جدول جو
جدول جو

معنی تبییح - جستجوی لغت در جدول جو

تبییح
(اِ تِ)
به پنهان آگاهانیدن کسی را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، بریدن گوشت و قسمت کردن آن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبییح
بریدن گوشت، بخش کردن گوشت
تصویری از تبییح
تصویر تبییح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبییض
تصویر تبییض
سفید کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
توضیح، تفسیر، آشکار ساختن، بیان کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
تبییت الشی ٔ، قصد کردم آنرا. (منتهی الارب). تعمدته. (قطر المحیط) ، شمشیر در غلاف کردن. (منتهی الارب)
پیدا و آشکار کردن. (از قطر المحیط). تبیؤ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شادمانه کردن کسی را. (منتهی الارب). شادمانه گردانیدن. (آنندراج). شاد کردن کسی را. (شرح قاموس) ، بزرگ داشتن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خشک گردانیدن آفتاب گیاه را. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). خشک گردانیدن باد و آفتاب گیاه را. تصویح. (از اقرب الموارد). و رجوع به تصویح شود، مبالغه کردن در صیاح. (از اقرب الموارد). رجوع به صیاح شود، شکستن و شکافتن چیزی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ترسانیدن، بنظر مضایقه نگریستن خصم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شیر به آب آمیخته کسی را دادن. (تاج المصادر بیهقی). نوشانیدن کسی را شیر تنک آب آمیخته. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیر تنک آب آمیخته نوشانیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شیر به آب آمیختن. (از زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). آب آمیختن شیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمیختن شیر به آب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برد بافتن بخط. (تاج المصادر بیهقی). چادر مخطط بافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخطط بافتن جامه با خطوط مختلف که یکسان نباشد. (از متن اللغه) ، روان ساختن. (از اقرب الموارد) ، فزونی یافتن کلام کسی. (از متن اللغه) ، آراستن کلام کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، برآوردن اسب نره را بدون استواری انعاظ. (از متن اللغه). و رجوع به تسییی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سپید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ضد سیاه کردن. (تاج العروس ج 5 ص 13) (منتهی الارب). سپید گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، مشک از آب و انا از شیر پر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بنا بنقل صاغانی و جوهری مجازاً تبییض مشک، پر کردن آن از آب و شیر. (تاج العروس ایضاً ص 14) (از ذیل اقرب الموارد) ، صاغانی و صاحب اللسان آورده اند که تبییض بمعنی خالی کردن چیزی است و این معنی هم مجازی است و ضد است. (تاج العروس ایضاً ص 14). خالی نمودن چیزی را و از لغات اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد). پر گردانیدن و خالی نمودن چیزی را و از لغات اضداد است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نصال افکندن بهمی. (قطر المحیط). نصال افکندن گیاه بهمی و آن پیکان مانندیست که بر برگ آن ظاهر میشود و می افتد، جامۀ سپید پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
فروماندن در راه بسببی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : بیغ به تبییغاً، انقطع به. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شبیخون کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی). شبیخون برآوردن بر کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) ، بشب کاری ساختن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (آنندراج). بشب کاری کردن. (زوزنی) (دهار). ارادۀ کاری کردن در شب و تدبیر آن نمودن. (اقرب الموارد). تدبیر کاری کردن در شب. (قطر المحیط). ارادۀ کاری کردن در شب و تدبیر آن نمودن و اندازه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قال اﷲ تعالی: اذ یبیتون ما لایرضی من القول، ای یدبرون و یقدرون. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بشب انداختن کاری را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) :کان لایبیت مالاً و لایقیّله ، ای اذا جأه مال ٌ لایمسکه الی اللیل و لا الی القائله بل یعجّل قسمته . (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پیراستن و خشاره کردن خرمابن را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، از حال بگردانیدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی نسخۀ کتابخانه سازمان ص 189)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بیش اﷲ وجهه، سپید و نیکو گرداند خدا روی او را. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضُ)
نیح اﷲ عظمه تنییحاً، سخت و قوی گرداند خدای استخوان او را، و ریزه ریزه کند (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مانیحته بخیر، نبخشیدم او را به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لانیح اﷲ عظامه، سخت و قوی نگرداند خدای استخوان او را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ریم گرفتن جراحت و ریش. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی). ریمناک گردیدن جراحت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تقیح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ ثَ)
انداختن جامه را جایی که ضایع و تباه شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) ، ضایع گردانیدن چیزی. (از اقرب الموارد) ، سرگشته کردن. (تاج المصادر بیهقی). حیران گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هلاک و تباه کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برنجانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، در مشقت و شدت انداختن کسی را کار. (آنندراج) : برح به الامر تبریحاً، در مشقت و شدت انداخت کار او را و آزار داد او را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برح اﷲ عنک، ای فرج. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سختی دوستی. ج، تباریح. (مهذب الاسماء). رجوع به تباریح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جای گرفتن و فرودآمدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سنگریز انداخته پاکوب و برابر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). ریختن سنگریز در جایی و آن را برابر و مسطح کردن. (ناظم الاطباء) : بطح المسجد، القی الحصی فیه و وثره. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و فی الحدیث: فاهاب بالناس الی بطحه، ای تسویته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بماندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). عاجز و درمانده شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درمانده و مانده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانده شدن. (آنندراج) : استنفرتهم فبلحوا علی، ای ابوا کأنهم اعیوا عن الخروج معه و اعانته و طلبت منه حقی فبلح، ای عجز عن الاداء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبییت
تصویر تبییت
شبیخون زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبییض
تصویر تبییض
سپید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
هویدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبطیح
تصویر تبطیح
مسطح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلیح
تصویر تبلیح
بماندن، عاجز و درمانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبریح
تصویر تبریح
فروتنی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشییح
تصویر تشییح
ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبییض
تصویر تبییض
((تَ))
سفید کردن، پاکنویس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
((تَ))
بیان کردن، روشن کردن، توضیح
فرهنگ فارسی معین
اظهار، بیان، تاویل، تعبیر، تعریف، توجیه، توصیف، توضیح، وصف
فرهنگ واژه مترادف متضاد