جدول جو
جدول جو

معنی تجزر - جستجوی لغت در جدول جو

تجزر(اَ)
تجزروا فی القتال، بمعنی اجتزروا فی القتال است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کشتن در رزمگاه و پاره پاره نهادن کشته را برای درندگان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تجار
تصویر تجار
تاجرها، بازرگانان، بازارگانان، جمع واژۀ تاجر
فرهنگ فارسی عمید
پردۀ بزرگ و ضخیم که در وسط حیاط یا اتاق برپا کنند تا قسمتی از آن از قسمت دیگر جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجبر
تصویر تجبر
خود را بزرگ نشان دادن، تکبر
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
قسمت کردن چیزی را. (اقرب الموارد). بخش کرده گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : فتفرق الناس عنه الی غنیمه فتجزعوها، ای اقتسموها. (اقرب الموارد). شکسته گردیدن عصا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پاره پاره و متفرق شدن چیزی. (از اقرب الموارد) : قال الراعی: رمحه فی الدارعین تجزعاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَعْ عُ)
وزیری کردن. (تاج المصادر بیهقی). وزیر شدن و وزیری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رسن در میان بستن در وقت بچاه فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). برمیان بستن رسن جعار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برمیان بستن بچاه رونده جعار را تا در چاه نیفتد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بر میان بستن رسن جعار را و جعار رسنی که آب کش یک سر آن بمیخ استوار کرده، دیگر آن رابر میان خود بندد وقت فرو شدن در چاه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جزء جزء شدن و قبول تجزیه کردن. (فرهنگ نظام). تجزی که در میان فقها بیاء معمول است و گویند تجزی در اجتهاد ممکن است یا نه در اصل تجزؤ به همزه است. (خیام پور. نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 2) ، (اصطلاح علم اصول) تجزی در اصطلاح علمای اصول آنست که کسی در یک یا چند باب از مسائل فقه بمرحلۀ اجتهاد رسیده باشد، نه در تمام ابواب فقه و تجزی نزد اصولیان محل خلاف است و بر فرض امکان متجزی میتواند در مسائلی که در آن مجتهد است بعلم خود عمل کند و در مسائل دیگر محتاج به تقلید است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافته گردیدن عصا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درآمدن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثفل که بفارسی کنجاره باشد، لغت عامی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثجیر. رجوع به ثجیر و المعرب جوالیقی ص 93 شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
تجّار. تجر. تجر. جمع واژۀ تاجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازرگان. (منتهی الارب) :
بدان ره اندر معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته ز مال تجار.
فرخی (دیوان ص 63).
، می فروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به تجر و مادۀ بعد و تاجر شود
لغت نامه دهخدا
(تُجْ جا)
جمع واژۀ تاجر، بازرگان. (منتهی الارب). سوداگران و این جمع تاجر است. (غیاث اللغات) (آنندراج). بازرگان و بازرگانان و در زبان فارسی کلمه تجار، گاه بمعنی بازرگان استعمال میکنند و نوعاً بیشتر اوقات جمعهای تازی را مانند اسم عام استعمال مینمایند. (ناظم الاطباء) ، می فروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به مادۀ قبل و تجر و تاجر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
ده کوچکی از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند است که در سی و هفت هزارگزی شمال گل فریز قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 14 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خشک شدن و شق گردیدن گل حوض و روان شدن آب آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
در سوراخ درآمدن سوسمار. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، در چشم خانه رفتن چشم. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گردنکشی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث اللغات). تکبر کردن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر و خود را بزرگ شمردن. (فرهنگ نظام) : تهورو تجبر او (شیر) میشناختم. (کلیله و دمنه). هرگز مقود انقیاد بکس نداده بود و جز تعزز و تجبر نشناخته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 416)، رستن نبات پس از خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن گیاه بعد از چریدن. (آنندراج)، سبز و با برگ شدن درخت. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، التیام یافتن استخوان پس از شکستن، بازگشتن چیزی که از دست کسی رفته باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بازیافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازیافتن چیزی که رفته باشد از کسی. (آنندراج)، بحال آمدن بیمار. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، درست و نیکو حال گردیدن، توانگر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). سقوط. (فرهنگ نظام) ، منهدم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). انهدام. (فرهنگ نظام) ، بر پهلو خفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراهم آمدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آمدن مردم. (آنندراج) ، واداشته شدن لشکر در ثغر. (تاج المصادر بیهقی). مقیم گردیدن لشکر به دارالحرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تجمر الجیش حبس فی الارض العدو و لم یقفل. (منتهی الارب) (قطر المحیط) ، بخور دادن با مجمره. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دیوار کرباسی خانه خانه دار. (ناظم الاطباء). پردۀ کلفت کرباسی که عموماً در سفربا چادر استعمال میشود. مثال: من در سفر، جلوی چادرتجیر میکشیدم و یک حیاط درست میکردم. (فرهنگ نظام). پردۀ ضخیم که آویخته نیست و بر ستونهای چوبین استوار است، پرده و حجاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزرگ شدن بچۀ گوسفند و بزرگ شکم شدن آن. (اقرب الموارد) ، چهارماهه شدن بچۀ گوسفند و ازشیر بازماندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). چهارماهه شدن و از شیر بازماندن بزغاله. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، وقتی که گوشت بچه منتفخ شود و بخوردن درآید. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گفتن که من از بنوالبزری ام. (منتهی الارب). گفتن اینکه من از بنی بزری هستم که طایفه ای است از عرب. (ناظم الاطباء). خویشتن را به قبیلۀ بزری نسبت کردن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
با هم دشنام دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشنام دادن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). تجارز
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجبر
تصویر تجبر
گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بخش شدن لختش (لخت جز) قسمت شدن بهره شدن: غیر قابل تجزی، جمع تجزیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجور
تصویر تجور
افتادن، منهدم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجیر
تصویر تجیر
نام طایفه ای از قبیله کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجار
تصویر تجار
بازرگانها، تاجرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشزر
تصویر تشزر
آمادگی برای جنگ، خشم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
((زِ))
آگهی کوتاه تبلیغاتی که ویژگی های جذاب کالا یا برنامه ای را در تلویزیون به نمایش گذارد، آگهی تبلیغاتی تلویزیونی (واژه فرهنگستان)، صحنه آغازی کوتاه و جالب توجهی از فیلم که معمولاً پیش از عنوان بندی یا همراه با آن برای جلب نظر تماشاچی نمایش میابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجیر
تصویر تجیر
((تَ))
حصیر نیی که دور محوطه نصب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجار
تصویر تجار
((تُ جّ))
جمع تاجر، بازرگانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجبر
تصویر تجبر
((تَ جَ بُّ))
خود را بزرگ نشان دادن، سرکشی، گردنکشی، زورگویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجزی
تصویر تجزی
((تَ جَ زّ))
قسمت شدن، بهره شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجار
تصویر تجار
بازرگانان، سوداگران
فرهنگ واژه فارسی سره