جدول جو
جدول جو

معنی تثعم - جستجوی لغت در جدول جو

تثعم(اِ لِ)
بشگفتی آوردن. (از قطر المحیط) : تثعمتنی ارض، در شگفت آورد مرافلان زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوش آمد مرا. (شرح قاموس). رجوع به ذیل اقرب الموارد ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
تثعم
بشگفتی آوردن
تصویری از تثعم
تصویر تثعم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنعم
تصویر تنعم
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
نزع. (تاج المصادر بیهقی) ، کشیدن چیزی را
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آواز دادن عود (شتر کلان). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، طمع کردن در چیزی. (اقرب الموارد). طمع کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَوْ وُ)
به ناز زیستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن. (غیاث اللغات). به ناز و نعمت زیستن. (آنندراج). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. (ناظم الاطباء). ج، تنعمات:
در نعمت تو اهل هنر در تنعمند
تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی.
سوزنی.
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است.
خاقانی.
اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر
خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان.
خاقانی.
تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است.
خاقانی.
در شبستان مرگ شد زآن پیش
که به بستان به صد تنعم شد.
خاقانی.
از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... (گلستان).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست ؟
(گلستان).
دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی.
حافظ.
- اهل تنعم، کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش: و این (افراط طمث) بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- در تنعم بودن، در ناز و نعمت بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود.
، جستن، یقال: تنعمه بالمکان، ای طلبه، برهنه پای رفتن، ستیهیدن به راندن ستور، یقال: تنعم قدمه، ای ابتذلها، سازواری کردن، یقال: اتیت ارضهم فتنعمتنی، ای وافقتنی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
از اعلام است. (منتهی الارب). تنعم و تنعمه، دو قریه اند از اعمال صنعا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دروغ بربستن و کاذب گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). تکذب. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، به تکلف زعامت بر خود بستن و خود را زعیم دانستن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ تِ)
چشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). چشیدن. یقال: تطعم تطعم، یعنی بچش تا اشتها پیدا شود، پس بخور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ءَ)
سخن زشت گفتن گرفتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پاره پاره شدن جامه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مهرا گردیدن گوشت. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، منهدم شدن حسی. (قطر المحیط). منهدم گردیدن حسی و آن چاه خرد است که به آب نزدیک باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فایق برآمدن یاران را در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بلندی جستن بر یاران بسخن. (شرح قاموس). رجوع به تاج العروس ج 8 ص 217 و ذیل اقرب الموارد ص 74 شود
لغت نامه دهخدا
(اَف ف)
رخنه دار گردیدن. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخنه شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
فرزندان خثعم در تاریخ، بنی خثعم نام گرفته اند. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ 1 ص 126) آنانرا از تخم ربیعه می آورد که بعضی از آنان بولایت و حکمرانی رسیدند و از بعض دیگر نیز داستانهایی در تواریخ عرب مندرج است. رجوع شود به ’موشح’ ص 19، ’عیون الاخبار’ ص 147 و 268 و ’امتاع الاسماع’ ص 344 و 379 و ’عقدالفرید’ ج 1 ص 106 و 107 و 279 و ج 4 ص 234 و ج 6 ص 77 و خثعم بن انمار
پدر قبیله ای از معد است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ)
شیر بیشه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، نام شتر نری بوده که او را کشته اند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردی که گوشت صورت وی بهم آمده نه از جهت ترشرویی، از نامهای عربان. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ عَ)
نام کوهی است. و اهل آنرا خثعمیّون می گویند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَعْ عِ)
در شگفت آورنده. (آنندراج). پسندیده و مطبوع و خوش آیند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تثعم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تثلم
تصویر تثلم
رخنه دار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنعم
تصویر تنعم
به ناز زیستن، فراخ و آسان زندگی کردن سخن نرم گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفعم
تصویر تفعم
شکفتن شکوفیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطعم
تصویر تطعم
چشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنعم
تصویر تنعم
((تَ نَ عُّ))
به ناز و نعمت زیستن
فرهنگ فارسی معین
بی نیازی، تمکن، تمول، توانگری، ثروتمندی، دارایی، دولتمندی، غنا، مالداری، مکنت، نعمت
متضاد: فقر، تن آسانی، نازپروردگی، رفاه زدگی، شادخواری، نیک زیستن، به نعمت رسیدن، متنعم بودن
متضاد: فقر
فرهنگ واژه مترادف متضاد