جدول جو
جدول جو

معنی تجکنار - جستجوی لغت در جدول جو

تجکنار
(تَ کِ)
دهی از دهستان اهلم رستان بخش مرکزی شهرستان آمل است که در نوزده هزارگزی شمال باختری آمل و پنج هزارگزی جنوب شوسۀ کناره قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 110 تن سکنه دارد. آب آن از نهر لکونی هراز و فاضل آب بونده است محصول آنجا برنج و مختصری کنف و غلات و شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تجکنار
از توابع اهلم رستاق در محمودآباد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکرار
تصویر تکرار
عملی را دو یا چند مرتبه انجام دادن، سخنی را دوباره گفتن، در ادبیات در فن بدیع مکرر آوردن کلمه ای به منظور تاکید یا غرض دیگر مانند این شعر، برای مثال باران قطره قطره همی بارم ابروار / هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار (عسجدی - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تذکار
تصویر تذکار
ذکر کردن، به یاد آوردن، یادآوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش، غلاف و غوزۀ خشخاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکمار
تصویر تکمار
تیری که بر سر آن پیکان نباشد، تیر بی پیکان، تکمر، تخمار
فرهنگ فارسی عمید
(تِ کِ)
ترکهارن. ترکهازن. ظرفی که در آن دوغ را سفت می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان قلعه شاهین است که در بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
دهی از دهستان میان بند بخش نور شهرستان آمل، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری سولده و شش هزارگزی باختر جادۀ گلندرود به المده. کوهستانی، معتدل، مرطوب و دارای 100 تن سکنه. شیعه، مازندرانی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات دیمی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرواست. مزرعۀ مثقال سنگ و چاله سیاه در آمار جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش نور شهرستان بابل. سکنۀ آن 230 تن. آب آنجا از رود خانه کاری. محصول عمده آنجا غلات و برنج و صیفی وکنف و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود،
خسروانی،
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار،
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)،
بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار،
فرخی،
هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکوکناری،
فرخی،
کی غم بوسه و کنار خورد
آنکه او کوک و کوکنار خورد،
سنایی،
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل،
سوزنی،
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ،
سوزنی،
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل،
سوزنی،
جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار،
انوری،
بر چمن آثار سیل بود چو دردی می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار،
خاقانی،
ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده،
خاقانی،
تا به اثر خواب او چشم حسودش برد
شورش آهن بود مغز سر کوکنار،
خاقانی،
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد،
ظهیر فاریابی،
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد،
ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش برده در خواب،
جامی (از آنندراج)،
و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) :
یکی را چنان کوفت آن نامدار
که گشت استخوانش همه کوکنار،
اسدی (از آنندراج)،
، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) :
از آن پس بر سبز دشتی رسید
همه کوکنار و گل و سبزه دید،
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)،
بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت
کوری کوکنار که حمال افسر است،
اثیر اخسیکتی،
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان،
خاقانی،
بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
کسی که خود بر سر نهاده باشد. (ناظم الاطباء). دارندۀ ترک. خود پوشیده:
بریده ز هر سو سر ترکدار
پراکنده خفتان همه دشت و غار.
فردوسی.
به هر گام بی تن سری ترکدار
بد افکنده چون مجمر زرنگار.
(گرشاسب نامه).
چو جنگی سواران فزون از شمار
زره پوش و جوشن ور و ترکدار.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
صاحب خال. منقّط. (یادداشت بخط مؤلف). لکه دار. داغدار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ)
بیک طرف و بیک سو. (ناظم الاطباء) :
جهاندیده پیری ز ما برکنار
ز دور فلک لیل مویش نهار.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(پَ کِ)
یکی از قراء هزارجریب. (از سفرنامۀ رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جلنار
تصویر جلنار
پارسی تازی گشته گلنار گلنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمکنات
تصویر تمکنات
جمع تمکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجبار
تصویر تجبار
کبر و سرکشی و غرور
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی است از نمک بورقی و آن بذوب طلا و نرمی آن کمک کند. قسمی از آن معدنی است که با طلا و مس در جوانب معدن یافت شودو مصنوع آن از ادرار (بول) و غیره بدست آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکرار
تصویر تکرار
حمله بردن بر کسی و میل نمودن، مهربانی کردن، باز گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکمار
تصویر تکمار
تیر بی پیکان که بجای پیکان گرهی از چوب یا استخوان دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکنثر
تصویر تکنثر
بر افراشتگی، دفزکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذکار
تصویر تذکار
یاد گرفتن چیزی، یاد آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذکار
تصویر تذکار
((تَ))
ذکر کردن، به یاد آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
((کُ))
غوزه خشخاش که از آن تریاک گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکرار
تصویر تکرار
بسامد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درکنار
تصویر درکنار
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
خشخاش، نارخوک، کاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خلع، مخلوع، مرخص، معزول، منفصل
متضاد: منصوب، دور، بری، مبرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع میان بند نور، از توابع پنجک رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
خشخاشگل خشخاش که از آن شیره ای سفیدرنگ استحصال شده و با جوشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
کناره جاده
فرهنگ گویش مازندرانی
انار سیاه
فرهنگ گویش مازندرانی