به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مِثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات: در نعمت تو اهل هنر در تنعمند تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی. سوزنی. به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است. خاقانی. اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان. خاقانی. تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است. خاقانی. در شبستان مرگ شد زآن پیش که به بستان به صد تنعم شد. خاقانی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟ (گلستان). دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی. حافظ. - اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود. ، جُستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
سخن زشت گفتن گرفتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پاره پاره شدن جامه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مهرا گردیدن گوشت. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، منهدم شدن حسی. (قطر المحیط). منهدم گردیدن حسی و آن چاه خرد است که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
سخن زشت گفتن گرفتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پاره پاره شدن جامه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مهرا گردیدن گوشت. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، منهدم شدن حسی. (قطر المحیط). منهدم گردیدن حسی و آن چاه خرد است که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
فایق برآمدن یاران را در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بلندی جستن بر یاران بسخن. (شرح قاموس). رجوع به تاج العروس ج 8 ص 217 و ذیل اقرب الموارد ص 74 شود
فایق برآمدن یاران را در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بلندی جستن بر یاران بسخن. (شرح قاموس). رجوع به تاج العروس ج 8 ص 217 و ذیل اقرب الموارد ص 74 شود
فرزندان خثعم در تاریخ، بنی خثعم نام گرفته اند. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ 1 ص 126) آنانرا از تخم ربیعه می آورد که بعضی از آنان بولایت و حکمرانی رسیدند و از بعض دیگر نیز داستانهایی در تواریخ عرب مندرج است. رجوع شود به ’موشح’ ص 19، ’عیون الاخبار’ ص 147 و 268 و ’امتاع الاسماع’ ص 344 و 379 و ’عقدالفرید’ ج 1 ص 106 و 107 و 279 و ج 4 ص 234 و ج 6 ص 77 و خثعم بن انمار پدر قبیله ای از معد است. (از متن اللغه)
فرزندان خثعم در تاریخ، بنی خثعم نام گرفته اند. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ 1 ص 126) آنانرا از تخم ربیعه می آورد که بعضی از آنان بولایت و حکمرانی رسیدند و از بعض دیگر نیز داستانهایی در تواریخ عرب مندرج است. رجوع شود به ’موشح’ ص 19، ’عیون الاخبار’ ص 147 و 268 و ’امتاع الاسماع’ ص 344 و 379 و ’عقدالفرید’ ج 1 ص 106 و 107 و 279 و ج 4 ص 234 و ج 6 ص 77 و خثعم بن انمار پدر قبیله ای از معد است. (از متن اللغه)
شیر بیشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، نام شتر نری بوده که او را کشته اند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که گوشت صورت وی بهم آمده نه از جهت ترشرویی، از نامهای عربان. (از متن اللغه)
شیر بیشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، نام شتر نری بوده که او را کشته اند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که گوشت صورت وی بهم آمده نه از جهت ترشرویی، از نامهای عربان. (از متن اللغه)