرا قلب به تا کرده اند و آن در اصطلاح پزشکان عبارتست از تباه شدن خوراک در معده و استحالۀ خوراک به کیفیتی غیرصالحه. کما فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تخمه شود
اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامۀ منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک. (حاشیۀ برهان چ معین) .تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله: بخوردند سوگند یکسر سپاه کزین تخمه کس رانخواهیم شاه. فردوسی. هشیوار و از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. سرافراز وز تخمۀ کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد. فردوسی. کشم هرچه زین تخمه آرم بدست اگر خود بر شاه دارد نشست. (گرشاسب نامه). بریدم پی و تخمۀ اژدها جهان گشت از جادوئیها رها. (گرشاسب نامه). بت زابلی گفت از این چهار نیم من جز از تخمۀ شهریار. (گرشاسب نامه). چنان زندگانی کن که سزاوار تخمۀ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمۀ ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمۀ او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهر بن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه] لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس] . (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمۀ ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ). از نسل حسین بن علی شاه شهیدی نز تخمۀ جمشیدی، نز گوهر مهراج. سوزنی. ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست ز اتحاد تو با فخر تخمۀ نبوی. سوزنی. تو از نژاد و تخمۀ سگبان قیصری من از نژاد سلمان یار پیمبرم. سوزنی. یک تخم به خسروی نشانده وز تخمۀ کیقباد مانده. نظامی. تخمۀ بهمنی و دارایی از تو می باید آشکارایی. نظامی. به گیتی چنین بود بنیادشان که تخمه به گیتی برافتادشان. نظامی. تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمۀ جمشید و فریدون باشی. حافظ. - سر تخمه، سرسلسلۀ خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده: گرازه سر تخمۀ گیوکان زواره نگهبان تخت کیان. فردوسی. دریغ آن سر تخمۀ اردشیر دریغ آن جوان وسوار هژیر. فردوسی. که آمد ز توران سپهدار شاد سر تخمۀ نامور کیقباد. فردوسی. - کیان تخمه، تخمۀ کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان: چو سالار چین دید نستور را کیان تخمه و پهلوان پور را. فردوسی. ، مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی) : تخمه چون هاضمه تباه شود معده پژمرده و تباه شود. سنایی (از فرهنگ جهانگیری). سگ کلوچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا. مولوی. از ضعیفی چون نتاند راه رفت خلق گوید تخمه است از لوت زفت. مولوی. کم خوری خوی بد و خشکی و دق پر خوری شد تخمه را تن مستحق. مولوی. رجوع به تخمه شود، علتی است که اسبان را شود. (شرفنامۀ منیری)، بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء)، تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) : بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان)، تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ برهان چ معین). - تخمه بو دادن برای کسی، تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - امثال: مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول، نظیر: شتر آمدبه یک قاز، کو یک قاز؟ ، مهمترین یاخته های کیسۀ رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 182). رجوع به تخمک شود
اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامۀ منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک. (حاشیۀ برهان چ معین) .تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله: بخوردند سوگند یکسر سپاه کزین تخمه کس رانخواهیم شاه. فردوسی. هشیوار و از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. سرافراز وز تخمۀ کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد. فردوسی. کشم هرچه زین تخمه آرم بدست اگر خود بر شاه دارد نشست. (گرشاسب نامه). بریدم پی و تخمۀ اژدها جهان گشت از جادوئیها رها. (گرشاسب نامه). بت زابلی گفت از این چهار نیم من جز از تخمۀ شهریار. (گرشاسب نامه). چنان زندگانی کن که سزاوار تخمۀ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمۀ ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمۀ او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهر بن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه] لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس] . (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمۀ ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ). از نسل حسین بن علی شاه شهیدی نز تخمۀ جمشیدی، نز گوهر مهراج. سوزنی. ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست ز اتحاد تو با فخر تخمۀ نبوی. سوزنی. تو از نژاد و تخمۀ سگبان قیصری من از نژاد سلمان یار پیمبرم. سوزنی. یک تخم به خسروی نشانده وز تخمۀ کیقباد مانده. نظامی. تخمۀ بهمنی و دارایی از تو می باید آشکارایی. نظامی. به گیتی چنین بود بنیادشان که تخمه به گیتی برافتادشان. نظامی. تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمۀ جمشید و فریدون باشی. حافظ. - سر تخمه، سرسلسلۀ خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده: گرازه سر تخمۀ گیوکان زواره نگهبان تخت کیان. فردوسی. دریغ آن سر تخمۀ اردشیر دریغ آن جوان وسوار هژیر. فردوسی. که آمد ز توران سپهدار شاد سر تخمۀ نامور کیقباد. فردوسی. - کیان تخمه، تخمۀ کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان: چو سالار چین دید نستور را کیان تخمه و پهلوان پور را. فردوسی. ، مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی) : تخمه چون هاضمه تباه شود معده پژمرده و تباه شود. سنایی (از فرهنگ جهانگیری). سگ کلوچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا. مولوی. از ضعیفی چون نتاند راه رفت خلق گوید تخمه است از لوت زفت. مولوی. کم خوری خوی بد و خشکی و دق پر خوری شد تخمه را تن مستحق. مولوی. رجوع به تخمه شود، علتی است که اسبان را شود. (شرفنامۀ منیری)، بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء)، تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) : بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان)، تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ برهان چ معین). - تخمه بو دادن برای کسی، تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - امثال: مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول، نظیر: شتر آمدبه یک قاز، کو یک قاز؟ ، مهمترین یاخته های کیسۀ رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 182). رجوع به تخمک شود
اگر بیند او را تخمه است، دلیل که مال زنی خورد و فساد کند و باید که از آن گناه توبه کند، تا از عقوبت حق تعالی نجات یابد و عقیده معبران آن است که تخمه در خواب دیدن، در آن خیر نباشد. محمد بن سیرین دیدن تخمه درخواب بر چهار وجه است. اول: مال ربا. دوم: فساد. سوم: مال حرام. چهارم: متابعت هوای نفس.
اگر بیند او را تخمه است، دلیل که مال زنی خورد و فساد کند و باید که از آن گناه توبه کند، تا از عقوبت حق تعالی نجات یابد و عقیده معبران آن است که تخمه در خواب دیدن، در آن خیر نباشد. محمد بن سیرین دیدن تخمه درخواب بر چهار وجه است. اول: مال ربا. دوم: فساد. سوم: مال حرام. چهارم: متابعت هوای نفس.
تکۀ چوب بریده شدۀ پهن، هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش، قطعۀ زمین هموار، ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن ها، واحد شمارش قالی، قالیچه و مانند آن مثلاً یک تخته قالی، دو تخته قالیچه، تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند، جایی که مرده را روی آن غسل بدهند تختۀ سه لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به هم چسبیده تشکیل می شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به کار می رود
تکۀ چوب بریده شدۀ پهن، هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش، قطعۀ زمین هموار، ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن ها، واحد شمارش قالی، قالیچه و مانندِ آن مثلاً یک تخته قالی، دو تخته قالیچه، تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند، جایی که مرده را روی آن غسل بدهند تختۀ سه لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به هم چسبیده تشکیل می شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به کار می رود
وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
هاژی سرگشتگی گوی گریبان و هر نوع جامه پولک دگمه، آلتی کوچک که با فشار دادن آن زنگ اخبار بصدا در آید و یا ماشینی بکارافتد دگمه، برجستگیهای زیرزمین برخی از رستنیها ساقه های غده یی زیر زمینی (مانند سیب زمینی) توبرکول
هاژی سرگشتگی گوی گریبان و هر نوع جامه پولک دگمه، آلتی کوچک که با فشار دادن آن زنگ اخبار بصدا در آید و یا ماشینی بکارافتد دگمه، برجستگیهای زیرزمین برخی از رستنیها ساقه های غده یی زیر زمینی (مانند سیب زمینی) توبرکول